ریگ


ریگ نویسنده : پیام پاک‌باطن
تاریخ ارسال :‌ 12 شهریور 99
بخش : داستان

 

«کُره خر پدر سگ!»

و پَس گردنی آبداری که پِسرک پهن زمین شد! مادرش که از فَرطِ عصبانیت چیزی نمانده‌بود قالب تُهی کند، چشم را بست و دهان را باز کرد:

«ذِلم کردی ذلیل مرگ شده‌ی تخمِ جِن.»

«بسه اعظم، خوبیت نداره، این‌قدر این بچه رو ناله و نفرین نکن، خدا قَهرش می‌گیره‌ها.»

«آخه خان‌جون مگه نمی‌بینی چه آتیشی می‌سوزونه این پدر سگ!»

«بچه‌س دیگه نَنه، حالا شیکوند که شیکوند، فدای سرش!»

خانم جان این را گفت‌، لَنگ‌ْلَنگان برگشت‌ به سمت مطبخ. اعظم هم پشتِ سرِ مادرش راه افتاد تا قبل از او شیشه‌های شکستة ترشی را از کفِ مطبخ جمع کند. عبدالله که همچنان پهن زمین بود، گریه می‌کرد. گریة او بیشتر شبیه نِق زدن بود تا گریه، هرچند آن‌هم هرچه بود، کَسری از دقیقه تمام شد! 

پسرک همچنان که داشت از روی زمین بلند می‌شد، دماغش را هم با پشتِ آستینِ پیراهنش پاک کرد.  نگاهش افتاد به جعفر آقا که روی تختِ بهار خواب داشت با آقاجان صحبت می‌کرد. انگار نه انگار چند لحظه پیش، مقابلِ چشم آنها چه اتفاقی افتاده است! غرقِ در صحبت بودند. جعفرآقا می‌گفت و آقاجان با دقت گوش می‌داد. 

«آقا شما بگو، بزرگِ ما شمایی، آخه این درسته این پسرهِ فُکل کِرواتی بیاد، دختر چِشم و گوش بسه ما رو هوایی کنه و بره! زری از وقتی فهمیده، یه چشمش اشکه یه چشمش خونه، مثل یه تیکه گوشت افتاده کنج خونه رو دستِ مادرش! آخه از کی تا حالا رسمِ خواستگاری و شیرینی خوردن این شکلی شده که ما خبر نداریم! به جَدم قسم، اگه به حرمتِ شما و  بحث فامیلی نبود، سرِ اون جوجه فُکلی رو می‌ذاشتم لبِ باغچه، گوش تا گوش می‌بریدم، لا إله إلا الله.»

 «سید این‌قدر شلوغش نکن! درست حرف بزن ببینم چی شده، اگه اومدی من حلش کنم باید بدونم چی شده یا نه؟!»

«دیگه قراره چی بشه؟! پسره جُلُمبُر اومده رو دختر یکی یه‌دونه‌م اسم گذاشته، رفته که رفته!»

«کی رو میگی؟ کجا رفته؟!»

«ای بابا، آقا داداشِ همین عبداللهِ کره خر!»

«اسدالله! رفته؟ کجا رفته؟!»

«چه می‌دونم خبرِ مرگش! دیروز کلۀ سحر آفتاب نزده،  اقدس دیده که چمدون به‌ دست از خونه زده بیرون.» 

«خُب رفته که رفته مردِ حسابی، حتمی برمی‌گرده، اینکه دیگه حرص خوردن نداره.» 

«زکی، برگرده!  میگم اقدس دیده طرف بار و بندیلش رو جمع کرده، فلنگ رو بسته و رفته.»

«عجب!... حالا به دلت بد راه نده.»

« آقا شما هم دل خوشی داریا! میگم زده به چاک. شما میگی به دلت بد راه نده!»

«ای بابا!  حالا تو خاطر جَعمی رفته که رفته؟»

«دیشب با همین گوش‌های خودم شنیدم که اون هاشمِ  عرق‌خور، بابای از خدا بی‌خبرش داشت به اعظم می‌گفت.»

