داستانی از یوسف شیروانی
13 دی 99 | داستان | یوسف شیروانی داستانی از یوسف شیروانی
تب و تاب جنین در شکم کوچکش بالا گرفته بود. لگد می پراند و به زحمتش می انداخت. گرمای مرداد بیداد می کرد و او ناچار بود با شکم برآمده اش پیش برود و خودش را برساند به ایستگاه تاکسی که صد متری آن طرف خیابان بود. ...

ادامه ...