تکرار
تاریخ ارسال : 4 تیر 00
بخش : داستان
تکرار
روناک سیفی
دیگر نمیتواند وقتی متوجه نگاهش به دیگری میشود صبوری کند و توی خودش بریزد. میخواهد همان لحظه سیلی به مرد بزند و منشی را نیست و نابود کند. آخر نگاهی که باید برای خودش باشد را وقتی به همکارش میدوزد توی دلش آتش به پا میشود.
امروز هم منشی برای کیان از مهمانی دیشب حرف زد. به دیوار تکیه داده و روبه کیان ایستاد. کیان هم به پشتی صندلی تکیه داده و سرتاپا گوش است.
_ حمید هم اومده بود اتفاقا احوال تو رو هم پرسید.
هردو نیشخندی زدند.
صفا با اینکه حواسش پیش آنها بود اما مشغول تایپ کردن متنی شده بود. ناگهان سرش را بلند کرد و متوجه خندهشان شده بود.
حضور منشی توی این چند ماه شده سوهان روح صفا . با کیان آشنایی دوری دارند و هر بار به بهانهای میآید تو اتاقشان و میشیند پای حرف زدن. ارباب رجوعی مراجعه کند کارش را راه می اندازد و برمیگردد. گاهی همراه خودش نسکافه میآورد و دم میکند. سر میکشد تو اتاقشان و میگوید: خانم صفا برای شمام نسکافه بیارم؟
تا بحال یک بار هم چیزی ازش قبول نکرده
_ نوش جان صرف شده
گاهی میدود و توی موبایلش چیزی نشان کیان میدهد. گاهی با رمز و راز حرف میزنند. نگاهی با هم رد و بدل میکنند و لبخند میزنند صفا اتفاقی یا زیرچشمی متوجه اینها میشود و خون خونش را میخورد. ولی همچنان سرش توی کامپیوتر است و چیزی به روی خودش نمیآورد.
بعد از این چند ماه هنوز نمیتواند به زور هم شده با این منشی مزاحم نیم ساعتی گپ بزند. همیشه حرفهاشان در حد کارهای شرکت است و سلام و خداحافظی های عادی و رسمی.
با کیان هم تابحال گرم نگرفته. حالا نه مثل منشی، بلکه بهعنوان همکاری که چند سال هم را میشناسند کیان یک بار هم پیش قدم نشده درباره موضوعی غیر از کار حرف بزند و همیشه با لحنی کاملا رسمی برخورد میکند. صفا فکر میکند او عمدا محدودهای قائل شده، مانع سختی که دختر نمیتواند آن را بشکند. هفته پیش وقتی که کیان از پشت میز بلند شده و طبق عادتی که دارد پنجره پشت سرش را باز کرده و به حیاط نگاه انداخته بود متوجه شد که خودش را خم کرده و آرام با کسی حرف میزند. چیزی را توی دست گرفت و برد تا به منشی نشان دهد. از سروصدا و ذق زدگی منشی فهمیده بود که گنجشکی را توی دستش گرفته که بالش شکسته. کوچکترین اهمیتی به او نداده بود. صفا از این برخورد ناراحت شد. هر چند بار اولی نبود اما هر بار هم مثل اولین بار دلش میشکست.
بعد از این همه مدت که شاهد این روابط بوده باز نه میتواند قید علاقه اش را بزند نه هنوز به این ماجراها عادت می کند. شاید اگر او هم سهمی توی زندگی کیان داشت انقدر به روابطش حساس نمیبود. با این وجود هر روز به عشق دیدنش بیدار میشود. ولی هر روز مرد با بی اعتنایی از کنار آرایشش از کنار خط عطرش رنگ موهایش صدای پاشنه کفشش رد میشود .انگار کسی توی آن اتاق وجود خارجی ندارد. او زن است خوب میتواند نگاه مردی را روی خودش حس کند. ولی تابحال این را در مورد او حس نکرده. یا نه شاید کیان آنقدر زیرک است که نمیخواهد او متوجه چیزی شود. بیشتر با همین خودش را دلداری میدهد. همه را میگذارد پای غرورش. با امیدی درست مثل امید روزهایی اول پا توی شرکت میگذارد و هر روز با احساسهای مختلفی که در کشاکش هستند، کینه، حسرت، حسادت، نفرت، عصبانیت از شرکت بیرون میرود.
اوایل گریه های بی امان کمی تسکینش میداد ولی حالا نه! هر وقت تا به این حد از دیوانگی میرسد پا روی پدال گاز میفشارد و میخواهد از شدت حرص و عصبانیت با ماشین بکوبد توی دیوار و جابه جا تمام کند. هر بار با سرعتی مثل برق میرود سر جای همیشگی. بلندترین نقطه شهر. جاده های پیچاپیچ را با سرعت طی میکند و آنجا نگه میدارد.
حالا هم شهر زیر پایش است. دلش میخواهد فریاد بکشد و همراه فریاد آتش درونش را بیرون بریزد. ولی نمیشود، نمیتواند. از درون میسوزد و برمیتابد و دم نمیزند.
تلفنش زنگ خورد مادرش بود . میگفت نگران شده و منتظر اوست. توی صدای مادرش رنج و درد را میشنید. حالا باید برود خانه و به او برسد. راستی چرا اینجا آمده بود؟ مدتها بود نه گریه کردن نه با سرعت رانندگی کردن و به دل جاده زدن و نه فریادزدن آرامش نمیکرد. باید چیزی بنوشد و فراموش کند با این حالی که دارد تا صبح خواب به چشمش نمیآید و خار خاری از درون بیقرارش میکند. هر چه نباشد خوب میداند در این مواقع چه حالی دارد و فقط یک چیز آرامش میکند. حالا میخواست از شدت رنج خودش را خراب کند حتی توی شرکت میدانست وقتی به خانه برسد چه حس و حالی در انتظارش است. با نگاهی سرد و غمزده به چراغهای روشن و کوچک شهر چشم دوخت. هر بار به این شدت از تلاطم میرسد از فرط ناچاری با خودش میگوید_ تموم شد.دیگه نمیزارم بیشتر از این اذیت بشم. فردا استعفا میدم و از اون خراب شده میام بیرون.حساب اون سلیطه رو هم وقت خودش میرسم.
و باز یاد نگاههایشان خندهها و عشوهگری زنک سینهاش را از درد و اندوه پر کرد. سوار ماشین شد و به خانه برگشت.
خودش را لعنت کرد چرا زود به خانه نیامده بود. مادرش از شدت دل درد به خودش میپیچید. او را به دستشویی برد و حمامش داد. وقتی رفت تا شام را آمده کند هنوز لباسهایش را کامل درنیاورده بود.
سر سفره مادرش گفت:چرا تو خودتی؟ خدا بزرگه ایشالا یه پسر خوب و نجیبزاده نصیبت بشه و زودتر منم خلاص کنه که شدم وبال جونت.
دختر دستهای مادرش را بوسید و گفت: چیزی نشده قربونت برم ماشین مشکل داشت و بردم تعمیر.
بعد شام قرصهایش را داد و تا مادرش نخوابید از کنارش جم نخورد.
دلش میسوخت. مادرش خبر نداشت که حتی به او فکر هم نمیکند. غم خودش در مقابل مریضی مادر چیزی نبود. میبیند که از مریضی و تنهایی رنج میبرد اما هم و غمش و همه فکر و حواسش حتی موقع شستن مادر، کیان است. چراغها را خاموش کرد و توی خانه میآمد و میرفت. ولی باز بیقرار بود و از درون میجوشید. به اتاقش رفت روی تخت دراز کشید ولی نتوانست نگاهش را از کمد بردارد. کشمکشش بیهوده بود. کاریش نمیشد کرد. لیوانی سرکشید. هر چه بیشتر این زهرماری را بالا میانداخت تا آرام شود بدتر میشد. فقط کمکش میکرد تا حال بدش را بدتر کند ویرانتر شود و فریادی که درونش را میگداخت بیشتر شود. آخر سر لحظهای که باید از شدت گریه، آن فریاد فروکش میکرد. همه تصاویر و خاطره ها و عذابهایش کم کم خاموش میشدند و رنگ می باختند و چشمش روی هم میافتاد. ناگهان مرد و کینه و نگاهها و فریادها را یک جا بالا میآورد. حالا نوبت سردردی بی امان بود. این درد کمی آن رنج روحی را میکاست.
روز بعد وقتی بیدار شد دمغ و افسرده توی جایش نشست و به روزهایی فکر میکرد که صبح زود پا میشود تا با وسواس لباسهایش را انتخاب کند.
ساعت هشت باید سرکار باشد و حالا هفت و نیم بود. به سختی از جا کنده شد و با خودش گفت: امروز هیچ آرایشی نمیکنم.آخه برای کی؟
با بی حالی از پلهها بالا رفت مثل همیشه به منشی سلام داد و رفت توی اتاق. سلام کرد.کیان با لبخند تصنعیاش از جنس همان لبخندهایی که برای سلام احوالپرسی به غریبهها تحویل میدهد نیم خیز شد. باز به همه این جزییات توجه داشت و از طرفی هم نسبت به همه اینها دلسرد بود. پشت میز نشست و کامپیوتر را روشن کرد.چند دقیقهای که گذشت کیان بلند شد و رفت بیرون. چیزی به ذهن خستهاش تک زد" اگه یه روز از اینجا بره چی؟"
انقدر بیحال بود که نمیتوانست به شدت رنج این یکی که هزاران بار هم فکرش را کرده بود و برای روزی که برود گریه کرده و زجهها کشیده بود دوباره فکر کند. بغض گلویش را گرفت.
در این حال کیان با دو لیوان چای برگشت . لیوان را گذاشت روی میزش: تازه دمه گفتم یکی هم برای شما بیارم. صفا لبخندی زد و تشکر کرد.
چرا نمیتوانست به خودش بقبولاند اینها کورسویی نیست و یک رفتار عادیست همین حرکت کافی بود تا دوباره شیفتهاش شود. شوقی قلبش را پر کرد. بعد از چند دقیقه موبایل کیان زنگ خورد. از پنجره پشت سرش به حیاط نگاهی کرد و بیرون رفت. چیزی به منشی پراند و تند تند از پلهها پایین رفت. صفا بلند شد و از پشت پنجره نگاهش کرد. روبه در ورودی ایستاده بود.آستین پیراهنش را مرتب بالا زده و دستهایش را توی جیب فرو کرده بود. هیچوقت نتوانسته بود ست و سیر نگاهش کند چون آنقدر شور و اشتیاق درون چمانش موج میزد میترسید کسی به رازش پی ببرد همیشه در جایی نگاهش را میبرید. مثل لذتی که به سر نمیرسد و در میانه آن را قطع میکنند.
لذت عشق و خلسه ای اندوهگین در دلش حس خوشآیندی به جا گذاشت. با خودش فکر کرد: اگه حالا قدرتش رو داشتم خدایی کنم آخ که اگه قدرتش رو داشتم با دو انگشت یقهش رو میچسبیدم و بلندش میکردم. اونم از ترس داد میزد کمک میخواست و دست و پا میزد. چه تماشایی بود! با خونسردی هی میکشیدمش بالا بالاتر از زمین و حتی آسمون. روبهروی صورتم میگرفتم و قورتش میدادم. انوقت دیگه کاملا مال خودم بود. مهمتر از همه اینکه صداش فقط به گوش خودم میرسید. هر سمتی هم نگاه میکرد من رو میدید.
کیان با موبایلش حرف میزد. سرش را پایین انداخته و میآمد و میرفت و سنگریزهای را لگد میکرد. منشی بلند شد و رفت آشپزخانه. حتما موقع برگشتن او را پشت پنجره میدید.
صفا خواست برگردد سرجایش که چشمش به لیوان کیان افتاد. نمیشد تمام پس مانده چای را سربکشد بی معطلی لیوان را برداشت قسمتی را که دهنی کرده بود را به لب نزدیک کرد و کمی از چای سرد را نوشید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه