داستانی از عباس محمودی


داستانی از عباس محمودی نویسنده : عباس محمودی
تاریخ ارسال :‌ 28 شهریور 97
بخش : داستان

معجزه  در ملأ عام

مردم شهر نمی‌دانستند آنچه در کابوس‌های شبانه‌شان شنیده‌اند فریاد وحشت دیگری بوده یا فریاد خودشان. هراسان از خواب پریدند و صدای مکرر ناقوس را شنیدند که توی سرشان دلنگ‌دلنگ می‌کوبید. آیا از کابوس برخاسته‌اند یا به‌سوی کابوس پیش می‌روند؟ خواب‌آلود و تلوتلوخوران مثل آدم‌های تسخیرشده راه افتادند.

خادم کلیسا در لباس‌خواب سفید چرک‌مرده‌ای با جثه‌ی نحیف لای ملحفه‌ روی تختخواب چوبی خواب بود، ابروهای سیاه پرپشتش مثل دو کرم ابریشم از زیر شب‌کلاه دیده می‌شد. باد خنکی از درز پنجره سرید زیر ملحفه. ساعت دیواری کهنه پنج بار نواخت. شمعی کنار قاب یک قدیس می‌سوخت؛ صدایی بلند شد و شمع خاموش شد.
لحظه‌ای از سرما به خود لرزید. زیر لب گفت: «لعنت بر شیطان! دعای صبح را نخوانده‌ام.» خمیازه‌ای نصفه‌نیمه کشید، از تخت پایین آمد، هوا گرگ‌ومیش بود. قدم اول را که برداشت خشکش زد، پنجره چهارطاق باز بود و پرده به کناری رفته بود. ناگهان صورتش وا رفت. رنگش پرید، وحشت‌زده فریاد کشید، صدا از گلویش بیرون نیامد، نفسش بند آمد، مات به مردی حلق‌آویز نگاه می‌کرد که در قاب پنجره آویزان بود و زل زده بود به او، بعد با تمام وجود دوباره فریاد زد و فریاد. هول جستی زد و پنجره را محکم بست، از ترس اینکه نعش وارد کلیسا شود. با دستان لرزان صلیب روی دیوار را برداشت و به‌سرعت از اتاق خارج شد. پله‌های چوبی را سه‌تایکی بالا رفت و در ناقوس‌خانه آن‌قدر طناب را کشید که از نفس افتاد. بعد خیس عرق با لباس‌خواب بلند و شب‌کلاه مضحک روی سرش به خیابان، میان جمعیت، پرید. مردم را که دید نفس راحتی کشید. هنوز می‌لرزید، آن‌قدر طناب ناقوس را کشیده بود که حس کرد جزئی از ناقوس شده. با خودش گفت: «چه کسی مرتکب این گناه وحشتناک در محضر کلیسا شده؟»
خادم مردی پابه‌سن‌گذاشته بود که تمام کارهای کلیسا را به‌تنهایی انجام می‌داد. از آنجایی که تنها کشیش شهر سال‌ها قبل مرده بود و شهر آن‌قدری هم جمعیت نداشت، از کلیسای اعظم کشیشی نفرستاده بودند. خادم مدت‌ها بعد از اسقف نامه‌ای دریافت کرد به این مضمون که شما هم خادم و هم کشیش خواهید بود. پس در وظیفه‌ای که به شما محول شده کوتاهی نکنید. پدر آسمانی همه‌جا مواظب بندگانش است.
حالا خادم یا همان کشیش روزهای یکشنبه ردای کشیش متوفی را می‌پوشید و موعظه می‌کرد ولی هیچ‌وقت جرئت نداشت در جایگاه کشیش اعتراف بنشیند. با این حال همه او را کشیش خطاب می‌کردند.
اهالی شهر جلوی تنها کلیسای شهر ایستاده بودند. کلیسا چوبی و قدیمی بود، با شیروانی سفالی که یک‌درمیان ریخته بود و صلیب چوبی بالای کلیسا که کج شده بود. به نظر می‌رسید احتیاج به تعمیر دارد ولی سال‌ها کسی دستی به آن نکشیده بود.
کشیش حالا در کنار مردم احساس آرامش می‌کرد، عرق تنش از نسیم صبحگاهی خشک شده بود و با غرور قدم می‌زد. همه در سکوت به مرد حلق‌آویزشده نگاه می‌کردند، انگار برای اولین بار مانکن یا تابلویی بزرگ می‌دیدند که به حراجی اجناس دست‌دوم دعوتشان می‌کرد.
تنها پاسبان شهر از انتهای خیابان سلانه‌سلانه می‌آمد. کوتاه‌قد و چاق با سبیلی باریک و خالی گوشتی روی گونه‌ی چپ و کمربندی که طبق معمول شل بسته بودش. پاسبان بیشتر شکل مدالی کج‌ومعوج بود که روی نقشه‌ی شهر سنجاق شده باشد. از زیر نعش گذشت. کاغذ و قلمی از جیب یونیفرم سرمه‌ای‌اش بیرون آورد. معلوم نبود پاسبان با صدای ناقوس آمده یا کسی خبرش کرده بود.
همه‌جا ساکت بود و باد پاییزی آرام نعش را تکان می‌داد. کشیش صلیب‌به‌دست به پاسبان نزدیک شد. بادی به غبغب انداخت. با صدایی کش‌دار ولی دستپاچه گفت: «اول من دیدمش. ناقوس را کشیدم و مردم را کشاندم اینجا. صبح زود برای دعا از خواب بیدار شده بودم.»
روی سینه‌اش صلیب کشید و به بالا اشاره کرد: «وقتی دیدمش نترسیدم. اول فکر کردم دزد آمده. خدا مرا ببخشد. بعد گفتم یکی از فرشته‌هاست، میکاییل یا اسرافیل یا خود شیطان، فکرهای عجیب‌وغریبی به سرم زد. دست‌هاش، صورتش، چشم‌هاش، که دلم هری ریخت. آقای پاسبان، این یارو با چشم‌هاش زل زده بود و نگاهم می‌کرد، نترسیدم، وحشت کردم. صحنه‌ی حیرت‌انگیزی بود.»
پاسبان، بی‌توجه به گفته‌های کشیش، به نعش بالای سرش نگاه می‌کرد و هر از گاهی در دفترش چیزی می‌نوشت. در همین حین نگاهش به پاهای برهنه‌ی کشیش افتاد. کشیش از خجالت یک قدم عقب رفت. لبخندی زد و ادامه داد و هم‌زمان صدای آکاردئون بلند شد. صدای موسیقی به‌قدری بلند بود که کشیش صدای خودش را نمی‌شنید. دهانش طوری باز و بسته می‌شد انگار در آب فریاد می‌کشید. صورتش مضحک به نظر می‌رسید. کسی با صدای دورگه که انگار از لابه‌لای شاسی‌های آکاردئون فریاد بکشد گفت: «نگاه کنید انتهای طناب رفته آسمان!»
جمعیت مثل گروه کر یک‌صدا گفت: «هی‌ی‌ی...»
پاسبان یک قدم به جلو رفت و رو پنجه ایستاد و به مرد حلق‌آویزشده نگاه کرد. نعش بارانی خاکستری به تن داشت، موهایش شانه‌شده و مرتب بود. طنابی قطور دور گردنش مثل مار پیچیده و به آسمان رفته بود.
کسی گفت: «معجزه! معجزه!»
کشیش با حسرت با خودش گفت: «چرا همان اول به فکر خودم نرسید؟»
بادی تند نعش را مثل پاندول ساعت آرام به چپ‌وراست می‌برد. مردم با ترس به انتهای طناب چشم دوخته بودند. صدای آکاردئون دوباره بلند شد. ناگهان توپی بزرگ از انتهای خیابان پیدا شد و مردم با حیرت بالونی را دیدند که لنگرش با صدایی نابهنجار روی سنگفرش خیابان کشیده می‌شد. لنگر به شیر آتش‌نشانی گیر کرد و سبد بالون کنار جمعیت به زمین نشست.
پاسبان نگاهی مشکوک به بالون انداخت و با قدم‌هایی کوتاه چرخی دور آن زد و ساعتش را نگاه کرد و در دفترش نوشت: ساعت پنج و چهل‌وپنج دقیقه‌ی بامداد بالون بدون سرنشین به زمین نشست.
یکی از اهالی شهر که جوانی ناشنوا بود پرید درون سبد و مثل بچه‌ای تخس ورجه‌ورجه کرد. چند نفر دیگر هم سوار شدند. زن‌ها و دخترها دامن‌ها را بالا زدند و درون سبد جا گرفتند.
داروخانه‌ای متروکه روبه‌روی کلیسا بود که روی شیشه‌های داروهایش خاک نشسته بود، انگار مردم شهر هرگز مریض نمی‌شدند. پیرمرد داروخانه‌چی که معلوم نبود از کی در داروخانه نشسته و اتفاقات بیرون را تماشا می‌کند خاکستر پیپش را تکاند و کلاه شاپویش را برداشت، روی ویترین داروخانه تابلوی تعطیل را چسباند و راه افتاد سمت بالون و سوار شد. پاسبان چاق آخرین نفری بود که به کمک مردم داخل سبد شد. حتی سگ دست‌آموز مرد نجار هم پرید توی سبد. کسی فریاد کشید: «برادرم نیست!»
پسر کوچکی از سبد بیرون پرید و گفت: «من می‌روم دنبال آقای معلم» و در انتهای خیابان ناپدید شد. باد هرلحظه شدیدتر می‌شد و بالون و نعش را تکان‌تکان می‌داد.
چند دقیقه بعد پسر دوان‌دوان خودش را به بالون رساند و نفس‌زنان گفت: «همه‌جا را گشتم، مدرسه، کتابخانه... هیچ‌جا نبود.» مردی جوان از بالون بیرون پرید و دوچرخه‌ای را از کنار خیابان برداشت و گفت: «منتظرم باشید.» صدای دختری را پشت سرش شنید: «تنهام نگذاری...» و به‌سرعت دور شد.
از در کلیسا پیرزنی با موهای ژولیده بیرون آمد، با شانه‌ای در دست و سه دندان درشت در دهان و چهره‌ای رنگ‌پریده. به‌سختی راه می‌رفت و معلوم بود بعد از مدت‌ها از بستر بیماری برخاسته. نزدیک بالون شد و نگاهی به کلیسا و نعش انداخت. پیرمرد داروخانه‌چی گفت: «بیا بالا می‌خواهیم برویم تا آخر طناب.»
پیرزن با صدایی خش‌دار گفت: «من اینجا می‌مانم مواظب نعش باشم.»
و مردم شهر همگی درون بالون انتظار می‌کشیدند تا تنها معلم شهر همراه برادرش هرچه زودتر از راه برسند که دیدند مرد دوچرخه‌سوار تنها برگشت. دوچرخه را کناری انداخت و با بغض گفت: «برادرم عاشق بالون بود» و زیر لب غرید: «هروقت کارش دارم پیدایش نمی‌شود، در شهر پرنده پر نمی‌زند و...»
از ته دل گریه کرد.
لنگر را بالا کشیدند، کیسه‌های شن را یکی‌یکی بریدند، صدای خنده‌ی مردم توی فضا پیچید. بالون لحظه‌‌ای کوتاه رودرروی نعش معلق ماند. مرد حلق‌آویزشده، برعکس اعدامی‌ها که چشمانشان وق‌زده است، با نگاهی آرام به دوردست‌ها خیره بود، طره‌ی موهای بورش در باد تکان می‌خورد. بالون به‌قدری به نعش نزدیک شده بود که می‌توانستند لمسش کنند و پاکت ‌نامه‌ای را که از جیب بارانی‌اش بیرون زده بود بردارند.
خیاط در گوش پاسبان گفت: «این بارانی دوخت من است» و با نیشخند ادامه داد: «که بر تن این مردِ مضحک است!»
کشیش در لباس‌خواب سفید، با شب‌کلاهی کج بر سر و صلیبی سیاه که بر سینه می‌فشرد، کنار پاسبان ایستاده بود. بالون هرچه دورتر می‌شد صدای آکاردئون ضعیف‌تر شنیده می‌شد.
پایین شهری بود خالی از سکنه، با کیسه‌های شن که دایره‌وار روی زمین چیده شده بود و عجوزه‌ای تکیه‌داده بر چنگالی بزرگ، مواظب نعشی که از آسمان مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی آویزان بود.


 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : محسن نائینی - آدرس اینترنتی : http://

داستان خیلی خوبی بود. خیلی لذت بردم. مهمترین ویژگی که در دل این داستان بود علیرغم به ظاهر بومی بودن و منطقه ای بودن آن، اما در ذات خود جهانشمول است. اولین داستان از آقای محمودی است که می خوانم و لذت زیاد بردم