داستانی از کیمیا سادات نجفی


داستانی از کیمیا سادات نجفی نویسنده : کیمیا سادات نجفی
تاریخ ارسال :‌ 5 آبان 98
بخش : داستان

 چمدان

مرد پیاده شد. به یاد چمدان افتاد. بر خود لرزید. چمدان در صندوق عقب ماشین بود. ماشین وسط جاده خراب شده بود. جاده ای کوهستانی و باریک، یک طرفه. می ترسید. تا هتلی که رزرو کرده بود ده کیلومتر مانده بود. رد خون را گرفت. به جایی نرسید. ترسیده بود. هتل چطور جایی بود؟ جاده را درست می آمد؟ فضا مه آلود بود. سرد و برفی. چه هتلی بود وسط این فضای مه آلود،  گرفته، آبی کبود. لابد هیچ گیاهی آنجا رشد نمی کرد. سخت و سرد و کوهستانی. سرما تا مغز استخوان را می زد. سرمای بدی بود. چرا باید آن هتل را رزرو میکرد؟ جای دیگری نبود؟ نه نبود. باید همانجا می بود. قرار می بایست آنجا می بود. باید چمدان را تا آنجا می برد. مرد می ترسید. فضا گویی زمان نداشت. زمان نداشت چون در همه ی ساعت ها همینطور مه آلود و گرفته بود. ساعت مرد نیز از کار افتاده بود. ماشین را چه می کرد؟ می گذاشت همانجا بماند؟ رد خون در ماشین هم بود. نمی توانست ماشین را رها کند. باید پیاده تا هتل می رفت؟ باید می رفت. باید به هتل می رسید و استراحت می کرد. نقشه بندی هتل چطور بود؟ باید مثل داستان های آلن رب گری یه می بود یا مثل هتل درخشش کوبریک. اما زمان او قبل از آنها بود. زمان بازمیگشت به دهه ی  بیست میلادی. مرد با پالتوی همفری بوگارتی خود بود اما همچنان سرما اذیتش می کرد و هیچکدام از اینها را نیز نمی شناخت. زمانش نرسیده بود تا اینها را بشناسد. هتل چطور بود؟ زمین هتل می بایست مستطیل می بود و حتما یک استخر هم داشت برای تابستان ها که البته باز هم انقدر این مکان سرد بود که کسی از آن استفاده نمی کرد. از ماشین پیاده شد. از گرگ ها می ترسید. می ترسید حیوانی وحشی به چمدان حمله کند برای همین می ترسید چمدان را از صندوق دربیاورد. در تردید بود. تردید بسیار داشت که پیاده راه را برود، از طرفی می ترسید چمدان را حمل کند. مبادا در چمدان باز شود یا حیوانی وحشی در این کوهستان به آن حمله کند. پس به ماشین تکیه داد. تق تق به ساعتش زد. کاش می دانست ساعت چند بود. این چند ساعت آخر رانندگی به ساعتش نگاه نینداخته بود. این داستان تمامی نداشت. باید پیاده می  رفت. تصمیم گرفت در صندوق را باز کند. باز کرد و چمدان را برداشت. چمدان سنگین بود. به سنگینی جسد یک زن لاغر. ترسان و لرزان تکانش داد و سعی کرد آن را بلند کند. اما به تنهایی نمی توانست. ماشینی در حال نزدیک شدن بود. مرد ترسید چمدان را به درون صندوق برگرداند و در صندوق را بست و در انتظار ماند تا ماشین رد شود. اما ماشین رد نشد. ماشین همانطور دور مانده بود. اما نور سوسو می زد. مرد نیز همانطور ایستاد. ساعت ها ایستادد شاید ساعت ها. زمان از دستش در رفته بود. معلوم نبود. دیگر ماشینی نبود. مرد تصور کرد که اشتباه نوری دیده. نوری نبود. دوباره ایستاد. خوب اطراف را برانداز کرد. سوار ماشین شد. ماشینی که پشت سرش بود نمی آمد. نگران بود چرا ماشین نمی آید. نکند دارد او را تعقیب می کند. نه این نیست. نمی تواند باشد. شاید ماشین نورش را خاموش کرده بود. اگر کرده بود که احمق بود در این جا همچین کاری بکند. نیم  ساعت به نظرش گذشت. دوباره از ماشین پیاده شد و صندوق را باز کرد و تا آمد چمدان را بردارد دوباره نور ماشینی از دوردست خودش را نشان داد. مرد ترسان دوباره در صندوق را بست. ایستاد، به سمت ماشین رفت کمی رفت اما دوباره بازگشت سمت ماشین خود. می ترسید برای چمدان گران بهایش اتفاقی بیفتد. در هر صورت نتیجه ای نداشت. دوباره برگشت عقب خود را نگاه کرد. چراغی روشن نبود. البته یادش افتاد این بار چراغ نزدیک تر بود. واقعا ماشینی در کار بود؟ مضطرب شده بود. از  وقت قرار یقینا گذشته بود. به هتل نمی رسید. بار دیگر سوار ماشین شد و نیم ساعت دیگر نشست. در سرما نمی شود کاری کرد. باید فقط نشست و منتظر ماند تا مزاحمان بروند. انگار نباید از حیوانات وحشی می ترسید. اینجا کسی نبود. باید از آن ماشینی که مدام می دیدش، می ترسید. مطمئن بود که ماشینی بود. مدام دست هایش را می کذاشت روی فرمان و دنده و دوباره برمی داشت و می گذاشت روی پالتویش. پاهایش را تکان می داد. کلاژ می گرفت با این حال می دانست ماشین خراب شده است. و بدبختی اینجا بود او چیزی از ماشین سر در نمی آورد. فقط ده کیلومتر مانده بود و او اینجا گیر افتاده بود و به هتلی که رزرو کرده بود نمی رسید. مرد کم کم سردش شده بود. نمی توانست بیشتر از این آنجا بماند. از ماشین پیاده شد و در صندوق را باز کرد و چمدان را در آورد و زمین گذاشت. این بار باید می توانست پیاده تا هتل برود. رد خون را گرفت معلوم نبود. چیزی برای نگرانی وجود نداشت. پشت سرش را نگاه کرد. دوباره ماشین معلوم شده بود اینبار نزدیک تر از دفعه های قبل. سعی کرد توجهی نکند. در صندوق را بست. بند پالتویش را محکم تر از قبل کرد و بدون توجه به رد خون ادامه داد. سعی کرد به ماشین توجهی نکند. خیالاتش بودند. تقصیر همچین جاده ای بود که او را متوهم کرده بود. ماشینی وجود نداشت. اما او رد خون را هم نیز متوجه نشده بود. درد داشت. راه می رفت و چمدان را به دنبال خودش روی زمین می کشید و رد خون باقی می گذاشت. ماشین همانطور به نظرش می امد. هر چند دقیقه یک بار عقب را نگاه می اندخت و می دید ماشین در حال آمدن است. اما مرد دیگر توجهی نداشت. مرد زمین را نگاه نمی کرد که ببیند چه کثافتی به راه انداخته با رد خونی که به جای گذاشته با چمدان. زمان برایش نمی گذشت. انگار خودش راه نمی رفت و ماشین نیز ثابت مانده بود. ماشینی وجود ندارد. مدام با خودش تکرار می کرد. ماشینی وجود داشت؟ راه را گرفت همینطور ادامه می داد. به نظرش نزدیک به هتل بود. اما بیشتر از این نمی توانست راه برود. روی سنگی نشست و چمدان را کنار خود گذاشت. چشم هایش را بست و باز کرد. ماشین رفته بود. دیگر ماشینی نبود. کسی دنبال او نبود. همه به خاطر این جاده ی لعنتی و چمدان و قرار ملاقات و بی خوابی بود که اینطور ماشین می دید. آخر چه کسی در این جاده می آید؟ این هم در این وقت از زمستان. هنوز مانده بود غروب برسد. چون هنوز برف شروع نشده بود. معمولا در این جاده ها برف حدود ساعت پنج شروع به باریدن می کند. بهترین جا برای قرار ملاقات دو قاتل بالفطره. کسی نیست، کسی نخواهد بود تا آنها را ازار بدهد. زنی در میان نبود. اما در نتیجه زنی در میان بود. در پایان می فهمید. خودش می دانست زنی در میان است که آنطور او را وسط جاده نگه داشته. ماشین دیگر نبود. بلند شد و دوباره چمدان را کشید. با خودش فکر کرد. حتی نمی دانست کسی که قرار است با او ملاقات کند به هتل رسیده است یا نه. شاید ماشینی که می دید واقعی بود و آن شخص بود. شاید هم نبود. شاید ماشینی در کار نبود همانطور که فکر می کرد. اما باز برای اینکه تردید خود را رفع کند بازگشت و عقب را نگاه کرد. از ماشین خودش خیلی دور بود البته فضای مه آلود نمی گذاشت چیزی را ببیند جز بار دیگر چراغ های ماشین را. بی توجه ادامه داد. اما مرد همانجا نشسته بود و خوابیده بود. فکر می کرد ایستاده و در حال رفتن است. مرد مرده بود. نفس نمی کشید. ماشین نزدیک شد. مرد دوم پیاده شد و چمدان را برداشت. مرد اول هنوز فکر می کرد دارد راه می رود و رد خون باقی می گذارد. اما رد خون تا انجا که نشسته بود مانده بود. بیشتر از آن پیش نرفته بود. مرد تکیه داده، یخ زده مرده بود و خودش هنوز فکر میکرد در حال رفتن است و ماشینی او را دنبال می کند. یخ زده سرعتش را بیشتر کرد. چمدان اسباب زحمتش بود. سنگین به وزن جسد زنی لاغر. او رفت. آنقدر رفت تا از دور دست نورهایی را دید که همانند عمارت بودند. ساعت ها گذشته بود. برف شروع شده بود. اما او همانجا که نشسته بود مرده بود و فکر می کرد ادامه می دهد. به عمارت رسید، بالاخره. از در بزرگ هتل نگاه به داخل انداخت. کسی نبود. فقط چراغ ها روشن بودند. گویی فضای هتل داشت سمفونی کارمن را پخش میکرد. دقیقا همان چیزی بود که تصور کرده بود. در پشت هتل عمارت استخری بود که کسی از آن استفاده نمی کرد. تلاش کرد وارد هتل شود. فضا از این خفه کننده تر نمی شد. کسی نبود. چه کسی انجا قرار می گذارد؟ فقط دو قاتل. مرد دیگر جانی نداشت. ده کیلومتر سربالایی را رفته  بود تا برسد. دیگر ماشینی وجود نداشت. فهمید همه توهمات او بوده. خیالش راحت شد. چمدان را روی پله ها گذاشت و نشست. از داخل هتل عمارت زنگی به صدا در آمد. از جایش پرید. چمدان را به سرعت بلند کرد و تا آمد از پله ها ان را بالا ببرد دستش دچار لغزش شد و چمدان را رها کرد و یک آن دنیایش فروریخت. چمدان لیز خورد و بر زمین افتاد و درش باز شد. مرد وحشتزده با چشم هایی گرد شده به پایین زل زد اما چیزی در چمدان نبود. چه کسی چمدان را خالی کرده بود؟ چرا پس تا به الان چمدان سنگین بود. اما دیگر ادامه نداد. چمدان را ترسان رها کرد و به هتل گریخت. مرد دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. قرار ملاقاتی نیاز نبود. 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : hoaein - آدرس اینترنتی :

عالی بود