داستانی از جمال حسینی
تاریخ ارسال : 23 آبان 97
بخش : داستان
پیدا شدگان
آمبولانس به صحنه حادثه رسیده بود. پلیسها چند برابر شده بودند و تمام خانه را با نوار زرد محاصره کرده بودند. دو عکاس بیوقفه از جسد، بطری زرد و صحنه حادثه عکس میگرفتند. پتوی پیرمرد را روی جسد انداخته بودند و روی آن ملحفهای سفید کشیده بودند. پیرمرد با لباس زیر کثیف و چرک مردهاش روی ویلچر نشسته بود. دندانهایش را پسگرفته بود ولی از شدت سرما چنان به هم میخوردند که ممکن بود در دهانش خورد شوند. رگهای سبز دستش از زیر پوست چروکش باد کرده بود و موهای سفیدش مثل پشم خیس به هم چسبیده بود. انگشت درازترِ پایش روی شستش خم شده بود و سرش بیاختیار میجنبید و لبهایش مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد تکان میخورد. پیرمرد عکس بریده را میان دستانش گرفته بود و با خندهای دهشتناک مرتب تکرار میکرد: حقش بود پسرم را دزدیده بود.
*****
با این که گوشی تلفن محکم به زمین خورد، هنوز صدای یک نفر از توی آن شنیده میشد.
- هیچ کاری نکنید. ما به سرعت خودمان را میرسانیم.
پیرمرد، ویلچرش را که بوی مستراح گرفته بود با نگرانی تا پای پنجره تراس چرخاند. پنجره با صدایی خسته باز شد و پاییز از زیر پتویی که روی پایش انداخته بود شروع به گزیدن ساقهای برهنه پایش کرد. سوزش زخمش بیشتر شد. خودش را جلوتر کشید تا کوچه را بهتر ببیند ولی نگاهش به ساختمان بیقوارهای که مثل پسران تازه بالغ شده بیجهت دراز شدهاند کوبیده شد. فکر تازهای به ذهنش رسیده بود. چیزی که با کهولت و فرسودگیاش جور در نمیآمد ولی با انگیزه همین فکر بود که از روی ویلچر نمورش بلند شد و با عصای زیر بغل داخل خانه رفت و با گذشت زمانی طاقتفرسا که یک پیرمرد برای انجام هر کاری هدر میداد، بازگشت. دستهایش مثل شاخههای خشک درختان میلرزید. چند بار دستهای خشک و پوسیدهاش را به هم مالید و میان آنها هآ کرد و تنها یک معجزه بود که انگشتان مردهاش به سرنوشت شاخ و برگ خشک درختان سپیدار در مصاف دلّیِ آتش دستفروش آن طرف خیابان دچار نشد. پیرمرد به کمک یک گیرهی رخت که به دشواری نخ کردن یک سوزن، بند لباس را از سوراخ آن رد کرده بود، بریدهی یک عکس را رو به خیابان آویزان کرد. عکس سیاه و سفید و متعلق به مردی بود که اگر از این عکس جوانتر میبود کودک به حساب میآمد، نه مرد و عینکی با شیشههای بزرگ و نزدیک به هم روی چشم گذاشته بود. روی شانهی مرد جوان عکس دستی است که صاحبش در نیمه بریده عکس جا مانده بود. و عکس درست مثل پیشانی پیرمرد پر از خطخطیهای عمیقیست که فقط با خاک پاک می شدند. پیرمرد به اقتضای سنش بیاختیار چرت میزد و از این بالا شبیه آدمی بود که از سر فراغت با قلاب میخواست ماهی بگیرد ولی از آن زیر شبیه پیرمردی بیچاره به نظر میرسید. پیرمرد از صدای زنی که نوشته زیر عکس را بلند میخواند چرتش پاره شد "گمشدهام را پیدا کنید به شرط مژدگانی" اطراف زنی که از سوز سرما همه صورتش را به جز خط افقی چشمهایش با شال گردن کلفتش پوشانده بود چند نفر دیگر جمع شده بودند. زن بند لباس را که طرف دیگرش مثل مار دور دست پیرمرد پیچیده بود محکم کشید. پیرمرد پلکهای سنگین و چروکش را به سختی باز کرد. سرش گیج میرفت. چشمهای قرمزش را مالید و بیاختیار زیر گریه زد. و با صدایی ملتمسانه گفت: این عکسِ پسر من است. خیلی وقت است از او بیخبرم. شما خبری از او ندارید؟ زن عکس را جلوی صورتش گرفت و در حالی که گوشهی لبهایش به سمت پایین کش آمده بود با حالتی مشکوک گفت گمانم او را جایی دیده ام؟ بعد سرش را بالا آورد و بلند گفت: پسر شما در آژانس سپیده کار نمیکرد ؟ پیرمرد بدون آن که بخواهد جواب زن را بدهد گفت: "خیلی کتاب میخواند و به حرف من گوش میداد و عینک جدیدش خیلی به صورتش میآمد."
- عکس دیگری از او ندارید؟ عکسی که رنگی باشد.
پیرمرد سرش را تکان داد.
زن با گوشی تلفنش چندین عکس از تصویر مرد جوان گرفت.
- باید این عکس را در فضای مجازی پخش کنیم.
- چند وقت است از او بیخبرید؟
- یک عمر.
بعد پیرمرد دوباره بغض کرد و گفت: التماستان میکنم. گمشدهام را پیدا کنید.
مردی که پسر کوچک بهانه گیرش را بغل کرده بود با صدای کلفت گفت: به پلیس زنگ زدهاید؟ به دوست و آشنا ؟.. به پزشک قانونی؟... بیمارستانها؟... اگر اهل دود و دم است قبرستانها را از قلم نیندازید. و بعد بدون آن که بخواهد انعکاس حرفش را بشنود با چند لگدی که پسر بچه به زیر شکمش نواخت به سمت بستی فروشی آن طرف خیابان به راه افتاد. پیرمرد کله تاسی که طعنه آمیز عصایش را به زمین میکوبید و تا استخوان جناغش را در خشتکش چپانده بود آه بلندی کشید و گفت: بچه هم بچه های قدیم.....
پیرمرد مثل آدمی که از مدت ها قبل شروع به گریه کردن کرده بود ولی فقط در دلش و هنوز در چشم هایش علنی نشده بود گفت: دلم میخواد فقط یک بار دیگر قبل از مرگ پسرم را ببینم. هوای سرد روز داشت تاریک میشد ولی جمعیت متراکمتر میشد . انگار که از آن بالا صدای نالهها و گریههای پیرمرد بیشتر در گوش مردم فرو میرفت. یک نفر با حالت تمسخر آمیز داد زد: "خدا شفایت بدهد پدرجان. بیچاره دیوانه شده است. بیاید برویم دنبال زندگیمان." پیرمرد خواست آب دهان رویشان بیندازد ولی دندانهای عملیاش افتادند روی زمین و دهان پوک پیرمرد تا زیر بینیاش جمع شد و جواب تند و خشن پیرمرد که گفت: "همهتون از اینجا گمشید" به شکلی خندهدار بیاثر کرد. جمعیت همچنان ایستاده بود و حتی یک نفر از آن کم نمیشد. پیرمرد داشت آرام عکس را بالا میکشید که در بین راه از زور تند بادی وحشی عکس به تکه سیمی که از دیوار بیرون زده بود گیر کرد. عکس شبیه اعلامیه ترحیم به دیوار چسبیده بود. پیرمرد روی ویلچر تقلا میکرد و بند را میکشید ولی از ترس این که مبادا عکس از گیرهی رخت جدا شود مجبور شد به عصایش متوسل شود. سرانجام عصا به سیم رسید وقتی که پیرمرد از روی ویلچر بلند شد و خودش را تا میتوانست از لبهی تراس آویزان کرد، جمعیت به هیجان آمده بود که چند ماشین پلیس آژیرکشان آن را شکافت. ماشین ها به مردم هشدار میدادند و آنها را از صحنه دور میکردند ولی جمعیت گوشش بدهکار نبود. گروه ضربت با لباسهای مشکی و صورتهای پوشیده با سرعت از ماشینها پیاده شدند و ساختمان را محاصره کردند. پیرمرد بدون توجه به جمعیت و پلیسها روی نوک پنجههایش ایستاده بود و تلاش میکرد تا عکس را آزاد کند. بلندگوی پلیس رو به پیرمرد نشانه رفته بود و پیرمرد را به عقب فرا میخواند. بند رخت به دور دست پیرمرد پیچیده بود. ناگهان مردی با یک بطری زرد در دستش -که پلیس هم با دوربین جوهر نمک بودنش را تایید کرده بود- و ماسکی که روی صورتش کشیده بود به طرف پیرمرد حمله کرد. مرد طناب دور دست پیرمرد را محکم میکشید تا او را از لبه تراس دور کند ولی پیرمرد به شدت مقاومت میکرد و رو به ماشینهای پلیس می گفت: خودش است. خودش است. همان که مرا سوزاند. از شدت کشمکش، بطری زرد به طرف محل تجمع ماشینهای پلیس پرتاب شد. جمعیت با فریاد متفرق شد. آتش از دهانهی اسلحهای که پنجره روبرو را نشانه رفته بود پرتاب شد. صدای مهیب شلیک هوای یخ زده را خورد کرد و گلوله با وسواس میان دو چشم وحشت زده ، وسط عینکی بزرگ نشست.
*****
نمیدانست چقدر وقت در خانه سالمندان زندگی کرده بود که عاقبت تنها پسرش آمده بود دنبالش. آن هم بعد از چهارده سال که از ایران رفته بود. پسرش را نشناخته بود و تا روزی که در تیمارستان مُرد، فکر میکرد آن مرد عینکیِ میانسال پسرش را دزدیده بود و خودش را هم دزدیده بود و در خانه حبس کرده بود تا شکنجهاش کند. و این را هر روز، بارها به همه آدمهای آنجا گوشزد میکرد. چون تمام آن خانه پر از بریدههای روزنامههایی بود که عکس پسرش را طی این سالها در قسمت آگهی گمشدهها چاپ کرده بود. و در تمام آنها فقط عکسی که در آن پسری جوان با عینکی بزرگ ایستاده بود دیده میشد. ولی به چه جرمی؟ خودش هم به آن فکر نکرده بود. زنش مرده بود ولی این که چند سال بعد از رفتن پسرشان، به یاد نمیآورد. پسرش برای مدتی کوتاه آمده بود. برای کاری که خیلی عقب افتاده بود ولی انجامش لازم بود. پدرش را آورده بود خانه تا در این مدت کوتاه با او زندگی کند البته فقط نه همین بلکه برای آرام کردن وجدان مضطربش که چهارده سال پیش بدون اعتنا به آن، پدر و مادرش را با هم رها کرده بود و تنها رفته بود. پدرش از شدت افسردگی دچار اختلال ذهنی شد و گمان میکرد پسرش گم شده است. رفته بود جایی خیلی دور و چند روز پیش تنها بدون زن و فرزندان خارجیاش آمده بود تا به پدری که او را نمی شناخت آمپول بزند. پوشکش را عوض کند و او را حمام کند. ولی پدر زیر آب خیلی داغ از او میترسد و داد میزند و می خواهد با ویلچر فرار کند. پسرش موقتاً تسلیم شده بود و رفته بود حمام را با جوهر نمک بشورد تا پدر کم کم به حضورش عادت کند و بعد هم او را بشناسد و باور کند که او هرگز گم نشده بود . البته این خلاف نظر دکترها بود ولی پسر به معجزه خاطرات بیشتر از تحقیقات علمی آن ها ایمان داشت. روی تمام دیوارها عکس های قدیمی خانوادگی را چسبانده بود و هر چیزی که فکر می کرد به بازآفرینی حافظه پدرش کمک کند از گذشته با خود به این خانه آورده بود. خانهای در طبقه سوم یک آپارتمان مبلهی اجارهای. پیرمرد به یاد نمیآورد ولی پسرش به یاد میآورد که آخرین بار که یکدیگر را میشناختند هر دو از تلویزیون مستند خانه سالمندان را دیده بودند بعد پدر به شدت ناراحت شده بود و به بچههای آن روز هزار جور بد و بیراه گفته بود و پسر ساکت نشسته بود و تنها گفته بود نباید زیاد جای بدی باشد برای کسی که به اخر خط نزدیک شده است و پدر هم دیگر چیزی نگفته بود ولی همان شب تا صبح نخوابیده بود و روی عکس بزرگ سیاه و سفید آلبوم که در آن دست هایش را روی شانههای پسرش گذاشته بود اشک ریخته بود. مرد هنوز کارش با بطری جوهر نمک، دستکش و ماسک تمام نشده بود که در حمام را باز کرد و به سمت پیرمرد که تا نیمه از تراس آویزان بود خیز برداشت.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه