داستانی از علیرضا فراهانی


داستانی از علیرضا فراهانی نویسنده : علیرضا فراهانی
تاریخ ارسال :‌ 27 دی 98
بخش : داستان

سایه ها

فقط یک لحظه بود ؛ یک لحظه . همان لحظه ای که سرم را سمت پنجره برگرداندم و مه ای غلیظ و سرخ را در میانه ی زمین و آسمان دیدم . مه ای سرخ به رنگ خون . خون معلق در هوا . تکان خوردم . تمام تنم می لرزید . طبقه ی دوم بودیم و پنجره مان رو به کوچه ای بی در و پیکر . 
زنم همانطور که خیره به تصویرهای تلویزیون بود ، به سمتم برگشت و گفت : «حتمن سرما خوردی ! گفتم سرت کلاه بذار بیرون میری!» .
سرم را بی آنکه متوجه ی حرفش شده باشم ، تکان دادم . اما هنوز نگاهم به مه بود . به خون . به مه خون آلود معلق در هوا . 
مجری خبر چند بار از قول کسان مختلف ، اعلام کرد : « وضعیت غلظت هوا قرمز است ... ما هشدار داده بودیم که شهر باید هر چه زودتر تخلیه شود» و زنم از استرس اینکه متوجه شود فردا هم مدارس تعطیل است یا نه ، با هیجان کانال ها را بالا و پایین می کرد . 
هر قدر سعی داشتم تا حواسم را از فضای پشت پنجره به داخل خانه متوجه کنم ، بی فایده بود . 

 

گفتم : من ؟!
گفت : پس کی ؟ من ؟!
او بالای سرم می چرخید . چشمانم بسته بود ولی بطور قطع حس میکردم اتاق ، خالی و رنگ پریده است . فقط چارپایه ای بود میان اتاق که من رویش نشسته بودم و آن قلتشن دورم چرخ می زد و صدایش را بالا و پایین می برد . 
گفتم : آخه من که ...
گفت : تو چی ؟ همین که من بهت میگم !
گفتم : نه امکان نداره ... نه نه !
یکدفعه پشتم سوزشی عجیبی حس کردم . 
گفت : خیلی ور میزنی !
گفتم : آخه اون لامصّب از خواهر بهم نزدیکتره 
بخار گَند دهانش را روبرویم حس می کردم . راه نفسم بند آمده بود . 
گفت : از خواهر نزدیکتر که خطرناکه! 
لب و دهانم خشک شد . جیغ در گلویم سُرسُره بازی می کرد . 
گفتم : مگه شماها ، آدم ... 
تا جمله ام را تمام کنم ، صندلی ام تکان سختی خورد . دست و پاهام به صندلی بسته شده بود . در حال زمین خوردن بودم که حاجی حسینی دستش را روی صندلی گذاشت و تعادلش را حفظ کرد . 
گفت : آخه ، آدم داریم تا آدم ... بی شرف با شرف ... مهم شرف آدماست ! 
گفتم : شرف واسه شما همین وضعیته دیگه ؟!
گفت : کدوم وضعیت ولدزنا ؟!
خون . جمع شدن سرخی منجمد در سر . فشار خونی که احساس می کنی کاسه ی سرت را به بمب هسته ای تبدیل کرده است . لب هام را با فشار دور دهانم جمع کردم . لب هام تکان میخورد و بی صدا می گفتند : « آب ... آب ... » . ولی کلمه ای در دهانم سُر نمی خورد . 
حاجی حسینی را قبل ترها دیده بودم . مطمئن بودم که دیدمش . ولی کجا؟ نمی دانم . وقتی می خندید قیافه اش عوض می شد . اما به هر حال چندش انگیز بود . تُف دور دهانش را مدام با لب سیاهش جمع می کرد و با گِردی چشمان از حدقه بیرون زده اش ، سعی داشت تا ترس را در تنم بریزد . اما زیر آن همه فشار حس می کردم بیشتر او ، از زهر نگاه من می ترسد . لرزش دستانش را می دیدم که سعی داشت پنهان کند . 
گفت : پس این کار رو برامون می کنی ! میدونم که بچه ی خوبی هستی ...
گفتم : کدوم کار لعنت به هر چی ... آخه من ... 
گفت : می کنی ... باید این کار رو برامون بکنی ... الکی بعد این همه مدت تو تور نینداختیم که ... می کنی !


مثل اکثر وقت ها روی همان مبل چوبی قدیمی نشسته بود و روزنامه را از دو سو مقابلش باز کرده بود . شلاله ی موهای بلندش ریخته بود روی پشتی مبل که آبشار را انگار مشکی رنگ زده اند . همین که گرمای نفسم را از پشت سر حس کرد ، برگشت و با سر کج کرده اش سمت من گفت : «بی صدا؟»
گفتم : «چه خبر؟»
گفت : «هیچی که هیچی ... چی میتونه بشه؟!»
عینکش را روی صورتش جابجا کرد و دوباره سرش را فرو کرد درون صفحات روزنامه . مثل همیشه صدایی در اتاق نبود جز قل قل کتری روی بخاری نفتی وسط اتاق . 
با صدای زیر گفت : «اینطور که بوش میاد میخوان همه رو بزنن ... ریز و درشت »
گفتم : «یعنی چی؟!»
گفت : «یعنی یه حشره کش رو خالی کنن تو کلِ فضا ... پاکسازی کامل! »
بلند شد و دامنش چرخی خورد . درِ قوطی سبز رنگ را که باز کرد ، بوی گل گاوزبان در هوای اتاق پاشید . دو پیمانه ی کوچک ریخت درون قوری مسی . 
گفت : « نمی دونم ... کلافه ام ... نه میشه گذاشت رفت ، نه ... تو این دخمه هم که ... پوستم حس پوسیدگی گرفته ... »
گفتم : « از تو بعیده !»
گفت : « از هیچکی ، هیچی بعید نیس » 
قوری را  گذاشت روی کتری و در آن را کجکی کنارش . وقتی موهای بلندش رها بود ، برایم با تمام زنهای دنیا فرق داشت . همیشه عطر نعنا ، رو تنش بود. نشسته بودم روی مبلِ زاویه ی کناری اش . روزنامه را ورق می زدم ولی نگاه و حواسم به او بود . او که دیگر به هیچ چیز اعتنایی نداشت . دوست داشتم حرف بزند و مرا به حرف بگیرد یا برعکسش . اما چه حرفی ؟ حرف هایی که حرف نیستند . 
نشست سر جایش . مشامم را عطر نعنا پر کرد . شعله ی آبی رنگ بخاری نفتی وسط اتاق به چشم می زد . اتاق نیمه روشن بود . پایش را روی پا انداخته بود و به جایی گنگ زل زده بود . 
انگار با خودش زیر لب می گفت : «دیگه هیچ خبری نیست ... خبری نیست ... این همه سال ... که چی ؟ »
این «که چی؟» را می فهمیدم . دیده بودم . حس کرده بودم . مثل خونی که وقت کشیدن در سرنگ ، سوزش زیرپوستی اش را حس می کنی . 
گفتم : « یه شعر تازه نوشتم »
لبخند زد و سرش را تکان داد . 
گفت : «همینه ! ... کار تو همینه ! ... بخون » 
و خواندم . 

 

گفت : «تو هنوز نخوابیدی؟ ... ساعت ...»
از اتاق که بیرون آمد خمیازه کشید . ادا در می آورد . می دانستم . از ریمل سُر خورده ی چشم هایش معلوم بود که مثل بیشتر شب ها سرش را فرو کرده در بالش تا ضجه هایش بیرون نزند . 
گفتم : «داشتم کم کم ...» 
حرفم را نگذاشت تمام شود . فوری خودش را چپاند در دستشویی و در را پشت سرش بهم کوبید . 
داشت لحظات آن شب در سرم وول می خورد و نمی دانستم کجا هستم . فقط یک لحظه دستی را از پشت روی شانه هام حس کردم. برگشتم . حاجی حسینی بود . 
گفت : «میاد دیگه ؟» 
خفه گی . حسِ چیزی میان حلقوم آدمی گیر کردن . بند آمدن زبان . گم کردن کلمات . حس سِر شدن مغز در یک لحظه .
تکرار کرد : «میاد دیگه؟!»
چشمانش را تاب خاصی داد . با آن ابروهای پت و پهنش ، چه حسی عق¬آوری به چهره اش می داد وقتی به آدم این مدلی نگاه می کرد . 
سرم به علامت «آره»ای سرد ، تکان دادم و از پشت پنجره ی ساندویچی نگاهم را به روشنای پیش از ظهر انداختم . پشتم می سوخت.   سوزشی که از جای برآمدگی های خطوط پشتم بر می آمد . اما تمام سعی ام این بود که کمرم را راست نگه دارم . با این وجود فکر اینکه تا لحظاتی دیگر چه اتفاقی می افتد ، تنم را می لرزاند . یخ کرده بودم . حاجی حسینی چرخی در ساندویچی زد و پشت سرم ایستاد . انگار او هم از زاویه ی پشت سر من ، به فضای بیرون نگاه می کرد . در یک لحظه هر دو خشکمان زد . فیات کرم¬رنگی در فاصله ی 50¬متری ساندویچی و درست سر پیچ تند ایستاد . حاجی حسینی از پشت ، جفت دستهایش را روی شانه های من گذاشت . بعد دستانش را از روی شانه های من سُر داد روی دست هام و آنها را از پشت با دستبند بست . تکانی به خود ندادم . می دانستم بی فایده است . نوشین از ماشین پیاده شده بود و در حال قفل کردن در ماشین بود . سکوت محضی در گوشم پیچیده بود . سکوتی که انفجارش می توانست تمام شیشه های مغازه بترکاند و خرد کند .
نوشین دور و برش را نگاه می انداخت . معلوم بود شک کرده است .  چند بار دور فیات چرخید . سرش را درون صندوق عقب برد . بیرون آورد . دور و برش را نگاه میکرد . شاید نگاهش دنبال من بود . می خواست که عرض جاده طی کند و به اینسو بیاید . نرسیده به اینسو دو چادری ، از دو سو کَت هایش را بستند و در خود جمعش کردند . 
لب هام زیر دندان هام کوک خورد . 


آخرین بار که دیدمش ، مقابل زندان بود . کیفش را دستش دادم . مثل همیشه سبیل هایش را آنکادره کرده بود . زیرچشمی دور و برش را نگاه می کرد . 
گفتم : «رضا خوبی؟»
گفت : «نگران نوشینم! ... نمیدونم!»
گفتم : «جاش امنه ... خیالت راحت!»
گفت : «برم اون تو ، دیگه ! ... خودت بهتر میدونی که ... اونم ...»
گفتم : «هیچی نمیشه ! ... زود برمی گردی ... مطمئنم !»
گفت : «خود تو هم ...»
سرش را برگرداند و باز نگاهم کرد . لبخند زدیم . دوست داشتم به سبیل هایش دست بزنم . 
گفتم : «از طریق بچه های تو با هم ارتباط می گیریم ... راهش رو بلدم !»
سرش را تکان داد . سوز عجیبی در فضا می پیچید . همدیگر به آغوش کشیدیم و از من جدا شد . هنوز چند قدم به سمت در زندان برنداشته بود که برگشت و با حالتی آشفته گفت : « نوشین! ... تنهاست ؛ مراقبش باش»
سرم را تکانم دادم . و دیگر برنگشت تا نگاهم کند . یادِ روزهایی که سه نفره روز و شب در یک اتاق سی متری نفس می کشیدیم ، راه نفسم را بند آورده بود . 
وقتی از دور زدن هزار راهِ پر پیچ و خم به خانه رسیدم ، نوشین نبود . به محض گشودن در اتاق از معلق نبودن عطر نعنا در فضا میشد فهمید که نوشین در خانه نیست . 

 

نمی دانم پس از گذشت چند سال شماره ام را از کجا گیر آورده بودند . البته تعجبی هم نداشت . سایه ها همیشه بخش تاریکی حضور هر انسانی هستند . 
صدا از پشت گوشی گفت : «آقا محسن؟»
نمی دانم چرا با اطمینان گفتم : «بله»
گفت : «میتونید فردا ساعت 8 صبح بیاید وسایل خانم کیانی را تحویل بگیرید!»
گفتم : «من؟»
گفت : «از بخش ترخیص زندانِ ...»
دیگر صدایی در گوشم نبود . در ادامه فقط بوق بود . بوق ممتد . خون بود که در تمام سلول هایم جمع شده بود . گوشی را سر جایش گذاشتم . یکباره خانه تماماً تاریک شده بود . مثل وقتی که آدمی را در یک بشکه قیر انداخته باشند . 

 

زنم می گوید  : «بیا این قرصات اینم لیوان آب ...»
از دستش گرفتم . تصویر پشت پنجره هنوز سرخ است . مه ای سرخ و غلیظ که خون هوا را آلوده کرده است . قرص ها را در دهان میگذارم و آب را تا ته سر می کشم . چشمانم بسته می شوند . 

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :