داستانی از رقیه اسدیان


داستانی از رقیه اسدیان نویسنده : رقیه اسدیان
تاریخ ارسال :‌ 23 آبان 97
بخش : داستان

مرگ های مشکوک


در عصرهای تابستان وقتی هوا کمی خنک می شد، در خیابان نهم روبه روی بن بست سوم پیرمردی که قیافه خسته و کثیفی داشت روی جدول کنار جوب می نشست. صورتش همیشه کثیف و ریشش نامرتب بود و آدم فکر می کرد بین ریش های فرخورده و عرق کرده اش سوسک و یا حشره ای پنهان شده است. در سر طاسش به جز چند تار موی کثیف که هنوز در پشت گوش هایش مانده بود، لکه های قهوه ای رنگی دیده می شد که در گرمای تابستان، دانه های درشت عرق بر رویشان می نشست و از سر و رویش پایین می آمد. پیرمرد کثیف هیچ اعتنایی به عرق سر و رویش نمی کرد و حتی تلاش نمی کرد آن را با دستمال از سر و صورتش پاک کند؛ آدم فکر می کرد از سرازیر شدن عرق از صورتش لذت می بَرَد، مانند عاشقان دلشکسته ای که از بارش باران بر سر و صورتشان لذت می برند! پیرمرد حتی مگس های درشتی را که ویزویزکنان دور سرش می پیچیدند از خود دور نمی کرد. بعضی وقت ها مگس ها روی صورتش می-نشستند و حتی روی صورتش راه می رفتند. روی موهای کثیف اطراف دهانش می نشستند و به قدری به چشمانش نزدیک می شدند که آدم فکر می کرد می خواهند به داخل چشمانش بروند. پیراهن آبی مردانه ای به تن داشت که از بس آفتاب به آن تابیده بود رنگش به سفیدی می زد و به قدری پلاسیده بود که تن کثیف و پرمویِ مثلِ میمونش را به نمایش می گذاشت. شلوار پارچه ای مشکی رنگش هم در اثر تابش مداوم آفتاب رنگ واقعی خود را از دست داده و بیش از حد معمول به تن پیرمرد بزرگ بود، طوری که پاچه های شلوار تا پنجه های پایش می رسید! پیرمرد خسته تر از آن به نظر می رسید که خم شود و پاچه های شلوارش را تا کند تا لااقل زیر کتانی های سوراخش که همیشه انگشتان شستش از آن بیرون می زد، نماند. پاچه های شلوار روی زمین کشیده می شد و هنگام راه رفتن پیرمرد در خیابان ها و پیاده روها پشت سرش گرد و خاکی به پا می کرد، مانند گرد و خاکی که از برخورد سم اسب خسته ای که در بیابان به آرامی راه می رفت، ایجاد می شد. پیرمرد کیسه ای پلاسیده و رنگ و رو رفته در دست می گرفت و یک دسته فال حافظ که بدون هیچ حرفی آن را به سمت عابران می گرفت. اگر کسی از روی دلسوزی رغبت می کرد و فالی از دست آن پیرمرد کثیف می گرفت و قیمت فال را می پرسید، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد با صدای خش دارش می گفت: «هزار تومن».
سجاد یکی از ساکنان بن بست سوم بود که هر روز موقع برگشتن از محل کارش پیرمرد را سر کوچه شان می دید؛ و بدون این که حرفی بزند یا فالی از پیرمرد بگیرد، پولی در کف دستش می گذاشت و سریع رد می شد.
اواسط مهر ماه بود، آفتاب دیگر آن گرمای سابق را نداشت و باد ملایمی می وزید. سجاد در همان ساعت همیشگی و در حالی که در کیفش دنبال پول خردی می گشت تا به پیرمرد بدهد به سمت کوچه سوم قدم برمی داشت در جیب جلوی کیفش یک اسکناس دو هزار تومانی پیدا کرد و آن را در دست گرفت تا به پیرمرد بدهد. به سر کوچه که رسید پیرمرد را آنجا ندید. به خیال این که شاید محل نشستنش را عوض کرده باشد کمی اطراف را نگاه کرد و چند کوچه پایینتر رفت، اما پیرمرد نبود؛ حتی به سراغ سه پسربچه ای که در حال بازی در کوچه دوم بودند رفت و از آنها در مورد پیرمرد کثیفی که همیشه روبروی کوچه سوم، روی جدول کنار جوب می نشست سؤال کرد، اما آنها نیز ابراز بی اطلاعی کردند. روز بعد نیز از پیرمرد خبری نشد.
یک هفته از غیبت ناگهانی پیرمرد می گذشت. سجاد در حال رانندگی در خیابان به سمت محل کارش بود. ترافیک سنگین صبح کلافه اش کرده بود. در یک خیابان فرعی پیچید تا زودتر به محل کارش برسد. از دور عده ای را در پیاده رو دید که دور چیزی جمع شده بودند؛ از کنارشان به آهستگی رد شد و از حرفهایشان متوجه شد که بی خانمانی در کنار خیابان مرده است:
«من همین چند روز پیش دیده بودمش، سر حال بود!»
«ای بابا! آدم معتاد یه دقیقه این وره، یه دقیقه اون ور، چند روز که دیگه بماند!»
«زنگ بزنید پلیس بیاد برش داره از وسط پیاده رو، زن و بچه مردم می ترسن!»
سجاد با تأسف سرش را تکان داد، سرعت گرفت و از آنجا دور شد. در اداره نیز صحبت از چند گِدا بود که همزمان کنار پیاده رو یا روی عابر پیاده مرده بودند. یکی از همکاران سجاد در بخش حوادث روزنامه خوانده بود که نزدیک 20 نفر گدا و کولی در همین دو سه روز پیش به طرزی عجیب مرده اند! مثل این بود که یک بیماری مسری بین گداها و کولی ها سرایت کرده و دارد یکی یکی همه شان را از بین می برد! سجاد نگران پیرمرد کثیف بود. با غیبت ناگهانی اش مطمئن بود بلایی سرش آمده.
چند هفته دیگر گذشت و هنوز از پیرمرد خبری نبود و آمار کشته های افراد خیابانی بیشتر و بیشتر می شد. بخش حوادث روزنامه ها داغ شده بود، حالا دیگر تقریباً همه مردم از موضوع باخبر بودند و همه مشتاق دانستن علت ماجرا بودند. پلیس اعلام کرده بود که در حال پیگیری موضوع است و پزشکی قانونی گفته بود که همه افراد فوت شده با سم سیانور کشته شده اند. این موضوع مردم را بیشتر کنجکاو دانستن مسئله کرده بود. همه در مورد بی خانمان های کشته شده حرف می زدند. پیرزنی در صف نانوایی می گفت: «معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری به جون این بدبخت و بیچاره ها افتاده!»
زن جوانی می گفت: «می ترسم بچه هامو به مدرسه بفرستم!»
پیرزن دوباره می گفت: «بلا به دور! به بچه هات یاد بده از دست هرکسی چیزی نگیرن بخورن.»
و حتی پچ پچی بین مردم شنیده می شد که می گفتند: «کار خود دولته! این همه معتاد و کارتن خواب رو می خواد چیکار کنه، جمعشون کنه کجا نگهشون داره؟! مجبوره از بین ببردشون دیگه!»
«پناه بر خدا! مگه جون اون ها جون آدمیزاد نیست!»
در یکی از روزهای به اوج رسیدن تعداد کشته شدگان بود که سجاد متوجه موضوعی شد. آن روز یادش رفته بود ظرف غذایش را که خانمش هر روز در آن برایش نهار می گذاشت از یخچال بردارد. سر ظهر بود، از اداره بیرون آمد تا برای نهار غذایی بگیرد. یک فست فودی در طرف دیگر خیابان بود. از شدت گرسنگی سرش را پایین انداخته بود و از پله برقی خراب پل عابر پیاده بالا می رفت. بی اختیار و یا شاید به خاطر میل شدیدش به غذا خوردن، چشمش روی چند ظرف غذای یک بار مصرفی که در کیسه ای روی هم چیده شده بود و در دست خانم شیک پوشی قرار داشت که جلوتر از او از پلهها بالا می رفت، خیره مانده بود. وقتی به روی پل رسیدند، خانم شیک پوش دو ظرف غذا از کیسه برداشت و آن را به دختران کولی که همیشه روی پل می نشستند، داد. سجاد آن دو دختر را هر روز روی پل می دید؛ به نظر می رسید خواهرند. یکی از آن ها دختر نوجوان 14، 15 ساله ای بود و آن یکی شاید 7 سالش هم نمی شد. خواهر بزرگتر بینی اش را سوراخ کرده و نخ سفیدی را که از شدت کثیفی، رنگش سیاه شده بود و گره بزرگی داشت به سوراخ بینی اش انداخته بود. بعضی وقت ها تنها روی پل می نشست و ترازویی را کنار خود می گذاشت و به هر عابری که رد می شد التماس می کرد خودش را با ترازوی او وزن کند ولی در اکثر اوقات خواهر کوچکترش همراهش بود و در حالی که سرش را روی پای او می گذاشت به خواب می رفت. سجاد بعضی وقت ها دختر کوچکتر را تنها می دید که کنار ترازو نشسته و در دفترچه کوچکی نقاشی می کشد؛ برعکسِ خواهر بزرگترش، او هیچ اصراری برای وزن کردن مردم با ترازویش نداشت.
سجاد آهسته پشت سر خانم شیک پوش قدم برمی داشت و در دل کارش را تحسین می کرد و آرزو می کرد کاش آن خانم یک ظرف غذا هم به او بدهد تا مجبور نشود در صف فست فودی بنشیند و آخر سر هم یک ساندویچ بدمزه بخورد. اما آن خانم حتی به پشت سرش هم نگاه نکرد و از پله های پل هوایی به آن سمت خیابان رفت. سجاد لبخند مهربانی به دخترها زد و رد شد.
عصر همان روز بعد از تعطیل شدن کارش، دوباره از پله برقی خراب بالا رفت تا سوار ماشینش شود که در آن سمت خیابان پارک کرده بود. سرحال تر از ظهر از پله ها بالا می رفت و وقتی به روی پل رسید از روی عادت با نگاهش دختران کولی را جستجو کرد. خواهر کوچکتر مثل اکثر مواقع سرش را روی زانوی خواهر بزرگترش گذاشته و به خواب رفته بود و خواهر بزرگتر سرش را به میله های حفاظ پل تکیه داده و با دهان باز خوابیده بود. سجاد وقتی از کنارشان رد میشد، متوجه دهان باز کولی نوجوان شد و نزدیکتر رفت؛ وقتی چشمان باز کولی را از زیر روسری نازکش دید، رنگش پرید. نتوانست نزدیکتر برود یا تکانشان دهد؛ به وسیله های کنارشان نگاه کرد و ظرف های خالی غذا را که کمی برنج هنوز در ته آن مانده بود، دید. فکری مثل برق از ذهنش گذشت. سرش را با ناباوری تکان داد و به سرعت از پله ها پایین رفت. سوار ماشینش شد؛ می خواست به نزدیکترین کلانتری برود و ماجرا را شرح دهد، اما به خاطر آورد که اصلا قیافه آن خانم را ندیده بود. تنها چیزی که از او به یاد داشت، مانتوی سفید پولک دارش بود و از این مهمتر اصلا مطمئن نبود مرگ کولی ها به آن خانم مرتبط باشد! مشتش را با عصبانیت روی فرمان ماشین کوبید. از ماشین پیاده شد تا از مغازه داران آن اطراف در مورد آن خانم شیک پوش بپرسد. اول به یک نانوایی سر زد و از شاگرد مغازه پرسید: «امروز موقع ظهر یه خانم با مانتوی سفید پولک دار ندیدید؟ تو دستش ظرف غذای یک بار مصرف بود.»
سجاد قبل از اینکه توضیح دهد آن خانم امروز به دختران کولی روی پل عابر پیاده غذا داده، شاگرد مغازه پرسید: «همون خانمی رو می گین که همیشه واسه گداها غذا میاره؟»
سجاد با سر تأیید کرد و گفت: «من فقط امروز دیدمش که واسه دخترهای کولی نهار آورده بود.»
«هفته ای دو سه بار میاد، فقط هم واسه کولی ها غذا نمیاره، من بارها دیده م به گداهای دیگه هم کمک میکنه. چند بار هم از ما نون خریده واسشون.»
سجاد با ناامیدی از نانوایی بیرون آمد، قبل از اینکه سوار ماشین شود، دوباره از پله های پل هوایی بالا رفت تا مطمئن شود که اشتباه نکرده است. به پله آخر که رسید متوجه جمعیت زیادی شد که اطراف دختران کولی جمع شده بودند. فهمید اشتباه نکرده است. دوباره از پله ها پایین آمد.
بی هدف در خیابان ها رانندگی می کرد. هوا تقریباً تاریک شده بود. برایش غیر قابل درک بود که چطور کسی می تواند جان هم نوع خودش را بگیرد، آن هم به این شکل فجیع! اول با مهربانی به آنها غذا می دهد و بعد که غذا را با اشتها خوردند، جان می دهند. بعد به خود یادآوری کرد که هنوز مطمئن نیست کار آن خانم باشد. همچنان که در ذهنش به دنبال چرایی و چگونگی ماجرا بود در پیاده روی سمت راست همان خانم را دید، با همان مانتوی پولک داری که زیر نور چراغ مغازه ها و ماشین ها می درخشید. ماشین را به¬سرعت پارک کرد و تا خواست از ماشین پیاده شده و به سمتش برود، آن خانم در میان انبوه جمعیت ناپدید شد. در پیاده رو هاج و واج مانده بود و هر از گاهی به امید اینکه شاید به یکی از مغازه ها رفته باشد، داخل مغازه ها را نگاه می کرد. وقتی می خواست به یک بستنی فروشی سرک بکشد، یک مرد میانسال با موهای جوگندمی با عجله از آن بیرون آمد، کمی در پیاده رو این طرف و آن طرف را نگاه کرد، با عصبانیت نفسش را بیرون داد و به داخل مغازه برگشت و با عصبانیت سر پسر نوجوانی که به نظر می رسید شاگرد مغازه باشد داد کشید و گفت: «الان باید به من می گفتی؟ مگه نگفته بودم قبل از این که چیزی بهش بدی اول بهم خبر بده؟!»
«آقا به خدا اولش نشناختم، مغازه شلوغ بود. وقتی پول بستنی ها رو حساب کرد و بیرون رفت فهمیدم کیه!»
«خدا می دونه این دفعه می خواد کی رو بدبخت کنه!»
سجاد جلوی در ورودی ایستاده بود و با دقت به حرف های آنها گوش می داد. مرد میانسال متوجه سنگینی نگاه سجاد شد و گفت: «بفرمایید آقا... چیزی می خواین؟»
سجاد مثل اینکه تازه متوجه علت حضورش در آنجا شده باشد، وارد مغازه شد و در مورد خانمی سؤال کرد که به افراد بی خانمان غذا می داد. مرد ابتدا ترسید که مبادا سجاد با آن خانم همدست بوده باشد و حالا آمده تا ببیند آنها چقدر از موضوع خبر دارند! آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت: «کدوم خانم؟ منظور شما رو نمی فهمم!» سجاد که متوجه ترس مرد شده بود، یک قدم دیگر جلوتر رفت و گفت: «نترسید! منم به دنبال اون خانمم، امروز جلوی چشم های خودم به دو کولی غذا داد و چند ساعت بعد جنازه اون دو کولی رو دیدم. خواهش می کنم اگه چیزی می دونید بهم بگید یا اگه قیافه ش رو به خاطر دارید همراه من بیاین بریم کلانتری و موضوع رو بهشون بگیم تا شناسایی ش کنن، چون من متأسفانه قیافه ش رو ندیدم!»
مرد میانسال جواب داد: «آخه ما که هنوز نمی دونیم کار اون باشه یا نه! شاید اون بنده خدا فقط از روی دلسوزی داره بهشون غذا می ده، نمی شه که قضاوت کرد!»
«ما نمی خوایم در موردش قضاوت کنیم، ما فقط چیزی رو که دیدیم به کلانتری اطلاع می دیم، اون ها خودشون پیگیری می کنن که اون خانم مقصر هست یا نه!»
«اون خانم قبلاً هم اومده از ما بستنی گرفته، 10، 15 تا بستنی سفارش می داد و می برد تو خیابون بین گداها و معتادها پخش می کرد؛ ولی چند روز پیش خودم یه معتاد و یه پیرزن گِدا رو دیدم که در حالی که ظرف بستنی کنارشون افتاده بود، مرده بودن.»
«خیلی خب همین ها رو بیاین به کلانتری بگین.»
مرد میانسال رو کرد به شاگردش و گفت: «حواست باشه اگه بازم این طرف ها پیداش شد، درِ مغازه رو ببند و بدون اینکه خودش متوجه بشه تعقیبش کن؛ به من هم یه زنگ بزن خودم رو برسونم.»
«چشم آقا.»
وقتی سجاد و مرد بستنی فروش در کلانتری شروع به شرح ماجرا کردند، هنوز حرفشان تمام نشده بود که مرد جوانی که نشان سروانی روی لباسش داشت و با دقت به حرف های آنها گوش می داد، حرفشان را قطع کرد و گفت: «منظورتون همون خانم جوونیه که واسه افراد کارتن خواب غذا میبره؟» سجاد و مرد بلافاصله تأیید کردند. جناب سروان توضیح داد که قبل از آنها چند نفر دیگر هم به آن خانم مشکوک شده و به کلانتری اطلاع داده اند و آنها در حال پیگیری موضوع هستند.
دو روز از مراجعه سجاد به کلانتری می گذشت. حالا دیگر ماجرای خانم جوان شیک پوش علنی شده بود و همه در موردش حرف می زدند، طوری که حتی کودکان کولی و معتادها هم می ترسیدند از دست کسی غذا یا نوشیدنی ای بگیرند. بعضی از مردم دلشان به حال مقتولین که روز به روز بر تعدادشان افزوده می شد، می سوخت؛ اما اکثر آنها کنجکاو دانستن علت کار آن خانم بودند. شبکه های مجازی مطالب اغراق آمیزی درباره اش می نوشتند و در فضای مجازی دیده شده بود که مردم می گویند کشته شدن افراد بی خانمان کار خودِ دولت است، وگرنه دستگیر کردن یک خانم جوان آن هم برای پلیس قَدَر مملکت ما مثل آب خوردن است؛ و حتی بعضی ها می گفتند ماجرای آن خانم جوان دروغ است و فقط یک ردگم کنی است تا مردم سرشان با خانم جوانِ خیالی گرم شود و حواسشان از متهم اصلی پرت شود.
سر ظهر بود. کارمندان در اتاق غذاخوری مشغول خوردن نهار بودند. یکی از همکاران سجاد با روزنامه ای در دست وارد شد و چون از کنجکاوی شدید سجاد به دانستن موضوع مرگ بی خانمان ها اطلاع داشت، روزنامه را روی میزِ جلوی سجاد گذاشت و اشاره کرد بخش حوادث را بخواند. در صفحه اول روزنامه درباره دستگیری قاتل بی خانمان ها صحبت شده بود. سجاد به سرعت روزنامه را ورق زد و به بخش حوادث رسید:
پلیس کلانتری یکی از مناطق غرب تهران در مورد دستگیری قاتل افراد بی خانمان این-گونه توضیح می دهد: «طبق شواهدی که از گزارش هم وطنان عزیزمان به دستمان رسیده بود، توانستیم قاتل را که خانم جوانی است و با دادن غذا و نوشیدنی به افراد بی-خانمان، آنها را مسموم می کرده دستگیر کنیم!»
وقتی پلیس با کمک شهروندان عزیز، این خانم را که از خانواده ای ثروتمند است و تحصیلات بالایی دارد دستگیر کرد، به تمام قتل ها اعتراف کرده و این گونه توضیح داد: «من فقط دلم به حال آنها می سوخت. مدت ها بود برایشان غذا می بردم و حتی بعضی وقت ها برایشان لباس هم می خریدم، اما کمک های ناچیزِ من دردی از آنها دوا نمی کرد و آنها همچنان بدبخت بودند (گریه). من از دیدن این همه آدم بدبخت که با فقر دست و پنجه نرم میکنند و تعدادشان خیلی بیشتر از حد انتظار است خسته شده بودم. هدف من کمک به آنها بود! وقتی برای مادران گدا که فرزندانشان را در آغوش داشتند غذا یا لباس می بردم، آنها چهار دست و پا به سمت من می آمدند، برای تشکر به پاهایم می-افتادند و به خاطر لقمه ای غذا یا لباسی بی ارزش، جلوی فرزندان شان اشک می ریختند! (گریه). من مادران فقیر را به همراه فرزندانشان کشتم تا دیگر عذاب نکشند (گریه). من بچه های گدا را که از مردمِ بی-تفاوت توسری می خوردند کشتم تا در آن دنیا آزادانه زندگی کنند. من پیرمردهایی که به زحمت دست فروشی می کردند کشتم تا دیگر مجبور به تحمل این همه سختی نباشند (گریه). من بی گناهم! من فقط به آنها کمک کردم زودتر از پلیدی های زمین خلاص شوند و آزاد باشند (گریه).»



 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :