داستانی از روناک سیفی
تاریخ ارسال : 4 تیر 00
بخش : داستان
جسد
نمیگویم کسی به من سر نزند نمیخواهم حصاری دور خودم بکشم. هر کس هر چقدر میخواهد به این خانه بیاید و بماند. چرا از من میرنجند وقتی تذکر میدهم کمی ملاحظه کنند؟ چرا وقتی می روم توی اتاقم و چراغم را خاموش می کنم دیگران به خودشان می گیرند و قهر می کنند؟ محض رضای خدا کمی مراعاتم کنید. من یک مریض دارم که نه علاج دارد دردش نه مرگ احوالش را می گیرد مانده روی دست من. من! زنی تنها زنی رنجور و خسته بس که آه و ناله شنیده بس که آن لش سنگین را همراه خود به این ور و آن ور کشانده. هرچند حتی المقدور از رفت و آمد زیاد هم خودداری کنم باز سختم است همان چهار قدم طول و عرض خانه را راه رفتن با او که چه وزن سنگینی هم دارد. هیچ نه انگار زمانی برای خودش برو بیایی داشته دخترکی شیرین و ترکهای، حالا صورتش از ریخت افتاده دهانش یک وری شده چشمانش پف کرده و صورتش مرتعش شده هر بار نگاهش میکنم از زندگی ناامید میشوم و هر بار توی آینه به خودم نگاه میکنم میبینم چقدر دارم شبیه او میشوم. و من شرمسار از نگاههای مردم از حرفهایشان. التماستان میکنم با حرفهایتان گوشه نزنید با چشمانتان به جانم زهر نریزید من به قدر کافی از جانب او زجر کشیدهام. دیگر با حرفها و نگاههایتان صدای او را درنیاورید باز قبل از آنکه زبانش از کار بیوفتد میشنیدم چه میگفت اوامرش را هر چقدر نامعقول اجرا میکردم اما حالا فقط صدا درمیآورد صداهایی که هیچ حیوان درندهای از خود درنمیآورد نعره میزند زوزه میکشد. هر چقدر هم قرص بخورم تنها برای چند ساعت است. صدایش قطع میشود وزن سنگینش مثل یک پر میشود و من آزاد و سبک بالم. هیچ فشاری روی من نیست حالم خوب خوب است. آن قرصها چه میکنند؟ چطور میتوانند وزنش را سبک کنند صدایش را ببرند و هیچ اثری از او به جا نگذارند؟ تنها چند ساعت است، باز آن جسد متعفن باد کرده روی من میافتد و صدایش را از دور میشنوم. باید کاری کرد باید دوایی به او خوراند و برای همیشه نابودش کرد و خودم را از او آزاد کنم باید مواظب اجرای کار بود که نکند آخر سر من هم فلج شوم آن وقت هیچ کس قادر نیست همزمان از دو فلج نگهداری کند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه