داستانی از ریحانه ظهیری


داستانی از ریحانه ظهیری نویسنده : ریحانه ظهیری
تاریخ ارسال :‌ 1 خرداد 97
بخش : داستان

مرگ گاهی ودکا می‌نوشد

در آغوشِ سخت وان حمام زانوهایم را بغل کرده‌ام. قطرات آب، از بین موهای خیسم که روی شانه‌ام رها شده به پایین سرازیر می‌شوند. وان پر آب گرم است و از دوش هم آب باریکه‌ای می‌آید. چشمانم را بسته‎ام  و صورتم را زیر دوش بالا گرفته‌ام. ذهنم هزار جا پرسه می‌زند. از سفر لَنگکاوی با اَبَک، تا بستری شدنش. از بستری شدنش تا آن روزهای غم‌آلود، روزهایی که من رسماً از خانه به بیمارستان اسباب‌کشی کرده بودم. و در این سفر پراکندۀ ذهنی به آن روز پر غصه و مه‎آلود می‌رسم که ابک را بدرقه کردم، اما هنوز دلخوش به حضور مادربزرگ بودم، ولی دنیا می تواند مثل زنی زشت و غیرقابل پیش بینی باشد. در لحظه‌ای که فکر می کنی همه چیز بر وفق مراد است چنان دستت را توی حنا می‌گذارد که از این همه غافلگیری انگشت به دهان می‌مانی. مادر بزرگم همیشه می‌گفت زندگی کردن سخت است و خوشی هایش کوتاه و ناپایدار؛ پس قدر الان را که خوش و سلامتی بدان.
ساعت چهار صبح آن چهارشنبه کذایی تلفن بی‌وقفه زنگ می‌زد. کسی از آن سوی خط، دست بردار نبود. قلبم داشت از سینه کنده می‌شد. مثل پرنده‌اى كه در تله گیر افتاده باشم، بال بال می‌زدم.
بالاخره از روی تخت پایین پریدم و خودم را به در رساندم و آن  را باز کردم، سایه پدر و جثه ریز نقش مادر توی قاب در بودند. پا گذاشتم توی قاب و به آستانه اتاق مطالعه رسیدم. پدر یك جایى وسط اتاق نزدیك پنجره به تلفن جواب داده بود و مادر نزدیك من، وسط راهرو ایستاده بود. پدر خب‌خب و باشه‌باشه‌ای گفت و گوشى را قطع كرد. طرف من چرخید. نگاهم كرد. می‌گویند وحشت گلو را خشك می‌كند. راست می‌گویند. گلویم خشک شده بود؛ از وحشت نبودِ مادربزرگ. نه فقط صبح آن چهارشنبه کذایی، بلكه تمام  لحظاتی که به یادش می‌افتم و نبودش را به یاد می‌آورم گلویم خشک می‌شود.
می‌دانستم مریض است ولی نه آنقدر مریض که بخواهد ما را تنها بگذارد. به دیواری که پشت سرم بود تکیه دادم، دلم می‌خواست بغضم فریاد شود، ضجه و ناله شود، اما نشد.
 شیرِ دوش را می‌بندم. حوله را از روی گیره برمی‌دارم. پایم را هل می‌دهم توی دمپایی‌های حوله‌ای که از هتلی در لنگکاوی با خود آورده‌ام. یاد سفرم با ابک میافتم. آخرین سفرمان. همان سفری که فهمیدیم ابک بیمار است. قطره‌های آبی که از موهایم بر سر و صورتم نشسته است را خشک می‌کنم. دستی به گردنم می‌کشم و شانه‌ام را فشار می‌دهم. درد خفیفی در گردن و قفسه سینه‌ام احساس می‌کنم. از حمام که پا بیرون می‌گذارم صدای مادر را از طبقه پایین می‌شنوم. با تلفن حرف می‌زند. روی می‌گردانم و موهایم را خشک می‌کنم. اولین لباسی که به دستم  می‌رسد را به تن می‌کشم. مادر که حالا انگار تلفن را قطع کرده است، با صدای بلند طوری‌ که من از بالا بشنوم می‌گوید:« چای تازه دم است.» دلم می‌خواهد ماری باشم تا سنگینی این بدن خسته روی پاهای ناتوانم نباشد. دوست دارم آرام در مسیری نرم و منحنی این بیست و یک پله را به پائین بخزم و روی مبل آن طرف هال چمبره بزنم. پایم را از روی آخرین پله بر می‌دارم. بار سنگین به مقصد رسیده است. صدای مادر را می‌شنوم که دارد از مزیت‎های چای گیلان و عطر و طعمش می‌گوید. حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: « تا چند ساعت دیگر باید سمت کویر مصر راه بیافتم.»
 مادر برای هردوی مان چای ریخته است. با چشمان گرد شده نگاهم می‌کند و  می گوید:واااا ایرانی‌ها که اجازه سفر به مصر را ندارند!
 استکان چای را از روی میز برمی‌دارم و یادآوری می‌کنم این کویر مصر یک جایی نزدیک اصفهان خودمان است. چشم‌هایش به حالت طبیعی برمی‌گردند و استکان را از لبش جدا می‌کند. می‌گویم: « اگه بخوای همین  الانم میتونم تاریخچه ش رو برات بگم.» شیرینی مانده روی زبانش را مزه مزه و چشم‌هایش را تنگ می‌کند. استکان را نرسیده به لب‌های سرخش پایین می‌آورد و می‌گوید:« خبه خبه خودت رو لوس نکن خاله پری رو شام دعوت کردم، خواسته تو هم باشی.» استکان را روی میز می‌گذارم و می‌گویم: «نمی‌تونم، آخه از طرف روزنامه برای عکاسی از منطقه‌ی زلزله‌زده ماموریت دارم.» ناگهان سوالی که مدت‌هاست ذهنم را مشغول کرده به سراغم می‌آید. رو به مادر که حالا دارد پیغام‌های فیسبوکش را چک می‌کند، می‌گویم: «روز خاکسپاری ابک آقایی سفید‌پوش بالای قبر ابک ایستاده بود. همون آقا چند ماه بعد هم سر مراسم خاکسپاری مامان جون بود. تو می‌دونی کی بود؟» سرش را بلند می‌کند و دوباره چشم‌هایش باریک می‌شوند. پیش از آنکه سوالی بپرسد، ادامه می‌دهم: « همون آقای قد بلند و چهارشونه که کت و شلوار سفید پوشیده بود.» تصویر مرد سفیدپوش، در قالب شخصیت مرگ، در فیلم مهرهفتم اینمار برگمن، اما بدون شنل سیاه او، در ذهنم جان می‌گیرد. مادر، چای دومش را می‌ریزد. حالا  نوبت من است که چشمانم را تنگ  کنم و  بین خاطرات خاک گرفته ذهنم به دنبال نشانی از آن مرد سفیدپوش باشم. تصاویر محوی از او در خاطرم هست. حالا ماری که قرار بود برای این‌ور و آن‌ور خزیدن و چمبره زدن روی مبل پذیرایی کمک حالم باشد،  طنابی می‌شود پیچیده دور گردنم و بغضم را توی گلویم زندانی می‌کند. دارد دیر می‌شود. بلند می‌شوم و راه می‌افتم.
تمام طول راه با خیال سهیم کردن ابک در لذت شنیدن موزیکِ  «تا بیکران دوردست» و پر کردن تنهایی‌ خود می‌گذرانم. در مسیر دامغان … نائین و نهایتن اصفهان هستم. تا چند دقیقه دیگر به آن روستای کُن‌فیَکون شده و آدم‌های نیمه جانش خواهم رسید.
نرسیده به اصفهان، کنار جاده ماشینی را می‌بینم که تصادف کرده است . آمبولانس تازه رسیده است.  زخمی‌ها را از روی زمین بلند می‌کنند. روی برمی‌گردانم. نمی‌خواهم این صحنه را ببینم. اما انگار کسی از میان جمعیت، برایم دست تکان می‌دهد.  مرد سفید پوش است که  دستش را بالا برده است. ضبط را خاموش می‌کنم. ماشین را نگه می‌دارم و شیشه را پایین می‌کشم. خم می‌شوم و از قاب پنجره به صورتش نگاه می‌کنم. بی اختیار می‌گویم: «به روستای زلزله زده می‌روم.» حرفی نمی‌زند و سوار می‌شود. به راه می‌افتم. از آینه، آمبولانس را می‌بینم که با سرعت به طرف‌مان می‌آید. به راست می‌کشم و زیر چشمی نگاهی به مرد سفیدپوش می‌‌اندازم. آمبولانس  آژیر کشان با سرعت از کنارمان می‌گذرد. آرام نشسته و به جاده نگاه می‌کند. ضبط صوت ماشین را خاموش می‌کنم. حالا او زیر چشمی من را نگاه می‌کند و نگرانی را از چشم‌هایم که به آمبولانس چسبیده می‌بیند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «متاسفانه حال مسافران خیلی خوب نیست، دچار آسیب جدی شدند.» برای مدتی سکوت جای همه غوغاهای چند لحظه پیش را می‌گیرد. تحمل سکوت را ندارم. سکوت یعنی جای خالی ابک. می‌خواهم ضبط را روشن کنم اما صدای آوازی بلند می‌شود.لحظه‌ای بودن مرد سفید پوش را فراموش کرده بودم، نگاهش می‌کنم. همچنان آرام و خیره به جاده لب‌هایش تکان می‌خورند: «مرگ گاهی ریحان میچیند، مرگ گاهی ودکا می‌نوشد، گاه در سایه نشسته، به ما می‌نگرد.*»
با تعجب نگاهش می‌کنم. مرد سفید پوش، آرام به سمت من روی می کند و با  چشم‎هائی که هیچ حسی در آن نیست، نگاهم می کند. چشم‎ها آشناست. آن‎ها را جایی دیده‌ام. نگاهم را می‌دزدم و چشم به جاده می‌دوزم. کلافه‎ام، شاید هم ترسیده و وحشت زده. درست است. وحشت کرده‌ام. باید سیگار بکشم. فقط سیگار آرامم می‌کند. انگشتانم به لرزش افتاده‌اند. سیگار را گوشه لبم می‌گذارم. ابک روبه رویم نشسته است. فندک را بالا می‌آورد و سیگارم را روشن می کند. پنج ماه پیش جایی پشت شمشادهای بلند حیاط بیمارستان آخرین سیگارم را با ابک کشیدم. ابک لبخند زد و گفت:«این هم یواشکی‌ ما» او خواسته بود این آخرین سیگارم باشد و آخرین سیگارم شد. برگشتیم به اتاق، کمکش کردم از روی صندلی چرخدارش بلند شود و روی تخت بنشیند. وقتی لبه تخت نشست و خواستم پاهایش را روی تخت دراز کنم من را محکم در آغوش گرفت و گفت: «لازمه بگم تا دنیا دنیاست عشق تو در قلبم زنده می‌مونه.» و پیشانی‎ام را بوسید. هنوز هم رطوبت لبان داغش را روی پیشانی‌ام حس می‌کنم و جای دستان لرزانش را روی بازویم.... لرزش انگشتان او و تپش دل من است که از هم سبقت می‌گیرند.
بعد از اینکه ابک من را تنها گذاشت و رفت، بیشتر روزها و شب‌هایم با مادربزرگ می‌گذشت. او پنجره اتاق خانه  را باز می‌گذاشت و همانطور که زیر لب ذکر می‌گفت، سرم را که روی پاهایش جاخوش کرده‌ بود، نوازش می‌کرد. صدای عبور آب از قنات  کوچه و نسیمی که از پنجره اتاق می‌وزید من را  دلتنگ‌تر از قبل می‌کرد. آن روز در بیمارستان، سر همان سیگار یواشکی هم نسیم می‌وزید و فر موهایم می‌پیچید دور انگشتانم و نمی‌گذاشت با دل سیر سهمم از سیگار ابک را بکشم و چقدر همان لحظه بیشتر از هر زمان دیگری احساس خوشبختی می‌کردم. و حتی آن جمعه آخر هم که به دیدن مادربزرگ رفتم گفت: « بیا بشین با هم قهوه بخوریم.» گفتم: «من درست می‌کنم.» و او قبول کرد. پشت صندلی میز دو نفره آشپزخانه نشست و به من که در حال درست کردن قهوه بودم نگاه می‌کرد.
دو عدد کیک خانگی کنار فنجان‌های قهوه گذاشتم. قوطی استوانه‌ای با در قرمز رنگش را از بین قرص های رنگارنگ مادربزرگ برداشتم و با فشار جزئی به سر آن یک عدد قند دیابتی داخل قهوه‌اش انداختم. قهوه‌ را با طمانیه هم زد، آن را مزه‌مزه کرد و لبخند زد.
فنجانش را روی میز گذاشت و دستم را در دستش گرفت.
می‌خواست بداند که خوشبختم یا نه؟خوشحالم یا نه؟
خوشبخت بودم؟ خوشحال بودم؟ بخش بزرگی از خوشبختی من جایی بین درختان در انتهای بیمارستان کنار معشوق همیشگی‌ام جا ماند. اما نه، هنوز خوشبخت بودم؛  داشتن مادربزرگی که عشق ورزیدن و صبوری را از همان کودکی که با او زندگی می‌کردم به من آموخت یکی از همان خوشبختی‌ها بود. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم در روزهای بیماری ابک به طرز عجیبی صبور شده بودم و برای عشقم از جان مایه می‌گذاشتم. چه عجیب در آن روزهای پر درد، حالمان خوب بود. چه عجیب که تمام بوسه‌های عاشقانه ما در همان دوره اتفاق افتاد. شاید چون حس کرده بودیم زندگی همین الان است و  یک دقیقه تاخیر در بوسیدن، ما را تا ابد در حسرت آن بوسه می گذارد.
برای اینکه مادربزرگ اشکم را نبیند از پشت میز بلند شدم و سمت پنجره آشپزخانه رفتم. جلوی پنجره رو به خانه باغ ایستادم و اشک روی گونه‌ام را پاک کردم.
به روستای زلزله زده می‌رسیم. ماشین را ترک می‌کنیم. سعی می‌کنم حضور مرد سفیدپوش را نادیده بگیرم. چند قدمی از ماشین فاصله می‌گیرم. پشت سرم می‌آید. انگار صدایش در سرم می‎پیچد که می‌گوید: «بهتره دیگه منو توی ذهنت مرد سفیدپوش صدا نزنی. من خودم اسم دارم.» به روی خودم نمی‌آورم و به راهم ادامه می‌دهم. صدای قدم‌هایش را نمی‌شنوم. اما نزدیک شدنش را احساس می‌کنم. در مسیری نرم و منحنی مثل مار روی ماسه‌ها می‌خزد. یک دفعه روبه رویم ظاهر می‌شود و ماسک سفیدی را به طرفم می‌گیرد. می‌گوید: « این ماسک رو بزن.» ماسک را می‌گیرم. دوباره ناپدید می‌شود. دوربین عکاسی را که از گردنم آویزان است روشن می‌کنم. دور و برم را نگاه می‌کنم. همه چیز زیر و رو شده است. دست‌های خالی بچه‌ها پی دستی می‌روند. و نگاه نگران من پی آنها. اولین شاتر را به صدا در‌می‌آورم. صدای سگ‌های ناجی بلند می‌شود.باید کسی  را زنده زیر آوار پیدا کرده باشند.گروه امداد به طرف سگ‌ها می‌دوند. چشمم سیاهی می‌رود. به دیوار ریخته‌ای تکیه می‌دهم. چشم‌هایم را می‌بندم. مرد سفید پوش را می‌بینم. رو به رویم ایستاده و خم شده است. انگار می‌خواهد چیزی را از روی زمین بردارد. پی دست‌هایش می‌روم. دست‌های کوچک و لرزانش را می‌بینم که از دل خاک بیرون مانده. آن‌ها را می‌گیرم و به آرامی می‌کشم. بدن خسته‌ی دختربچه‌اى از زیر آوار بیرون می‌آید، مرد سفید پوش پیش می‌اید و دخترک را در آغوشم می‌گذارد. روی چشم‌های کودک دست می‌کشد و آن را می‌بندد. گروه امداد به طرفمان می‌دوند. یکی که زودتر رسیده دو زانو روی زمین می‌نشیند و دست دخترک را می‌گیرد. انگشتهایش دیگر نمی‌لرزند. باقی امدادگران هم سر می‌رسند. پارچه سفیدی رویش می‌اندازند و بغلش می‌کنند. راه گلویم باز می‌شود. ضجه می‌زنم.
مرد سفیدپوش کنارم ایستاده است. به امدادگرانی نگاه می‌کند که دخترک را می‌برند.  امدادگران را تا داخل چادر سفید بزرگی همراهی می‌کند. به من هم اشاره می‌کند دنبالش بروم.
وارد چادر امداد می‌شوم. دخترکی با موهای بافته گوشه‌ای روی زمین دراز کشیده است. زنی با دستانی گره  شده درهم، بالای سرش نشسته و بی‌صدا اشک می‌ریزد. مرد سفیدپوش به طرفشان می‌رود. با تمام توانی که در انگشت‌هایم مانده، می‌خواهم دستش را بگیرم و فشار دهم. زبانم بند آمده، انگشتهایم می‌لرزند. به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. می‌دانم می‌تواند ذهنم را بخواند. پس به تنها آرزویی که در این لحظه دارم فکر می‌کنم. لبخندی می‌زند. رویش را برمی‌گرداند و به طرف دخترک می‌رود. کنارش زانو می‌زند و می‌نشیند. آرام خم می‌شود و پیشانی دخترک را می‌بوسد. مرد سفیدپوش سرش را بلند می‌کند، دخترک تکانی می‌خورد و صدای جیغ زن بلند می‌شود.
مرد سفیدپوش به آرامی برمی‌خیزد، با چشم‌هایی که حالا خیس‌تر از همیشه‌اند نگاهش می‌کنم. مادر دخترک فریاد می‌کشد. ضجه می‌زند. ناله می‌کند. صورتش را چنگ می‌زند. رد سرخ ناخن‌ها‌یش روی صورتش می‌ماند. مرد سفیدپوش، دستش را دراز می‌کند و روی شانه‌های زن می‌گذارد و می‌گوید: «مادر خونریزی داخلی داره. چند ساعت دیگه بیشتر زنده نیست. کودک بدون مادرش دوام نمی‌آوُرد اگر می‌موند.» اشک‌هایم را پاک می‌کنم. نگاهم می‌کند. لبخندی می‌زند و از کنارم می‌گذرد.
یکی از امدادگران به طرفم می‌آید و با داد و فریاد می‌گوید: « ماشین رو دو ساعته ول کردی اینجا. جمعش کن دیگه نمی‌بینی هی مجروح میارن؟»
نگاهم پی مرد سفیدپوش می‌دود. انگار کسی متوجه حضورش در بین زخمی‌های داخل چادر امدادگران نیست. چشم‌هایم را می‌بندم. پاهایم دیگر توان کشیدن این تن خسته را ندارند. دلم برای مادربزرگم، برای ابک، حتی برای آن دخترکی که چند ثانیه قبل رفت، تنگ شده است. آسمان کم‌کم تاریک می‌شود و گروه‌های امداد چراغ‌هایشان را روشن می‌کنند. او جایی دور از تمام این رفت و آمد‌ها روی ماسه‎ها دراز کشیده و به آسمان خیره شده است. در قلبم احساس نیستی می‌کنم. یک‌بار شنیده بودم که خاله پری به مادر گفته بود که من دیگر هیچوقت حالم خوب نمی‌شود. راست می‌گفت. احساس می‌کنم این جاهای خالی آنقدر در قلب و روحم بزرگ می‌شوند که تمام وجودم را از تنهایی پر می‌کنند.
