داستانی از همایون نوروزی
تاریخ ارسال : 8 مهر 98
بخش : داستان
پزشک افغان
همایون نوروزی
این داستان را تقدیم میکنم به دکتر سید زریر شاهاکبری و تمامی مردم خوب افغان
وقتی از ایران بیرون زدیم سر راه در یکی از کشورهای اروپای شرقی همسرم به شدت بیمار شد و ناگزیر بودم که او را به بیمارستان ببرم، رابطی که پول گرفته بود تا من و همسرم را به آلمان ببرد میگفت :اگه زنت رو بردی بیمارستان دیگه از من کاری ساخته نیست و باید همین جا بمونی چون شینگن اینجوریه اولین مرزی که ورودت ثبت بشه خونته.
گفتم: یعنی چی ؟
گفت :قانون ایناس قانون رو که من ننوشتم تازه حتی اگه بعد از بیمارستان به هر طریقی خودت رو به آلمان برسونی، از اونجا دیپورتت میکنن به همینجا چون اینجا ورودت محسوب میشه،میگم نمیتونی بیخیال بیمارستان بشی یا چند تا مسکن بهش بدی وبعد با نجوا افزود میتونم یه بست تریاک براش جور کنم، فقط ده یورو میشه میخوای؟ تا هفته آینده حتما تو آلمان هستیم
با گریه گفتم: داره میمیره ،گور پدر آلمان و تو
با بیتفاوتی شونههاشو انداخت بالا و گفت: از ما گفتن، و رفت
با هر بدبختی که بود همسرم را به بیمارستان رساندم از حرفهای آنان سر در نمیآوردم اما از حرکات و رفتار پرستارها و پزشکان دریافتم که موضوع واقعا جدی است زیرا بلافاصله همسرم را به اتاق عمل بردند و فرمی به من دادند که باید پس از تکمیل تحول پذیرش میدادم .با خودم فکر کردم این هم اروپا ،تو ایران هرچی رو که داشتیم چوب حراج زدیم همه رو یک کاسه کردیم دادیم دست این قاچاقچی .حالا با چه رویی برگردیم ایران ، این کشور هم که پناهندهها رو ریخته تو بیابون و یه حصار کشیده دورشون ،میگن باهات کاری میکنن که بگی صد رحمت به کشور خودم و برگردی ، کمپهای محل نگهداری پناهندگان رو تصور کردم و دربهدریهایی که از این به بعد خواهیم داشت ،عرق سردی روی تنم نشست غرق در این افکار پریشان بهدنبال پذیرش میگشتم که به کافه تریا رسیدم وارد شدم و با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم: لطفا یک چای ، صندوقدارانگلیسی بلد نبود چند مرتبه تکرار کردم اما فایده نداشت مردی که در کنار من ایستاده بود چیزی به صندوقدار گفت و او در یک چشم به هم زدن یک لیوان چای جلوی من گذاشت .مات و مبهوت به چای نگاه کردم و نمیدانستم چه بگویم که مرد جوان با لهجه شیرین دری پرسید :از کجای ایران هستی؟
با کنجکاوی به او نگاه کردم، جوانی ریز نقشی با چهرهای جذاب و چشمانی گیرا با لبخندی مهربان در انتظار پاسخ من بود .
گفتم :از اهواز
با چهرهای نگران پرسید :اینجا چکار داری مریض داری
گفتم :آره همسرم تو اتاق عمله
پرسید:واسه چی
گفتم : من هیچی نمیدونم هفت هشت روزی بود که از دل درد مینالید ، دست دراز کرد و فرم را گرفت و نگاهی به آن انداخت و پرسید: کجا زندگی میکنی
ماجرای زندگیام را برای او تعریف کردم برگه بیمارستان که هنوز در دستش بود را بر روی یک میز گذاشت و چیزی نوشت و برگه را به من داد و گفت :برو به انتهای راهرو یه پنجره کوچیک سمت راست می بینی این فرم رو بده اونجا و ادامه داد من سعید هستم اگه کاری داشتی در خدمتم و خداحافظی کرد و رفت.
به پذیرش رفتم و فرم را تحویل دادم و برگشتم به سالن انتظار.
انتظاری مرگ آور که با هجوم افکاری فلج کننده لحظه ای رهایم نمیکرد ،پس از گذشت هفت ساعت سرانجام همسرم را از اتاق عمل بیرون آوردند چهره ی ظریفش رنگ پریده و رنجور مینمود بی آنکه چیزی بگویم به دنبال تخت روان او به راه افتادم او را به اتاقی بردند که دو تخت در آن قرار داشت تمام آن شب بر بالین همسرم نشستم پرستارها به صورتی منظم وضعیت او را زیر نظر داشتند ساعت چهار صبح بود که همسرم چشم گشود و ساعت هشت صبح جوان افغان که دیروز دیده بودم آمد و از همسرم پرسید : حالت چطوره؟
همسرم گفت : درد دارم
جوان گفت: طبیعیه آپاندیس شما ترکیده بود اگه دیروز به بیمارستان نیامده بودی الان در این دنیا نبودی،اما به هر حال به خیر گذشت ،الان میگم مسکن تزریق کنن و رفت .