«چی می‌گفت؟»

«رفته که رفته، فدای سرم که رفته! اصلاً خوب کاری کرده که رفته، به کسی چه؟ پسرِ فرنگ رفتۀ من از اولشم از سرِ دخترِ این سِد خُله زیاد بود! این تیکه‌ای بود که تو برای پسرمون گرفتی. حالا خودت برو جوابشون رو بده.»

«پناه بر خدا، اعظمم هیچی نگفت؟!»

«ای آقا، شما دیگه چرا؟! اعظم از کِی جرئت داشته رو حرف این پدر نامرد حرف بزنه؟» 

«خُب تو چی؟ منظورم اینه که... همین‌جوری مثل ضَعیفه‌ها فال گوش وایسادی؟ هیچ غلطی نکردی؟!»

«روزِ روزش نمیشه دو کلام باهاش حرف حساب زد. وای به حال شبِ تارش! این لندهورِ عرق خورِ از خدا بی‌خبر، این قدر وقیحه که نخواستم جلوی در و همساده سر و صدا راه بیفته، اون که واسش مهم نیست، اما ما آبرو داریم.»

 «آره آقاجون، خوب کردی باهاش دهن به دهن نشدی. عجب!»

«ای کاش تو همون طهرون شلوغِ پُر دود می‌موندم، نمی‌اومدم اینجا تا با این حرمله همخونه و همساده بشم، از قدیم راست گفتن که باجناق فامیل نمیشه!»

«باز که داری جوش می‌زنی اولادِ پیغمبر! دوباره آسمت عود می‌کنه ها!»

«عود کنه آقا! عود کنه. چه غلطی کردم! خیر سرم اومدم شمرون،  بتونم نفس بکشم که افتادم گیر این خُولی بی‌همه چیز، از همون روز اولی که اسباب آوردیم تا به همین امروز، هر روز یه الم شنگه‌ای باهاش داشتیم!»

آقاجان از همان‌جا که نشسته‌بود، با صدای بلند که بیشتر شبیه فریاد زدن بود! عبدالله را صدا کرد. از او خواست داخل مطبخ برود به مادرش بگوید، خیلی زود بیاید آنجا. عبدالله که تازه از روی موزائیک‌های کَف حیاط یک رِیگ کوچک پیدا کرده بود از ترسِ فلک شدن با تَرکه‌های آلبالوی آقاجان! بلافاصله رفت به سمت مطبخ.

«نَنِه، نَنِه.»

«هان چه مرگته باز پدر سگ! چی می خوای؟»

«آقاجون گفت، زودی بری پیشش.»

«یا باب الحوائج! خدا خودش بهمون رحم کنه.» 

اعظم همان‌طور که تندتند دست‌هایش را به هم می‌مالید. مثل مرغ پَرکنده، موقع راه رفتن، زیر لب با خودش حرف می‌زد،  ناگهان ایستاد، به سمت خانم جان برگشت و گفت:

«خان‌جون، فهمیده! چه خاکی به سرم کنم؟ حالا جوابِ آقام رو چی بدم؟ ای هاشم، الهی که خبرت رو برام بیارن!»

«بسه اعظم، خوبیت نداره، باز که داری لیچار میگی! نگران نباش نَنِه، خدا خودش ارحم‌ُالراحمینه، برو نَنه ببین آقات چی کارت داره.»

«همش زیر سر این مرتیکة چاچول بازِ خاله زنکه!»

«زشته نَنِه آدم پشت سرِ اولاد پیغمبر این‌جوری حرف نمی‌زنه.»

«جَدش بزنه کمرش!» 

اول عبدالله و بعد اعظم از مطبخ وارد حیاط شدند, مادر یک‌راست رفت به سمت بهار خواب و پسرک که همچنان رِیگ را کف دست داشت به طرف حوض وسط حیاط رفت. آقاجان با باد بزن تُند تُند خودش را باد می زد. زیر لب با خودش چیزی می‌گفت! جعفر آقا هم کوزۀ قلیان را محکم با دو دستش گرفته بود و با حرص پُک‌های عمیقی  پشت سر هم می‌زد. اعظم که مقابلِ تخت ایستاده‌بود به آقاجان و جعفر آقا سلام و بلافاصله گفت:

«جعفرآقا، چرا اقدس و زری رو نیاوردی؟!»

«لا اله الا الله!»

 آقاجان که بادبزن را روی زانو گذاشته‌بود؛ باقی کلامِ جعفر آقا را برید، مثل مُفتش‌ها که می‌خواهند متهمی را استنتاق کنند رو به اعظم گفت:

«اسدالله کجاست؟!»

«زیر سایۀ شما!»

«چرت نگو دختر! میگم اسدالله کجا رفته؟»

«جایی نرفته به خدا آقاجون. یه تُک پا رفته شهر، زودم بر می گرده!»

«اعظم یعنی این پسرک آلامدت نزده زیر قول و قراری که با زری داشته؟!» 

«وا... این چه حرفیه؟! نه آقا جون.»

«پس چی میگه این سد جعفر؟ هان؟!»

«چی شده مگه جعفر آقا؟!»

«میگه چی شده! خُوب خودت رو می‌زنی کوچۀ علی‌چپ اعظم خانوم! حالا چی شده؟!»

«نه به جدت سدجعفر، شما حکمِ برادر بزرگم رو داری، این چه حرفیه می زنی شما؟!»

- بسه‌بسه! دیشب آبجی خانومت افتاد به پام، منم به حرمتِ نون و نمکی که تو این سالها با هم خوردیم چیزی نگفتم! اصلاً واسه همین اول صبحی اومدم اینجا که تکلیفمون رو با هم روشن کنیم.

در همان وقت در گوشۀ دیگر حیاط، عبدالله ریگ را به کمک انگشت شَستش در میان مُشت نیمه بازش چرخاند، نگاهش افتاد به بهار خواب، مادرش سرش پایین بود و جعفر آقا که داشت به او تشر می‌زد. مادر گردن کج کرده و به پهنای صورت اشک می‌ریخت، آقاجان هم به حرف‌های آنها گوش می‌داد و همچنان با باد بزن تُند تُند خودش را باد می‌زد!

عبدالله از روی صورت آقاجان که حالا مثل لبو قرمز شده‌بود، نگاهش چرخید سمت جعفر آقا، شکمش عین کوزۀ سفالی قلیان که روی پا داشت، گردوقُلمبه بود. کوزه دُرُست در تیررس او بود. برق شیطنت در چشمان عبدالله موج زد. با آن لبخندِ زیر زیرکی‌اش هوسی داشت! حالا ریگی بود در بند چرمی کمانش که از جیبِ تنبانش بیرون آورده‌بود. پسرک با همۀ قدرت  بندِ چرمی کمان را به عقب کشید، بی‌درنگ رهایش کرد. درجا ریگ تن کوزۀ قلیان را لمس کرد و آن‌ را شکست!»

عبدالله بُهت و خنده فرم دهانش را برهم زده‌بود! حتی فکرش را هم نمی‌کرد که آن ریگ به آن اندازه کوچک به همین راحتی کوزه قلیانِ شوهرِ خاله اقدسش را بشکند، اما کوزه شکسته بود و ترکۀآلبالو، تحفۀ آقاجان برای این شیرین کاری تخم دُلدُل هاشم خان بود!

عبدالله همچون ریگی که از چله کمانش رها شده‌بود، می‌دوید! فلنگ را بسته، به سمتِ درِ خانه و کوچه پا به فرار گذاشت. ناسزاهای آقاجون و ناله و نفرینِ مادرش پشت سرش او را دنبال می‌کردند! اما چه فایده؟ حالا جعفرآقا مانده‌ و کوزۀ شکسته و آب ریخته بر تنبانش، که خشتکش هم از آتش زغال سوخته بود!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :