داستانی از یوسف شیروانی


داستانی از یوسف شیروانی نویسنده : یوسف شیروانی
تاریخ ارسال :‌ 13 دی 99
بخش : داستان

اولین دم رنج

تب و تاب جنین در شکم کوچکش بالا گرفته بود. لگد می پراند و به زحمتش می انداخت. گرمای مرداد بیداد می کرد و او ناچار بود با شکم برآمده اش پیش برود و خودش را برساند به ایستگاه تاکسی که صد متری آن طرف خیابان بود. شوهرش از همان زمان که فهمیده بود بچه ی توی شکم زنش دختر است، برج زهرمار شده بود. وقتی بهش گفته بود نوبت دکتر دارد، نبردش. گفت خودت برو. این همه تاکسی ریخته توی شهر. اینها هم باید یک جوری نان بخورند یا نه. 
همان بهتر که نیامد. مگر آن دفعه که آمده بود غیر از اینکه غر بزند که زود باش! زود باش! چه کرده بود؟ مدام هم بیاید توی مرکز بهداشت و جلوی پرسنل بهداشتی، عرق شرم بنشاند روی پیشانی اش. بعد هم که گفته بودند برای شرکت در کلاس زایمان به مرکز آموزشی دیگری در چند خیابان آنطرف تر برود، حرصش گرفته بود و توی راه همین جور سقلمه زده بود توی پک و پهلو و صورت و دهانش تا رسیده بودند به مرکز.                                                                                                                          
زبان به دهانش مثل یک چوب خشک شده بود و از جلوی کافه ی بستنی فروشی گذشت بی آنکه به آب هویج ها و آب طالبی های خنکشان نظری بیندازد. به پارک ملی که رسید روی یکی از نیمکت ها یله شد و به کودکان بازیگوشی که داشتند سرسره بازی می کردند، نگاه کرد. قطره اشکی به کنج چشم هایش سرید و زیر لب زمزمه کرده:"خدایا! بچه م! بچه م!"
و بچه حالا هشت ماهه بود و در تب و تاب ورود به جهان تحفه ای که مادرش و پدر بیزارش در آن صبح های بی حاصل و پوچ را به شب و شب ها را به صبح می رساندند. لگد می انداخت و سنگین تر می شد و مادر نحیفش را به زحمتی شیرین می افکند و او نمی توانست سنگینی پرزحمت توی شکمش را دوست نداشته باشد. 

پرستار کلمه ها را توی دهانش مزه مزه می کرد و دنبال بهترین کلماتی بود که می شناخت. اما او نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و اشک یک بند از چشم هایش سرازیر بود. 
"خودت رو انقدر ناراحت نکن! علم خیلی پیشرفت کرده دیگه مثل قبلنا نیست. به فکر بچه ی توی شکمت باش!"
و بچه ی توی شکمش شیرین هشت ماه را داشت و مگر می شد بعد از این همه مدت که توی شکمش رشد کرده و از تن و جان او تغذیه کرده، بیماری را نگیرد؟ کودک بی زبانی که از اولین نفسی که توی این دنیای وانفسا می کشد باید رنج ندانم کاری مادرش را به دوش بکشد. 
مثل اینکه پرستار زودتر از خودش از آنچه هنوز توی ذهنش شکل گرفته یا نگرفته بود، خبر داشت.
"مبادا بندازیش! گناه داره. این بچه دیگه روح داره. زنده ست. اگه بندازیش قتله. قتل. حواست هست؟ قانون اجازه ی سِقط نمیده. نه به بچه ی تو نه به بچه ای که مثلا با تالاسمی ماژور دنیا بیاد. تا یه زمانی میشه بچه رو سِقط کرد اما از اون به بعد دیگه منع شرعی داره. حالا با ایدز دنیا بیاد یا هر چیز دیگه ای. میفهمی؟"
 البته که نمی فهمید. البته که خودش را به در و دیوار می زد تا راهی بیابد. راهی که هر سویش جنایت بود. چه کودک را می انداخت، چه اجازه اش می داد با بیماری مادرش به دنیا بیاید. شوهرش را هم به ترفندی به مرکز کشاندنش و سه بار در سه دوره ی مختلف ازش تست گرفتند. سالم بود. بیماری همسرش را نداشت. هیچ وقت هم نفهمید تست چه ازش گرفتند و چرا گرفتند. بین معدود پرسنل بهداشتی آن حوزه بحث درگرفت پس این زن از که گرفته. معتاد نیستی؟ تزریق نمیکنی؟ و او که هنوز نمی دانست چه خبر است، محکم گفت نه. بیشتر که مصر شده بودند، گفته بود فقط گاهی سیگار می کشد. پرستار مِن و مِن کرده بود. گفت که قضاوتش نمی کند و او نه خداست، نه قاضی. و باز مِن و مِن کرده بود. گفت که هر کسی ممکن است در دوره ای از زندگی اش اشتباهی بکند. با کسی سَر و سِری داشته باشد و ندانسته تن به گناه سپرده باشد. و باز مِن و مِن کرده بود. 
او سرش را پایین انداخته بود. تقه ی استخوان دست هایش را درمی آورد و آنها در تکاپو بودند تا اعتمادش را جلب بکنند تا بگوید از که گرفته. اما او باز ساکت بود و باز بی صدا اشک می ریخت. همیشه باور به این داشت که هیچ رازی تا ابد سر به مُهر نمی ماند و حالا راز او هم داشت از پرده بیرون می افتاد. همانجور که سرش پایین بود، فقط توانست بگوید:
"من ... من ... من خواهر "مالِنا"م."


مالنا روسپی معروف شهر بود و سال ها بود که دیگر باهاشان زندگی نمی کرد و برای خودش خانه و زندگی در جای دیگری از شهر داشت. برخی مالنا صداش می کردند و برخی "سینیوریتا". سینیوریتا از خواهر کوچکش زیباتر بود و سربه هواتر. توی یک از همین سربه هوایی ها تن به کار داد و پول گرفت. پول که گرفت زیر دندانش مزه کرد. باز هم خواست و برای خواهر کوچکش تعریف می کرد و او جسارت آن را نداشت و از حرف مردم می ترسید. دو برادرهایشان، خودشان را به ندیدن زدن بودند و او سینیوریتا شد، مالنا شد و از خانه شان رفت. 
همیشه زیر سایه ی سنگین او بود. تنش استخوانی بود و چشم های بی حالش توی گودیِ استخوانِ گونه ها گم بودند. اما مالنا از همان دوران گرسنگی ها هم آب زیر پوستش داشت و رنگ و رویی به صورت. تک و توک پسران بدبخت تر از خودش هم که نظرشان را می گرفت و به خواستگاری می آمدند یا نمی آمدند و می فهمیدند که او خواهرِ سینیوریتاست، گم می شدند و جا می زدند و هیچ گاه نمی آمدند. 
شوهرِ الانش غریبه بود. اصلا مال این شهر نبود. آمده بود برای فعلگی. یک شب که خواسته بود و هوس در تمام جانش زبانه کشیده و غلغلکش داده بود، از پی زنی افتاده بود. توی کوچه ای خلوت، چند مرد که معلوم نبود کی بودند، ریختند سرش و تا خورده بود، زده بودنش. مشت و لگد توی شکم و دهانش. کمربندشان را هم کشیده بودند و او همانجور که در کوچه ای بن بست به در و دیوار می خورد، ضربه های بی وقفه ی چرم کمربند هم روی تنش نشسته بود.
از همان وقت بود که قصد زن گرفتن کرده بود. هر جا رفته بود، کسی دخترش را به او نداده بود و او در اوج یاس از پیرزنی شنید که اگر به خواستگاری دختر فلانی بروی، جواب رد نمی شنوی. رفته بود و نشنیده بود. کس و کار درستی نداشت که برایش تحقیق کنند و سر از کار خانواده ی دختر دربیاورند یا به این هُلهُلکی بودنشان مشکوک بشوند. از مالِ دنیا خودش را داشت و آن هوس بی وجود. همین. 
اطاقی کرایه کرد و عروسش را برد. فعله ای بی حواس بود. صبحِ خروس خوان از خانه به قصد کار می رفت و ظهر تنِ خسته اش را به خانه می کشاند. پیاله ی چای نوعروسش را سر می کشید و با زیر بغلی که از فرط عرق، خیس و زرد بود، نیم ساعته چرتی می زد. بعد هم بلند می شد، شلوار خاک آلودش را توی همان هال دو سه بار می تکاند و روی پیژامه اش می پوشید و باز می رفت تا شب برگردد. شب ها که      می آمد نا نداشت و آن بی وجود نه تنها غلغلکش نمی داد که به خوابی ابدی فرو رفته بود.
باری که سرِ کاری، کارگرها بر سر خواهر زنش باهاش شوخی کرده بودند، حساب کار دستش آمده بود. به خانه که آمد، بداخلاق بود؛ بی پول بود، خسته بود، اما هنوز بداخلاقی نکرده بود. و حالا بداخلاق و غرغرو شده بود. بی صدا و به ناگهان می آمد توی خانه. انگار که می خواست مُچش را با کسی بگیرد. زن می فهمید اما به  روی خودش نمی آورد. سکوت کرد تا مرد سر به راه شود. کم کم دیگر در را هم قفل می کرد و    می رفت. او هم کنج خانه می نشست، چادر گلدارش را دور خودش می کشید و بی صدا اشک می ریخت. 
سایه ی سنگین مالنا بعد از این همه سال هنوز دست از سرش برنمی داشت. خودش اسم نداشت و برای مردم خواهرِ مالنا بود. حتی نمی دانست مالنا کیست، چیست و کی این اسم را رویش گذاشته. یا سینیوریتا چه معنایی می دهد.
سینیوریتا حالا که خواهرِ کوچکش شوهر کرده بود، یک بار تا پشت دریچه هم آمد تا ببیندش. در اما از پشت قفل بود. او خواهرش را از پشت دریچه دید اما مالنا ندیدش. چند باری زنگِ در را زد و به اطراف˚ نگاه کرد و رفت. دلِ کوچکش توی خانه ی کوچکش پوسیده بود و وقتی مالنا دور شد، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. چقدر خواهرش را می خواست. خواهری که درست همو باعث این حبس بود، حالا داشت دور می شد و او قلبش و سینه اش از غمی جانکاه داشت مچاله می شد. 

شب که شوهرش آمد خانه، خبری از شام نبود. مرد، بی خبر از همه جا روی زمین نشسته بود تا زنش سفره ی شام را پهن کند. اما او از جایش تکان هم نخورد. اولش سکوت بود و انتظار. دلِ زنِ جوانِ خانه مثل سیر و سرکه می جوشید اما هر طور بود خودش را به بی خیالی زد. گره ی بین ابروهای مرد در هم رفت. شامو بیار کوفت کنم. شام نداریم. چی؟ نداریم؟ پس تو کنج خونه نشستی چه گوهی میخوری؟ من میرم مثلِ سگ˚ جون میکنم که تو پا روی پا بندازی؟ 
چیزی برای پرتاب، سرِ دستش نداشت. بلند شد و کمربندش را که فانوسقه ی سربازی اش بود، از دور کمرش باز کرد. زن گفت دستت بهم بخوره ...
دستش نخورد. اما کمربند خورد. با همان پهنا روی کمرش فرود آمد و با گره های فلزی بینابین و با حلقه ی نوک که مثل چنگک کوچکی به داخل برگشته بود. تا جا داشت خورد. فحش و کتک. کتک و فحش. برادرهایش و پدرش "بی ناموس" و "قرمساق" شدند و خواهر و مادرش ...
کف دستش را بالا می برد تا کمربند به سر و صورتش نخورد، و کمربند روی کفِ دستش پهن می شد و  می سوخت و باز بالا می رفت و باز پایین می آمد و او با هر ضربه ای که می خورد با رعشه ای دیوانه وار تنش را کش می داد  به بالا و پایین و تنِ نازکش تاب همان اولین ضربه را هم نداشت و مقاومتی که نقشه اش را کشیده بود، تا کمربند سوم بیشتر دوام نیاورد:"گُه خوردم ... گُه خوردم ..."

تخم مرغ ها در تاوه ی روغن جلز و ولز می کردند و یکی دو دانه ی روغن به بالا جهیدند. نان سنگک مانده از دیروز هنوز بیات نبود و کنارشان چند پر نعناع هم گذاشت. مرد لقمه ها را با ولع فرو برد. حال فاتحی را داشت که نیمی از دنیا را فتح کرده و حالا زن دشمنانش را به کنیزی پیشش آورده اند و زرده های عسلی توی تاوه، سر بریده ی شوهرانشان است. از گوشه ی دهنش روغن می چکید. با نان خشکی لب هایش را پاک کرد. خودت نمیخوری؟ و جوابی نشنید. مهم نبود و شانه هاش را بالا انداخت. اما مستیِ فتح هنوز از سرش نپریده بود و آن هوس بی وجود حتی از دیدن کبودی های روی تن لخت زن هم به خواب نرفت و تن کتک خورده را تنگ در آغوش گرفت...  

صبح، شوهرش هول داشت که زودتر برود. دیگر زخم زبان نزد. سکوت هم نکرد. گفت که امروز سر ساعت شش، یکی را سر میدان اصلی شهر، دار می زنند و او عجله دارد که خودش را به تماشا برساند. لقمه ی نان و پنیرش را در دستمالی پیچاند و دستش داد. مرد در را هم قفل نکرد و رفت. از شور تماشای اعدام بود یا آشتی کم رمق یا دلجویی نفهمید. 
 طول وعرض اطاق را چند بار طی کرد و فکری که مثل خوره به جانش افتاده بود را با خودش مرور کرد. تازه سرِ صبح بود و تا آمدن شوهرش کلی وقت داشت و برای درست کردن نهارش هم. چادر سیاهش را برداشت و سَر کرد و مثل پرنده ای که از قفس رها شود، با چادری که از پشت سرش بال بال می زد، به داخل کوچه جهید. برای رفتن به خانه ی مالنا باید تا همان میدان اصلی شهر می رفت و انبوه مردمانی که آن وقت صبح به خیابان آمده بودند، به وحشتش انداخت. از دور، جرثقیل اعدام را دید و ماشین های نیروی انتظامی و حلقه ی گسترده ی مردم. نایستاد. از ترس اینکه شوهرش که قاطی همین جمعیت بود، ببیندش. دور شد و همانجور از دور نگاه کرد و تنه ای را دید با دست های از پشت بسته و دو پای زنجیر شده که بالا رفت و هلهله شنید و جیغِ زنانی، و اعدامی دست و پا می زد و تلاش بی فرجامی می کرد تا پاش به زمین برسد و البته که نرسید. حالِ کسی را داشت که داشت می دوید و کمر شلوارش داشت می افتاد و پایین، بسیار کسان به تماشا ایستاده بودند. 
                                                      
"خوش آمدی خواهر. راه گم کردی."
مالنا به کناری ایستاد تا خواهر کوچکش داخل شود. خواهرش لختی درنگ کرد. لب هایش لرزیدند و تلاش بی فایده ای کرد تا بغضش نترکد اما ترکید و شانه های خواهرش را جست و چشم های خیسش را بر آن سایید. مالنا حرفی نزد. سر خواهرش را نوازش کرد اما شانه های خواهرش که با گریه لرزیدند، احساس کرد دلش دارد از جا کنده می شود. 
ساعتی از این ور و آن ور گفتند، خندیدند و اشک ریختند. مالنا برایش چای ریخت و دو سه آب نبات پولکی توشان انداخت و با قاشقی هم زد. خانه را سکوت گرفته بود و چشم زن به حجم آب شده ی آب نبات بود و دانه های سفید پودر نارگیل که روی سطح چای معلق می شدند. چای نیمه داغ را با لذت سرکشید و به ساعتش نگاه کرد. نزدیک ده بود و از جا بلند شد. مالنا به بدرقه اش تا دم در رفت. باز هم می آیی؟ سری تکان داد. اگر در را رویم قفل نکند، حتما. 
                                                     
جرات نداشت ماجرا را برای شوهرش و نه هیچ کس دیگری از جمله مالنا تعریف کند. همانطور که توی تاکسی نشسته بود و برمی گشت خانه، با خودش فکر کرد اینکه سر دختر بودن بچه که دست من نیست، دارد اینجوری می چزاندم اگر بفهمد که مریض هستم، سرم را می گذارد لب باغچه. 
به پرستار گفته بود خانم پرستار! خودم به دَرَک! بچه ام چه؟ بچه ام گرفته؟
پرستار نمی خواست نگاهش در چشمان او تلاقی کند اما گفت الان نمی توان نظر تخصصی داد. باید دکتر ببینتت. تو هم چیز زیادی تا زایمانت نمانده. دیگر یک سری داروها را نمی توان بهِت داد تا شاید جلوی آلوده شدن بچه را بگیرند. اما توکل به خدا داشته باش. انشاء الله که مشکلی پیش نمی آید. 
با زانوهایی که تاب هیکل لاغرش را نداشتند، از جا بلند شد و از اطاق بیرون رفت. دمِ درِ خروجیِ مرکز بود که یادش آمد کیفش را توی اطاق جا گذاشته. نمی خواست برگردد اما مجبور بود برگردد. چندرغاز پولش توی همان کیف بود. پشتِ درِ اطاقِ پرستار که رسید، شنید که دارد با روانشناس مرکز که مرد جوانی بود، حرف می زند. معلوم بود که دارند از او حرف می زنند. نمی دانست بی هوا برود داخل یا الان که درست گرم حرف زدن هستند، حقیقت ماجرایی که تاب شنیدنش را نداشت از زبان خودشان بشنود. 
محال است که نگیرد. زن هایی که خیلی زودتر از اینها فهمیدیم و دارو گرفتند، آخرش چه شد؟ پرستار ساکت بود و مرد ادامه داد اکثرا با ایدز دنیا آمدند. مگر غیر از این است؟ پرستار گفت نمی شد که امید ندهم. بلایی سر خودش یا بچه می آورد. بچه که گناه ندارد از همان نفس اولی که توی این دنیا می کشد، رنجور و مریض باشد. آن هم ایدز. آن هم بچه ی دختر. گناه دارد. خودش هم مقصر است. زن متاهل معلوم نیست رفته کجا هرزگی کرده این بلا را سر خودش آورده. ولش کن! حرفش را نزنیم! به دَرَک!

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :