داستانی از خاطره محمدی


داستانی از خاطره محمدی نویسنده : خاطره محمدی
تاریخ ارسال :‌ 30 مهر 97
بخش : داستان

غذای مخصوص گربه

امروز صبح:
احضارش کردند به اتاق شیشه‌ای. آنجا خبری از آن صندلی‌های سفت و سخت با تکیه‌گاه کوتاه نبود. دسته‌های راحتی او را در آغوش گرفته‌ بودند. جلویش یک فنجان قهوه شکلات گذاشتند که از آن بخار بلند می‌شد. یکدفعه دسته‌های صندلی مچ دست‌هایش را محکم گرفتند و مجبورش کردند ماهی تون با هویج ببلعد.
به خودش آمد٬ دید شیلنگ آب باز است. دستمال توالت به لوله کاغذی‌اش رسیده بود. آنقدر روی کاسه توالت نشسته بود که انگار جزئی از آن شده. استخوان‌هایش خشک شده بود. بلند شد زانوهایش ترق ترق صدا داد. سیفون را کشید. گربه داشت بی‌قراری می‌کرد. بی توجه به میو کردن‌های او٬ تن سنگینش را روی کاناپه رها کرد. دیشب خواب دیده بود سر خوردن ماهی‌های آکواریوم با گربه‌ افتاده‌اند به جان هم. زل زد به سقف به شیارهای درشتی که منشعب می‌شدند و به ترک‌های مومانندی ختم می‌شدند. به این فکر می‌کردد تعداد کارگرها بیشتر از تعداد صاحبان کارخانه‌ها است. آن‌ها تا هر زمان که بخواهند از کارگر کار می‌کشند تا چک‌هایشان را پاس کنند و حساب بانکیشان را چاق و چله‌تر. همینکه به آن‌ها نیازی نداشته باشند مانند آب خوردن با یک لبخند خشک و خالی از کار برکنارش می‌کنند. کارگرها چرا کارفرماها را به زیر نمی‌کشند؟ قارو قور گاه‌به‌گاه شکمش رشته‌ی افکارش را پاره می کرد. با خودش فکر می‌کرد اگر حواس آدم مانند یک مکعب روبیک باشد شکم سیر یکی از مربع‌های آن است. وقتی گشنگی به آدم فشار بیاورد یعنی یکی از این مربع‌ها ناقص است و هیچ وقت رنگ‌ها در کنار هم تکمیل نمی‌شوند. هوا نم داشت و کولر گاز خالی کرده بود. با بی‌میلی بلند شد احساس کرد تنش به مبل چسبیده است. با پا کارتن کنسروها را کنار زد و پنجره را باز کرد. گربه مرنویی کشید. جستی زد و بیرون پرید. قصد کرد ماهی‌های آکواریوم را ببرد و بفروشدشان تا با پولش چیزی برای خوردن٬ غذای مخصوص گربه و چند کارتن کنسرو ماهی تون بگیرد. ولی دید که دست‌هایش کش آمدند٬ موج برداشتند و به جای انگشت از دست‌هایش هویج های دراز آویزان است. سرش گیج خورد٬ آکواریوم از دستش افتاد و کف زمین دراز به دراز افتاد.

دیروز بعداظهر
طول حیاط را قدم می‌زد و سیگار می کشید. موهایش چرب و ژولیده بود. ریشش را که معلوم بود چند وقتی است نزده دم به دقیقه می خاراند. به حجم سفیدی که بیرون می‌داد خیره شد. درست شبیه ابرهای آسمان. زمستان که آنجا کار می‌کرد در همین حیاط دیده بود که کلاغ‌ها روی درخت‌های تبریزی چه قیل و قالی راه انداخته بودند. حالا نمی دانست کجا رفته‌اند. روز اخراج بهش گفته بودند تا خط تولید به منوال سابق برمی‌گردد برود استراحت کند. قول داده بودند بزودی می گذارندش پای دستگاه جدیدی که در راه است. از آن موقع هر روز می‌آمد آنجا سروگوشی آب می داد٬ پرس و جویی می کرد و جلوی رئیسش را می گرفت اما خبری از دستگاه جدید نبود.
هرکسی که لب به اعتراض می گشود٬ تخطی و یا کم کاری می‌کرد را می کشاندند اتاق شیشه‌ای آن بالا. روی صندلی می‌نشاندنش و مجبورش می‌کردند نامه‌ی استعفایش را امضا کند. هیچ کس اتاق شیشه‌ای که از آنجا بوی قهوه تازه دم و روی میزش بهترین برند شکلات به چشم می‌خورد را دوست نداشت. از اینکه بیکار شود ترسیده بود ترسیده بود تنها شود٬ روزها کش بیایند٬ جایی کار گیر نیاورد. کرایه خانه٬ پرداخت فیش‌ها٬ سیگار٬ غذای گربه٬ پول مجله ماشین٬ اتوشویی و خورد و خوراکش را چکار باید می کرد؟ دندان‌های آهکی خرابش را چطور باید درمان می کرد؟ اگر دندان‌هایش را درست نمی‌‌کرد هیچ دختری از او خوشش نمی‌آمد. آن روز اول شوکه شده بود. مگر می شود؟ حتما اشتباهی شده. امکان ندارد من باشم. شاید منظورتان انباردار است که هم اسم من است؟ من که کارم را خوب بلد بودم. حتی ناهارم را سرپا بالای سر دستگاه می‌خوردم. ترس برش داشته بود. دیگر توان گشتن و پیدا کردن شغل جدید را نداشت. همینکه لم کار دستش می‌آمد با اردنگی بیرونش می‌انداختند. هیچ کارفرمایی از کارگر دائمی خوشش نمی‌آید. کارگری که زیر پایش سفت شود برای صاحب کارش دردسرساز است. از اینجا که اخراجم کنند دیگر جایی کار گیرم نمی‌آید. از اینکه دیگر دخترک کاراموز حسابداری را نمی‌دید حرصش می‌گرفت. وقتی پول نداشت دیگر نمی‌توانست به زنی هم ابراز علاقه کند. می‌خواست تو روی رئیس بایستد و بگوید سیستم شما لیاقت یک فرد سازمانی مثل من را ندارد. می‌خواست بگوید اگر به جای مرد یکی از آن دخترهای بزک کرده زیرخوابت بودم به جای اخراج ترفیع می گرفتم. اما حرفش را قورت داده بود. خودش را کنترل کرده بود. نمی خواست تمام پل‌های پشت سر را خراب کند. به خودش لعنت فرستاده بود. لابد آن هویچ لعنتی را دیده‌اند. لابد توی یکی از آن کنسروهای ماهی تون پیدایش کرده‌اند. نه لازم به این کار نیست. حتما از توی دوربین‌ها دیده‌اند که ناهارم قاطی کنسرو شده. ولی چرا بعد از دوماه؟
فکرها توی سرش انگار که موشکی کاغذی بودند که افتاده دست بچه‌ای بازیگوش هر لحظه جایی پرتاپ می‌شد. یکی از کارگرها از لیفتراک پیاده شد و با مرد دیگری چپ چپ به او نگاهی انداختند. دو مرد به هم رسیدند و دم گوش هم چیزی گفتند که پشت بندش خنده‌یشان را توی خلوت ظهرگاهی محوطه شلیک کردند. یکیشان فریاد زد امروز تعطیله. به آن ها پشت کرد. خیلی وقت بود با هیچ‌کدامشان صحبت نمی‌کرد. دوست‌هایش همکارانش بودند که حالا با کسی در ارتباط نبود. گفته بودند خبری بشود تلفن می کنند. می دانست هیچ وقت به او خبر نمی‌دهند. بعید نمی دانست همین‌ها زیر آبش را زده باشند. وانگهی چون بدهی اش را پرداخت نکرده بود مخابرات خط تلفنش را قطع کرده بود. سال‌ها بود که خانه را ول کرده بود و گاهگداری خودش با انجا تماسی می‌گرفت. اگر زنگ هم نمی‌زد کسی نگرانش نمی‌شد. دیگر با نبود و بی‌خبری‌اش هم عادت کرده بودند. حس کرد چاق شده. سر پا ایستادن کمرش را عذاب می داد. کمی این پا و آن پا کرد. بی فایده بود انگار رئیسش قصد آمدن نداشت.
فردا شب:
کارتن‌های خالی روی هم تلنبار شده سروته آپارتمان را هم آورده بودند. بوی تعفن و گندیدگی از همه جای خانه به مشام می رسید. روی کاناپه لم داده بود. می دید که روی نقاله دراز کشیده است و به سرعت به سمت قسمت دربندی می‌رود. یک آن رئیسش هویج را در حلقش فرو می‌کند. نمی‌توانست نفس بکشد. انگار به میخش کشیده باشندش توان جنبیدن نداشت. انگار دست و پایش لمس شده‌اند. یک دفعه گربه از روی یکی از کارتن‌ها خودش را پرت کرد روی تنش. از خواب پرید. تمام وجودش از عرق خیس بود. ملافه را کنار زد و خیسی بالاتنه‌ی لختش را با ملافه پاک کرد. حس کرد توی آن هوای دم کشیده حتما نیم پز شده است. حس و حال هیچ کاری را نداشت. بلند شد نشست. گربه خودش را به ساق پایش می مالید. با بی حالی سرپا شد و ظرف غذایش را پر کرد. بد عاتش کرده بود. غذاهای ادویه دار نمی خورد. فکر می‌کرد چطور است بیندازدش توی گونی و آن سر شهر رهایش می کرد و از شرش خلاص می‌شد. اما می دانست پنجول‌های گربه‌ی نازپرورده‌اش حتی توان پارو کردن کیسه زباله را هم ندارد. تلویزیون را روشن کرد. مردی با صدای تو حلقی و خدشه‌دار ترانه‌ی غریبی را می‌خواند. روی کانتر٬ روی سینگ٬ روی گاز٬ کف زمین٬ روی میز٬ کنار تلویزیون٬ جلو پنجره و همه جا پر از کنسرو‌های تون ماهی بازکرده و دست نخورده بود. چند روز اخیر حتی حوصله‌ی بیرون گذاشتن آشغال‌ها را نداشت. به غذا خوردن و لیس زدن‌های پراشتهای گربه نگاه می‌کرد. واکسنش را زده بود٬ توی خانه کارخرابی نمی‌کرد و آرام و بی آزار بود. گربه را قبلا یکی از کارگرهای اخراجی کارخانه واگذارش کرده بود. حتما پول خوبی پای آن می‌دادند. شاید با پولش می توانست چند کارتن دیگر کنسرو بخرد. باید هرطور شده آن قوطی تون ماهی که هویج تویش افتاده بود را پیدا می‌کرد. گربه دست از لیسیدن ظرف غذا کشیده بود و زل زده بود به صفحه تلویزیون. نگاهش را از گربه گرفت و به تلویزیون نگاه کرد. صدای ته حلقی داشت کنسرو ماهی تون با هویج٬ غذای مخصوص گربه را تبلیغ می‌کرد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :