داستانی از سعید شعبانی
2 اسفند 99 | داستان | سعید شعبانی داستانی از سعید شعبانی
روبه روی یکدیگر نشسته بودند . کمرش را زده بود به تنه‌ی کلفت درخت نخل که قد کشیده بود بالای سرشان و سایه اش افتاده بود روی سرشان و نور آفتاب از لای صحف های نخل با سایه روشنش صورت دراز و سرخش را پر چین و چروک و گودی می کرد. ...

ادامه ...