پس از چند روز همسرم را مرخص کردند و من متعجب بودم که چرا از ما نه اسم و آدرسی پرسیدند و نه پولی درخواست کردند فقط گفتند میتوانید همسرتان را به خانه ببرید .
به خانه ای که محل اقامت موقت ما بود بازگشتیم.
رابط پرسید :چرا اومدین اینجا؟ مگه تو کمپ بهتون جا ندادن؟
با تعجب گفتم:کمپ؟
رابط که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند با دستپاچگی گفت:درست بگو این چند روز کجا بودین؟
خیلی کوتاه گفتم:بیمارستان بودیم و زنم رو عمل کردن.
گفت:خب مگه تو بیمارستان ازتون پاسپورت یا کارت شناسایی نخواستن ،چیکار کردین؟
گفتم :نه نخواستن
گفت: مگه میشه ؟چه اسم و مشخصاتی دادین؟
گفتم: والا خودم هم متحیرم نه پول گرفتن نه اسم پرسیدن تازه هر روز به من هم غذا دادن اینا خیلی انسان هستن این چیزا براشون مهم نیست
رابط عصبانی شد و فریاد زد :مزخرف نگو، اینا محض رضای خدا حتی رو دست بریده نمیشاشن دیونه شدی؟کامل بگو از لحظهای که رسیدی تو بیمارستان چی شد شاید پلیس تله گذاشته برامون؟
گفتم : تا رسیدیم همسرم رو بردن اتاق عمل و یه فرم به من دادن گفتن برو پذیرش،رابط با بیحوصلگی پرسید: خب توی فرم چه آدرس و مشخصاتی نوشتی؟
گفتم :هیچی
از کوره در رفت و گفت: هیچی یعنی چی، مگه میشه؟
گفتم :آره میشه وقتی داشتم دنبال پذیرش میگشتم رفتم توی کافه تریا اونجا با یه جون افغان آشنا شدم که بعد فهمیدم دکتر جراحی بوده که آپاندیس زنم رو عمل کرده ،این جون فرم رو از من گرفت و چیزی روی اون نوشت و نشون داد کجا باید برم وقتی فرم رو دادم به پذیرش یه خانم مسنی بود فرم رو گرفت و چیزی گفت که من نفهمیدم وقتی دید نمیفهمم با ایما و اشاره بهم فهموند که میتونم برم .روز آخر هم دکتر افغان اومد و گفت همسرت ترخیص شده میتونی ببریش خونه .ما هم اومدیم اینجا
رابط که کلافه به نظر میرسید چشمهایش را ریز کرد و گفت :خیلی عجیبه باید با من بیای بیمارستان ببینم جریان چیه میترسم لو رفته باشیم اونوقته که من میرم زندون و شماهارو هم دیپورت میکنن ایران
از خانمهای ایرانی گروه خواهش کردم که مراقب همسرم باشند و به همراه رابط به بیمارستان رفتیم رابط مستقیما به پذیرش مراجعه کرد ،من که محتوای گفتگوی آنها را نمیفهمیدم فقط گاهی رابط به من اشاره میکرد.بعد از مدتی گفتگو متصدی پذیرش فرمی را به رابط نشان داد که حدس میزنم فرمی بود که من به پذیرش داده بودم .رابط به من اشاره کرد بیا بریم.
پرسیدم چی شد؟
گفت: تو خونه برات میگم
وقتی که رسیدیم گفت:خدا خیلی دوست داره
گفتم :مگه چی شده
گفت : اون دکتر افغان اسم خواهرش رو به جای همسرت نوشته و تمام هزینه رو هم خودش پرداخته.
اشک از چشمانم جاری شد و شرم وجودم را گداخت سالهای دربدری و فلاکت افغانها در ایران را به یاد آوردم آنان با ما همزبان بودند و ما آنان را هرگز نپذیرفتیم حتی با آنان همدلی نیز نکردیم و بهتر بگویم هرگز آنان را ندیدیم.شرم بر ما
سر بلند کردم و دیدم که همسرم و دیگر ایرانیان گروه نیز میگریند.گفتم :پس چرا به ما نگفت چه فداکاری بزرگی برای ما انجام داده؟
یکی از مردان گروه گفت: چون افغان ها قلبی به وسعت آسمان دارند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه