داستانی از مهران عزیزی


داستانی از مهران عزیزی نویسنده : مهران عزیزی
تاریخ ارسال :‌ 5 آبان 98
بخش : داستان

 

 

 

 

قاب عکس

مهران عزیزی

مهبد هستم. یا هیربد، یا فربد یا.... اسم من، اسم من نیست؛ اسم خاصی‌ست که اراده‌ی عام می‌کند. به نظرم جنسیتم هم روشن نیست؛ لااقل برای خودم. یا مهم نیست؛ برای هیچکس. حتی شاید یک نفر نباشم. چند نفر باشم که دارند باهم حرف می‌زنند؛ بی‌وقفه و یکریز. کلمات مثل خاک‌ارّه می‌ریزند زیر پاهام و پخش و پلا می‌شوند
مهشید دارد موهایش را شانه می‌زند. موهایش بلند و صاف است. من دوست دارم اینطوری باشد؛ یا اینطور ببینم. شاید اینطور نباشد. شاید کوتاه و تاب‌دار باشد. این‌ها را که می‌نویسم دست از شانه کردن می‌کشد و چپ‌چپ نگاهم می‌کند و باز برمی‌گردد و موهایش را شانه می‌کند و می‌ریزد روی شانه‌های لُختش.

  مهبد!... مهبد!... بیداری؟-  

زنم است. با من که حرف می‌زند صدایش بلند و رساست. کمی خش‌دار و مردانه است حتی. یک جور خشونت دارد که پیدا و پنهان است. فقط من حس‌اش می‌کنم.
دوباره اپیلاتور را روشن می‌کند و وزوز موج‌دارش پخش می‌شود توی هوا

 بیدارم عزیزم. کاری داری؟-
- - شب مهمون دارم. هزار تا کار دارم. تو رو خدا مثل لش ولو نشو رو تخت همه‌ش. پاشو برو بیرون نبینمت حرص بخورم
 چشم... چشم...-
  شبم زود نیا. مهمونام تا دیروقت هستن. دورهمی زنونه‌ست-
- چشم

مهشید برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. لب‌هایش را کج می‌کند و همانطور می‌ماند. با نگاه و حالت چهره‌اش می‌گوید «خاک بر سرت». شبیه زنم شده است.
خودکار را می‌گذارم لای دفتر، طوری که صورت مهشید را بپوشاند. بلند می‌شوم و می‌ایستم. سرم گیج و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. دست می‌گیرم به دیوار و حالم کم‌کم جا می‌آید. پنجره باز است و صدای همهمه‌ی گنگ آدم‌های توی کوچه با هوای گرم و بدبوی شهر می‌ریزد توی اتاق. پنجره را که می‌بندم زنم باز داد می‌زند:

- برای چی می‌بندیش؟ گرمم‌ه
- بازش کردم ( و زیر لب چند تا ناسزا می‌گویم که دلم خنک بشود)
- بمیری که خوره‌ی عمری

نفس عمیقی می‌کشم و راه می‌افتم. شانه از دست مهشید می‌افتد و تا سرم را برمی‌گردانم، انگشتم محکم می‌خورد به پایه‌ی تخت. از درد به خودم می‌پیچم و مهشید می‌خندد.

- چه خاکی تو سرت داری می‌کنی؟ چی رو شیکوندی باز؟
- انگشتم شیکست... آخ... نفسم در نمی‍...
- دراز دیلاق کورمکوری گیجِ کج مج

خنده‌ام می‌گیرد و مهشید ریسه می‌رود. زنم چقدر خوش‌آهنگ آفتابه می‌گیرد به آدم.
از اتاق در می‌آیم و مهشید نشسته‌است روی کاناپه و دارد سریال می‌بیند. به گمانم یکی از این سریال‌های کُره‌ای باشد. تقریباً لم داده است و قوس و خم تنش تماشایی‌ست. اخم می‌کند که یعنی «به چی خیره شدی؟». نگاهم را می‌دزدم و رد می‌شوم.

- داری میای اون تلویزیونو روشن کن

کنترل تلویزیون را از روی میز عسلی جلوی مهشید برمی‌دارم و تلویزیون را روشن می‌کنم. چشمم به قاب عکس روی میز می‌افتد. من و زنم، چسبیده به هم داریم به دوربین لبخند می‌زنیم. به گمانم روز عروسیمان باشد. چند سال پیش بود؟ همه چیز عوض شده اما این عکس و قابش همینطور همینجا بوده.
مهشید رفته‌است و خانه را بوی تند لاک ناخن برداشته‌است. دل و روده‌ام می‌پیچد به هم و حالت تهوع دارم. از همانجا بلند می‌گویم:

  می‌رم دسشویی-

زنم جوابی نمی‌دهد و می‌روم. نمی‌شنود.
این تو که هستم، لااقل ده پانزده دقیقه کسی کاری به کارم ندارد. مهشید هم نیست. خودم هستم و فکرهای قر و قاطی و بی‌ سر و ته. دنباله‌ی فکرهای دیشبم را می‌گیرم. کجا بودم؟
داشتم فکر می‌کردم که هر که گفته آدم موجودی اجتماعی‌ست یا آدم نبوده یا آدم را نمی‌شناخته یا نمی‌دانسته اجتماعی بودن یعنی چه. به نظر من برای آدم چیزی جز خودش معنا ندارد. اگر قاطی جمع زندگی می‌کند برای این است که بیشتر داشته‌باشد و بیشتر بچاپد. فرق آدم و زنبورعسل مثلاً این است که زنبور تنها معنا ندارد و فقط جمع و اجتماع زنبورهاست که معنا دارد. آدم اما اصلاً دنبال تنهایی‌ست. سرخر نمی‌خواهد. بقیه باشند و در رکاب باشند خوب است. دم دربیاورند باید سرشان را زد...
تاج را روی سرمان جابجا می‌کنیم و عمق چشم‌های جلایرخان را می‌کاویم. دنبال ترس و خواری و زبونی و حقارت می‌گردیم. جانمان را به لب رسانده بس که شوریده و شورانده. دلمان می‌خواهد تیغ میرغضب را بگیریم و خودمان سر این جلایرخان حرامی را از تن جدا کنیم. وزیر دست راستی با نوک عصا تق تق تق به تخت می‌کوبد و نمی‌گذارد ته چشم‌های جلایر را خوب بکاویم. 

تق تق تق تق...

 زنده‌ای؟ چه غلطی می‌کنی نیم ساعت‌ه اون تو؟-

سیفون را می‌کشم و تخت و تاج و وزیر دست راستی و جلایر را می‌شورد و می‌برد

اومدم... اومدم -
- تو یه مرگی‌ت هست این روزا. خدا کنه فقط حدسم غلط باشه. دعا کن حدسم غلط باشه

نمی‌دانم حدسش چیست ولی دارم دعا می‌کنم و آمین می‌گویم و توی آینه با حالت چهره و نگاهم به خودم می‌گویم «خاک بر سرت»....

نیمه‌شب است و دارم توی خیابان قدم می‌زنم. پاهام دارند زُق زُق می‌کنند. با خودم فکر می‌کنم مردم این شهر چرا خواب ندارند؟ این وقت شب دارند توی هم می‌لولند. چقدر هم خوش‌اند؟ به چی می‌خندند؟ پاکت سیگارم را درمی‌آورم که یکی بگیرانم. هوای شهر دم‌کرده و سنگین است. نفسم خس خس می‌کند. هوا مثل قیر می‌رود توی ریه‌هام و درمی‌آید. سیگارم تمام شده. خیره می‌شوم به ته تاریک پاکت خالی. چند نفر باهم دعوا می‌کنند. همه‌شان منم.
ساعت را نگاه می‌کنم. مهمان‌های زنم باید دیگر تا الآن رفته‌باشند. راه می‌افتم به طرف خانه و فکر می‌کنم:

- ها... اینم یه نشونه‌ی دیگه... خونه... خونه یعنی چی؟ این دیوارای کلفت و اون در قطور و چفت و بست و قفل و شب‌بند یعنی چی؟ یعنی آدم اجتماعی نیست. جامعه و اجتماعی بودن اجباره نه بهترین انتخاب اونم به اختیار.
از تمثیل و تحلیلمان خوشمان می‌آید...
وزیر دست‌راستی سرفه می‌کند و نگاهش می‌کنیم. اشاره می‌کند به درب اندرونی که نیمه‌باز است. نگاه می‌کنیم و مهشید را می‌بینیم که دارد لبخند می‌زند. بلند می‌شویم و خدم و حشم شق و رق می‌ایستند. از کنار جلایر رد می‌شویم که بسته‌اندش و نشانده‌اند پایین تخت‌گاه و یکی با نیزه‌ی بلند بالای سرش ایستاده. مهشید دارد از در نیمه‌باز اندرونی نگاهمان می‌کند و لبخند می‌زند. تا می‌رسیم به پله‌ها پایمان سُر می‌خورد و سکندری می‌خوریم....
خورده‌ام به درخت سر کوچه‌مان و پَهن شده‌ام وسط پیاده‌رو. عینکم را پیدا نمی‌کنم.

 این عینک شماست؟-

جوانکی روبرویم ایستاده و دستش را به طرفم دراز کرده‌است. درست نمی‌بینمش. عینک را می‌گیرم و می‌گذارم روی دماغم و دسته‌هایش می‌نشیند پشت گوش‌هام. یکی از شیشه‌هاش ترک‌ خورده‌است.

  بله... بله... ممنونم-

بلند می‌شوم و می‌ایستم. چشم¬ها را تنگ می¬کنم و نگاه می¬کنم. مردی از خانه‌مان بیرون می‌آید و می‌پیچد توی تاریکی و گم می‌شود. یا اینطور خیال می‌کنم. دماغم تیر می‌کشد. خودم را می‌تکانم. مهشید دستمالش را با آب دهان تر می‌کند که رد خون خشک شده زیر دماغم را پاک کند. عطرش پر می‌شود توی مغزم و از چشم‌هام سرریز می‌کند و می‌چکد روی کت خاکستری اداری‌ام....
نشسته‌ام روی صندلی، پشت میز. یک کوه پرونده ریخته‌اند جلوم. هر روز خیلی‌ها می‌آیند که همه‌شان یک نفرند. اسم‌هاشان فرق می‌کند ولی قیافه همه‌شان مثل هم است. با خودم فکر می‌کنم یک آدم چقدر می‌تواند همه باشد و همه جا باشد و همه کاری بکند و اینقدر پرونده داشته باشد؟ می‌آید و سلام فلان جلایرخان را می‌رساند و التماس دعا دارد و می‌رود. تا دست به کار می‌شوم برمی‌گردد و از نو. هزار بار تا عصر می‌رود و برمی‌گردد. اسم و امضاش هم هر بار فرق دارد. جلایرخانش هم هر بار فرق دارد. هنوز دماغم تیر می‌کشد اما عطر مهشید رفته است. کتم را بو می‌کشم. بوی نا و دود مانده و ماسیده¬ی سیگار می‌دهد. مثل این میز و این صندلی و این پرونده‌ها و این پنجره‌ی کوچک و تصویر خاکستری تیره‌ای که قاب گرفته‌است....

  قاب عکس روی عسلی کو خانوم؟-
برش داشتم -
- چرا؟
 ... -
- کجاست؟
... -

آن عکس و قاب حالا که نیست، حس می‌کنم مثل قلابی بوده که به آن آویزان بوده‌ام. یا به آن گیر کرده بوده‌ام. تنم داغ شده‌است.
به مهشید نگاه می‌کنم که کز کرده و گوشه‌ی کاناپه جمع شده است. سرم را می‌اندازم پایین و دو تا مگسی را که دارند به هم می‌پیچند نگاه می‌کنم. مهشید بلند می‌شود و می‌رود. در چهارچوب در لحظه‌ای  می‌ایستد و برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. بعد چشم‌هایش را می‌بندد و نمی‌بینمش....
خیره‌ام به چشم‌های زنم که گرد و گشاد شده‌اند. فک پایینش دارد می‌لرزد و موهایش به هم ریخته‌است و دستش را گذاشته روی یک طرف صورتش. دستم می¬لرزد و کف دستم گز گز می¬کند. دست می‌کنم توی جیبم و پاکت خالی سیگار را همان تو مچاله می‌کنم. زنم توی تاریکی دور و دورتر می‌شود و کوچک و کوچک‌تر. عینکم را برمی‌دارم و می‌گذارم روی میز عسلی. شیشه‌ی ترک‌خورده‌اش می‌ریزد.
تمام تختگاه دارد می‌لرزد و آینه‌کاری دارد می‌ریزد روی کف سرسرا. بلند می‌شویم و روبروی جلایر زانو می‌زنیم و نگاهش می‌کنیم که ترسیده‌است. یا بهت‌زده است. دست‌هایش را باز می‌کنیم و به همه اشاره می‌کنیم که بروند. همه می‌روند....
مثل سگ بی‌صاحبی که باور ندارد طنابی که به خرخره‌اش بسته‌بوده¬اند پاره شده‌باشد یا همه‌اش خیالاتش بوده‌باشد، نه مال ماندنم و نه مال رفتن. کتم را در می‌آورم و صاف درازش می‌کنم روی کاناپه و یک لا پیرهن می‌زنم بیرون. خنک شده‌است و راحت نفس می‌کشم.... 
کلید را توی قفل می‌چرخانم و در را با تمام زورم هل می‌دهم. ناله می¬کند و باز می‌شود. خانه‌ی پدری سال‌هاست که خالی‌ست. از لای در می‌خزم توی حیاط و در را می‌بندم. یک‌راست می‌روم به اتاق پدر.
خاک نشسته روی همه چیز. اندازه‌ی یک بند انگشت. کتابخانه‌اش هنوز سرپاست. از لای ردیف کتاب‌های تنگِ هم، «باغ بهشت» را بیرون می‌کشم و غبار نشسته روی آن را فوت می‌کنم. دست توی دست «هانس» می‌روم و تکیه می‌دهم به دیوار زیر پنجره. هنوز خط اول «سرباز کوچک سربی» را نخوانده، بعد از سال‌ها، خوابم می‌برد.


 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : مهدی ریاحی - آدرس اینترنتی :

سلام این نظر یک مخاطب عام است داستان شروعی قوی دارد .ولی این قدرت بتدریج تحلیل می رود .شاید در داستان کوتاه نیاز به این همه موجودات نارس و حوادث ناقص نباشد. با اینهمه داستانتان را پسندیدم و موفق باشید