داستانی از سجاد احمدی


داستانی از سجاد احمدی نویسنده : سجاد احمدی
تاریخ ارسال :‌ 29 شهریور 98
بخش : داستان

بی احساس

قرار نبود مهمان بیاید؛ آن هم با گل و شیرینی. تا لحظه ی آخر هم کسی به او نگفته بود؛ همه فکر می کردند برایش بهترین انتخاب است. به هر حال تصمیم گرفته شده بود آن هم یا در مجلس های زنانه ی بعد از نماز ظهر یا در دورهمی  همسایه ها در پارک. جایی که هر صحبتی شروع، و در نهایت به ازدواج یا طلاق یک نفر ختم می شد و در مورد او، همه ی زن های محل  می گفتند: چه کسی را می خواهد بهتر از این پسر، از سرش هم زیادی است!
 اما خودش اصلا وقتی برای گوش دادن به این حرف ها نداشت. هر روز صبحِ زود، سر کار می رفت و به حساب های شرکت رسیدگی می کرد، حقوق خوبی می گرفت و حتی یک سالی هم می شد که برای خودش ماشینی خریده بود. غروب آفتاب هم به خانه برمی گشت و باز ادامه ی همان حسابرسی ها را می نوشت. ولی آن روز لباسش را که در آورد، زنگ در زده شد. مادرش گفت: مهمان آمده دامن گل گلی ات را بپوش، بخند و بیا در آشپزخانه چایی دم کن؛ عمویت است.  
در آینه دستی به صورتش کشید، لباسش را عوض کرد و همه چیز سریع اتفاق افتاد. پدرها حرف از کار و سیاست می زدند. مادرها در گوش هم از فامیل و آشناهای دور تعریف می کردند و در اتاقی دیگر، پسری بر روی صندلی اش آرام و قرار نداشت؛ می گفت:
_دختر عمو، حاضرم برای تو هر کاری بکنم. خانه، ماشین، بهترین ها را برایت فراهم می کنم. چیزی برایت کم نمی گذارم. خودم هم اخلاق خوبی دارم، خدایی نکرده یک وقت فکر نکنی که از آن دسته مردهاییم که اسغفرالله دست بزن دارند. نه اصلا من از آن دسته مردها نیستم. سر کار می روم و ترجیح می دهم همیشه با چیزی سرگرم باشم. البته گاهی هم بدم نمی آید با همدیگر مسافرتی برویم. همکارها از کیش و استانبول خیلی تعریف می کنند اما من همین مشهد را خیلی دوست دارم. سوار قطار یا هواپیما می شویم و با همدیگر می رویم پابوس امام رضا؛ ماه عسلمان را آنجا می گذرانیم اگر هم خسته شدیم چند روزی می رویم شیراز، آب و هوایمان عوض بشود. اما وقتی برگشتیم باید دنبال خانه بگردیم. خانه ای بزرگ با سلیقه ی خودت، هر جا باشد، برای من فرقی نمی کند.
پسر برای لحظه ای، نگاهی به صورت دختر انداخت. چند صندلی دورتر از او، ساکت و معذب نشسته بود. نگاهش به گل های فرش بود و با انگشت هایش بازی می کرد.
_دختر عمو، بعد در آن خانه با هم بچه دار می شویم. پسرهای تپل و شیطانمان را بزرگ می کنیم.....اا.... منظورم فقط پسر نبود.....-لبخندی زد و ادامه داد- بعد بچه ها از سر و کولمان بالا می روند. می خندیم و خوشحال زندگی می کنیم. دخترعمو نظرت چیه، قشنگ نیست؟
دختر اما نیم نگاهی به او انداخت. پایش را مدام تکان می داد. با انگشت هایش بازی می کرد. چند لحظه ای پسر را چشم انتظار جواب نگه داشت؛ لب هایش تکانی خورد اما چیزی نگفت.
_دختر عمو، چرا ساکت نشسته ای؟ خدای نکرده مریض احوال که نیستی؟
_نه خوبم، فقط....
جمله اش را کامل نکرد و چشمش را دوباره به گل های قالی دوخت.
پسر هم سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. حالت چهره اش عوض شده بود و به موضوعی فکر می کرد.
_یعنی همه ی این حرف هایی که زدم، برای شما فرقی ندارد؟ یعنی اصلا مایل نیستید که.......اصلا مایل نیستید با من ازدواج کنید؟
و باز هم جوابی از دختر نشنید. پسر ماتش برده بود. فکر می کرد شوخی است اما نگاهش با نگاه جدی و مصمم دختر تلاقی کرد. خواست فورا چیزی بگوید اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. هر دو ساکت نشسته بودند که پسر یک دفعه از جا برخاست؛ در اتاق را به هم کوبید: پدر، مادر برویم. اینجا دیگر کاری نداریم. و بدون خداحافظی رفت.
او ته دلش خوشحال شد و تمام تلاشش را می کرد که برزو ندهد. حرف های مادرش را با بیخیالی می شنید:
_دختر تو آخر چه کار کردی؟ پسر به این خوبی دیگر چه چیزی کم داشت؟ یعنی تو آنقدر بی احساسی؟
و سنگینی نگاه پدرش را احساس می کرد. اما همه چیز دوباره به همان حالت عادی برگشت. او به اتاقش رفت؛ پدر روی مبل، جلوی تلوزیون و مادرش هم گوشه ای نشست؛ به پایش می زد و غصه می خورد. مثل قبل همگی سر ساعت همیشگی خوابیدند؛ و فردا صبح مادرش دوباره به همان مجلس زنانه اش رفت و او به سمت شرکت. سرش دوباره با رقم ها و حساب ها گرم شد. پشت میزش می نشست؛ گزارش های مالی را می نوشت و آخر روز تحویل می داد. کم پیش می آمد که مراجعه کننده ای داشته باشد اما آن روز هنگام ظهر، گرمای هوا طاقت همه را بریده بود. در و دیوار هم عرق می کرد و او یک لحظه که سرش را بالا گرفت؛ مردی را داخل اتاق دید. با کت و شلواری خاکستری؛ ریش های انبوه؛ عینک دودی بر چشم و با تسبیحی در دستش که ذکر می گفت. معلوم نبود چه مدت آنجا ایستاده و به او خیره شده بود. اما او از دیدنش یکه خورد، صندلی اش را عقب کشید و با چشم هایی گرد، مرد را می دید که هنوز همانطور خیره نگاهش می کند.
مرد قدمی جلوتر آمد و گفت: خانم کیانی.... چرا مقنعه تان عقب رفته؟ هر روز با همین وضع سر کار می آیید؟و چون دید که او خشکش زده و نمی داند چه بگوید؛ ذکر گفتنش را رها کرد و مشت تسبیحش را بالا برد و  گفت: خواهرم این روزها کفر زیاد شده؛ مراقب خودتان باشید.
 و از اتاق بیرون رفت.
او هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده. برگه ی گزارش ها در دستش قفل شده بود و چهره ی آن مرد از ذهنش بیرون نمی رفت: انبوه ریش و عینک دودی. مدتی طول کشید تا به خودش آمد و مقنعه اش را از روی موهای خیس و عرق کرده اش جلوتر کشید. معذب شده بود و تا تلاش می کرد لحظه ای تمرکز کند، چهره ی آن مرد برابر چشمانش می آمد. نفهمید زمان چطور گذشت اما تاریکیِ اتاق او را به یاد خانه انداخت. وسایلش را جمع کرد و سوار ماشینش شد. پنجره ی ماشین را پایین کشید و با فکر پسر عمویش و آن مرد با عینک دودی و ریش انبوه؛ خیابان ها را پشت سر می گذاشت تا در خیابانی خلوت، پشت چراغ قرمز ایستاد.
 با خودش فکر می کرد: آن مرد چه کسی بود؟ یک دفعه از کجا آمد؟ عمو ناراحت نشده باشد؟ اگر باز هم بیایند چه جوابی بدهم؟ گزارش های امروز را چطور تمام کنم؟
احساس خوبی نداشت. صدای موتوری را شنید. چراغ همچنان قرمز بود و یک لحظه بعد فریاد زد؛ جیغ کشید:
سوختم، سوختم، سوختم
از آن لحظه و بعد از آن چیزی یادش نیست جز درد، پوستی که می سوخت و گوشتی که کباب می شد و صدای جیغ خودش که خاموشی نداشت. آنچه یادش می آمد عمل های جراحی پی در پی و صورت پرستارهایی بود که از نگاه کردن به او طفره می رفتند. شمار عمل ها دیگر از دستش در رفته بود. زمان برایش سریع می گذشت و سعی می کرد که فکر نکند؛ چیزی را احساس نکند ولی اتفاق های آن روز در صفحه ی سیاه تلوزیون روبه رویش؛ زنده می شدند و لحظه به لحظه ی آن برابر چشمانش نمایش داده می شد. او فقط می پرسید:
چرا؟ چرا من؟
از بیمارستان که مرخص شد؛ محیط خانه حالش را عوض کرد. خاطره های کودکی، لحظه های شاد؛ خنده و گریه. همه این ها به یادش آمد و فکر کرد پس این لحظه ها هم هست؛ زندگی هم هست. اما احساس کرد چیزی عوض شده؛ چند ساعت که گذشت؛ فهمید در خانه هیچ آینه ای نسیت. همه جا را گشت. هیچ آینه ای نبود. بالاخره در صندوقچه ای داخل کمد، همه ی آینه ها را پیدا کرد. یکی از آن ها را روبه رویش گرفت و خودش را دید:
یک صورت بی احساس؛ از پوست و گوشت سوخته.
قطره های اشک از چهره اش جاری شد اما فرقی نکرد.


بهار 98
سجاد احمدی

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : saeed jahan - آدرس اینترنتی :

کوتاه و لذت بخش بود سوژه زوایه دید هم که سوم شخص بود و دانای کل اما حواشی زیاد داره مخصوصا که زبان داستان با مخاطب کانتکت نداره و و بیش از حد رسمی و ادبیه مهم زبان داستانه کلا که اون کانتکت رو داره