زن بارداری را می‌بینم که نفس‌نفس زنان کنار چادر گروه امداد می‌نشیند و گره روسری‌اش را باز می‌کند. به مرد سفیدپوش نگاه می‌کنم. حواسش به زن نیست. خیالم راحت می‌شود. روی ماسه‌ها می‌خزم. او دستش را زیر سرش گذاشته و به آسمان خیره شده است. کنارش روی ماسه ها دراز می‌کشم، بی‌آنکه نگاهم کند می‌گوید: « ابک را دوست داشتی نه؟» اسم ابک که می‌آید بغض می‌کنم. می‌دانم که می‌تواند ذهنم را بخواند. با خودم فکر می‌کنم  ابک مرگ سختی داشت. این اواخر خیلی درد ‌کشید. من طاقتش را نداشتم. مرد سفیدپوش رویش را برمی‌گرداند و نگاهم می‌کند. می‌گویم: «ابک که زنده بود یکی از تفریحاتمون این بود از روی اینترنت مناطق ساکت ایران رو پیدا کنیم. ابک وسایل صدایش رو برمی‌داشت و من هم دوربینم رو، اونوقت دوتایی راه می‌افتادیم تا اون سکوت رو ضبط کنه و من تنهایی رو عکاسی کنم. آخه ابک صدابردار سینما بود. کارش همین بود. جمع‌اوری صداها. گاهی هم جمع‌اوری سکوت‌ها. بعد آخر شب یک جایی مثل همین جایی که تو  الان خوابیدی دورمون یه حلقه نفت می‌ریختیم و آتش می‌زدیم که عقرب‌ها دخلمون رو نیارن. بعد دراز می‌کشیدم و تمام شب به سکوتی که ضبط کرده بود گوش می‌دادیم. شاید به نظرت مسخره باشه، اما سکوت هرجایی با جاهای دیگر فرق داره.»  رویم را برمی‌گردانم. مرد سفیدپوش انگشتان لرزانم را در دست می‌گیرد. نگاهم می‌کند و می‌گوید: «روزی که ابک داشت لحظه‌های آخر عمرش رو می‌گذروند دستشو محکم گرفته بودی نه؟ …  داشتی با گریه همین حرف‌ها رو بهش می‌گفتی.»
نفس عمیقی می‌کشم. دلم نمی‌خواهد دوباره به گریه بیفتم.
«فکر می‌کردم شاید اگر این حرف‌ها رو بشنوه برای دوباره با هم بودنمون بجنگه اما می‌دونم اون درد لعنتی تمام سینه‌اش رو گرفته بود. خیلی ضعیفش کرده بود …»
 دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم. همانطور که انگشت‌هایش را روی ماسه‌ها می‌کشد، می‌گوید: «تا همون لحظه هم فقط به خاطر تو مونده بود …»
طاقتم تمام می‌شود. برمی‌گردم و به صورتش نگاه می‌کنم … به چشم‌هایش … به انحنای نرم گونه‌هایش … به لب‌هایش … می‌دانم می‌تواند ذهنم را بخواند. می‌گوید: «چرا از خدا خواستی انسان باشی؟» روی ماسه‌ها غلتی می‌زنم و دستم را زیر سرم می‌گذارم و می‌گویم: «چون از جنگیدن با تو خسته شدم. چون تو هیچوقت نفهمیدی چه زمانی وقت بردن آدمهاست. درست مثل همین حالا. برای همین ازش خواستم انسان باشم.»
سرم را بالا می‌گیرم و به آسمان پرستاره نگاه می‌کنم. می‌خواهم در این سکوت و تنهایی ستاره ابک را پیدا کنم. اما در این آسمان پر ستاره خبری از ستاره ابک نیست. مادربزرگ همیشه می‌گفت: «خدا با به دنیا آمدن هر آدمی یه ستاره هم در دل آسمون می کاره.» پس الان به نظرم اصلن بعید نیست که با رفتن ابک ستاره‌اش هم خاموش شده باشد. به مرد سفید پوش که همچنان کنارم دراز کشیده و به من خیره شده نگاه می‌کنم. چشمهایم را می‌بندم و مرگ را آرزو می‌کنم.


*نترسیم از مرگ – سروده سهراب سپهری

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : عباس کارگر - آدرس اینترنتی : http://

سلام داستان شما را خواندم

ارسال شده توسط : نیلوفر محمودی - آدرس اینترنتی : http://

بسیار داستان زیبایی بود. موفق باشید.