داستانی از محمود بدیه
تاریخ ارسال : 22 تیر 99
بخش : داستان
برق
براي پورفسورايرج نبي پور و دغدغه هايش
وقتي سر و صداي گردشگران، لب آب به گوش نميرسد، دليلي ندارد كه همه جا خاموش شده است و از حركت ايستاده .
آنورخيابان ، صداي اذان از بلندگوي تكيه ي جلو پايگاه مقاومت به گوش ميرسيد.
اين طرف ، چند خانواده، ساكت و بي صدا ، روي سكوي سيماني لب آب ، كناروسائل و لباس شناگرها نشسته بودند . چند نفرهم،چند پله پائين تر... در تاريكي ديده نميشدند.
به نظر مي رسيد كه زن و مردهاي لب آب ، همگي غريبه باشند، چون كه همگي داشتند دريا را تماشا ميكردند.
قبل از غروب ، زماني كه جزر دريا پس رفته بود ،گردشگران علي رغم ممنوعيت شنا، توي ساحل ولو شدند.بچه ها زير نور رخشان خورشيد ، بدو از دست مادرها فرار ميكردند و ميزدند به آب.بعضي از كودكان روي ماسه ها غلت ميخورند و بعد مادرها مجبور ميشدند در آب زانو بزنند و آن ها را بشويند. اما تاريكي زود از راه رسيد و مد دريا بالا آمد و گردشگران را برگرداند سرجاي اولشان.
روي سكو، گردشگران ساكت بودند . تنها گاهي صداي پارس سگي به گوش ميرسيد كه چند دقيقه قبل،با عجله به اتفاق صاحبش لب ساحل رسيدند.مرد سعي داشت اورا آرام كند.معلوم نبود توله از سكوت گردشگران در تاريكي ترسيده يا از نگاه خيره ي صاحبش به دريا هراس زده شده.
چشم هاي براق توله به همراهش در تاريكي برق ميزد . سگ چند بارخواست دهانش را به لب هاي صاحبش نزديك كند، مرد او را نوازش داد. ميديد كه او تنها كسي است كه تا لبه ي پرتگاه ميرود و با نگاهش به آب ،خود را بيشتر در تاريكي دريا فرو ميبرد.
آنور خيابان، لامپ ها روشن بود ، ولي اين طرف، لب آب ،نه روشني ماه و نه برق ستاره، فقط گاهي نور ماشيني از دور روي موجك ها برق ميانداخت و خاموش ميشد.
ما سه نفر لخت و تاريك توي آب بوديم . لباس هايمان قبل از كه لب ساحل شلوغ شود و گردشگران برگردند روي سكو ،بيرون آورده بوديم و داشتيم در دريا شنا ميبريديم .
لب دريا شلوغ بود.ما طول نوار ساحلي را به مسافت دو كيلومتر با سرعت طي كرديم و پشت سر يكي از شناگرها كه از ما جلو زده بود و تاريكي را ميبريد برگشتيم.
خيال داشتيم به ساحل برگرديم، ديديم خانواده ها هنوز درتاريكي لب آب وول ميخورند.به همين خاطر،نرسيده به ساحل ،دوباره برگشتيم و به عمق دريا زديم.عمق آب ،بي صدا ، تاريك و ناپيدا بود و مثل گردشگران روي سكوي لب آب ، لب نميزد و تكان نميخورد.
دو نفراز ما ،بعد از شنا بريدن، پاك انرژي مان را از دست داده بوديم.يكي از شناگرها نفس اش تازه باز شده بود.مثل غواص هاي صيد مرواريد در عهد ماضي در آب غوص ميزد. مشتي شن كف دريا را با خود بالا ميآورد و به ما نشان ميداد. شن و گوش ماهي هاي كف دستش به رنگ طلايي بود. ما فقط ميخنديديم. و او دوباره نفس عميقي ميكشيد و به قعر آب فرو ميرفت. نه مثل يك جرم سنگين و تاريك كه در آب فرو ميرود، بلكه شبيه دلفين ها ،عمق آب را ميكاويد.ما ميخنديديم و شوخي مان گرفته بود كه غواصان صيد مرواريد بخاطر به چنگ كشيدن مشتي پوسته ي گوش ماهي زير آب نميروند.
وقتي آخرين بار غواص زير آب رفت ، بالا نيامد.هردوي ما ساكت شديم.دكتر فين پايش بود و ميتوانست با سرعت برود و كف دريا دست بكشد.اما قطعا چشم هايش اعماق را نميديد. ندانستيم چقدرغواص زير آب ماند.،خيلي از زمان هاي قبل بيشتر زير آب ماند. ما نگران شديم.از آب كه بالا آمد و ما را ديد كه به جاي خنده نگران هستيم، خنديد و گفت:
باور كنيد، من چيز مهمي ندارم...فقط چند ثانيه ، به اندازه جرقه اي ،چشمم زير آْب روشن ميشود... حيف كه سر و ته تاريكي، روي آب نميلغزد...
يك دست اش به علامت فازمتر به طرف مان دراز كرد: ببينيد... به برق گرفتگي دستش در تماس با صدف اشاره كرد .به برجستگي عضلات سينه اش دست كشيد كه اگر چيزي در آن ذخيره نشده بود ، قلب و گوش هايش آن پائين، در عمق آب ميتركيد.بعد دست ديگرش را از آب بيرون آورد.ساقه اي از شاخه ي مرجان در دستش بود.ساقه جاندار و تر و تازه بود. انگارهنوز نفس ميكشيد گفت:
ميدونيد اگر مرجان ها مدت زيادي كف دريا در تاريكي بمونن ميميرن...
ما اين بار نخنديديم. حقيقتا انرژي غواص بي پايان بود. اگر دكتر نبض اش را نميگرفت و دست روي سينه اش نميگذاشت و او را از غوص زدن زير آب منع نميكرد و ما همين طور ميخنديديم و ميايستاديم به تماشا، او همين جور ادامه ميداد و كف دريا را بقول خودش برق ميانداخت و جارو ميكشيد .
چقدرطول كشيد كه بازي او در آب تمام شده و به ما پيوست...؟
حالا نگاه هر سه نفر ما به آسمان بود و لب از لب نميگشوديم.بعضي وقت ها تلائلو نوري از نزديك ، برلب موجك ها ميلغزيد و بسامد آن تا كرانه هاي دور ميرسيد.تا ما برميگشتيم نور را به كلام در ذهن مرور كنيم و به زبان بياوريم، زود، در خيالمان گم ميشد.انگارآن جا ،خيال ، از ابراز بيان و گفت وگو قاصربود و فقط قادر بود به توصيف اشيائ بپردازد.
بلاخره غواص از پشت خوابيدن روي آب خسته شد. غلتي زد و دوباره زبان باز كرد و گفت:
وقتي جلوتر از شما به ساحل رسيدم ، گردشگراي لب آب ،چنان به دريا زل زده بودن، انگار يكي در آب غرق شده باشه.
دكتر به طرفش برگشت و گفت :
حتما روي آب خوابيده بودي و شنا نميزدي،فكر كرده بودن غرق شدي.
......... بلاخره به طرف ما كه شنا بريدي و برگشتي، واقعا متوجه شدن غرق نشده اي...؟
- برقكار گفت: بين گردشگران فقط غريبه اي لب آب ايستاده بود و صدايم زد.من اصلا به پشت سرم نگاه نكردم...
موجك ها نرم و غلتان ووژ ،وووژ،ووووژ، عضلات سفت سينه و بازو و ران ها را نوازش ميدادند.در اين حالت نرم و نوازشگر، كسي نميدانست چقدر زمان گذشته و چقدر موج ها ، نرم و وسوسه گر، بدن هايمان را مالش داده اند...
ناگهان دريا ساكت شد و تاريكي روي صداي موجك ها خوابيد و ما را در دل خود فرو برد . همديگر را بايد صدا ميزديم...
برقكار كه اصلا هراسي از تاريكي نداشت...تاريكي برايش بي معنا بود. دستش به تاريكي بخورد، همه را،از گردشگران لب آب كه در تاريكي انتظارميكشيدند، تا تاريكي و عبور مرور در خيابان ها،چهار راه ها،آپارتمان ها و ويلاها ، سالن هاي عروسي ها، باغ شهرهاي پرديس كه مردم تعطيلات آخر هفته را چراغ خاموش در آن ميلولند روشن ميكرد. چطوربا آن عضلات برجسته ي ران و سينه و بازو، پا به خانه ها ميگذاشت و به تاريكي اتاق خواب ها عادت ميكرد.اتصال و مالش مدام موجك ها به بدن، بار تنش را بدر نبرده بود... چه حالا كه در تاريكي پا روي آب ميكوبيد تا موجي از كف ، روي دريا پهن كند.
دكتر گفت : به ساحل برگرديم.ممكن است ديرشود...
برقكارفكر كرد، دكتر از تاريكي ترسيده.شروع كرد به پا كوبيدن.با اين كارقصد داشت دل و روده و كف دريا را بالا بياورد و برق بيندازد به آب، اما دكتر به فكر چيز ديگري بود تا كف ها... كه جنبش ساختگي كف ها ،سر و دست و پا و صورت و روي تاريكي را بيشترميپوشاند. دكتركمي به فكر فرو رفت و گفت:
همين هم شد.
ديروز در حين اصلاح صورت، دستش به كاسه ريش تراش خورده و وارونه شده بود توي دستشويي .قبل از آن ،مويي زير كف ها پيدا نبود.شايد با چشم غير مسلح نشود به اندازه مويي به داخل ظروف تاريك،مثلا كاسه ي سر آدم ها نفوذ كرد و آشفتگي بيماران را فهميد . اما ميشود اضطراب و بغض توي گلوي بيماران را كه ارتباطي مستقيم، مثلا با غمباد بيمار ندارد درك كرد.هر چند او متخصص غدد است و بطور قطع يقين دارد، زندگي كنار دريا و مصرف ماهي تازه ،كمبود يد كه باعث بروز غمباد در زنان بيمارنش شده برطرف ميكند. ولي او حالا به كف روي آب چشم دوخته بود و در تاريكي نگران بود... انگار چراغ خاموش ،برق از سرش پريده باشد .
كسي عكس العملي به حرف دكترنشان نداد. فقط غواص با جنبش روي آب، خط باريكي روي دريا ميانداخت و همه نظاره گر خط روي آب بودند كه از ميان دست و پا و عضلات برجسته ي سينه ،حتي از نفس غواص بيرون ميآمد و با غلت و غولت خود را گرم ميكرد. دكترغواص را از دست و پا زدن منع كرد و بطرفمان برگشت و گفت :
توهمي بيش نيست.
تصور اين كه كسي لب آب منتظر است و معلوم نيست يك تكنسين است و آمده كه در تاريكي شب ، چراغي را روشن كند و يا پزشك و آمده زخمي را التيام ببخشد، ساخت ذهن بيمار است .
چه قدرطولاني شد آن ساعت. هرچند كه حرف نزدن در دريا مثل سكوت در بيمارستان نيست كه كسي با فكر پزشكان مخالفتي نداشته باشد . دكتر روي ساحل، انتظار ديگري دارد . دكتراز گردشگران لب آب و در انتظار ماندن آن ها به خاطر وقوع يك اتفاق كه ممكن است اصلا در زندگي شان صورت نگيرد ،درك نميكند.هرچند كه آن ها را ساقه ي مرجان مرده ي كف تاريك دريا نميپندارد. دكترحتي هدف هنر و وضعيت گردشگران لب آب را از همان دريچه اي ميبيند كه يك پزشك التفات به بيمارانش دارد.
هيچ كس قادر نيست درون تك تك آدم ها را لب ساحل دريابد، مگر اين كه كنشي برق آسا از فرد سر بزند.يا شخصي به شكلي غير منتظره وارد ماجرا شود. مثل همين دكتر و جلوگيري ازغوص زدن طولاني غواص زير آب... هرچند كه دكتر غواص را از همان ابتدا ، ازفشار آب و به عمق رفتن بدون اكسيژن در زير آب منصرف ميكرد وغواص به گوشش نرفت. البته هيچ كس حتي دكتر بطور قطع نميدانست ممكن است بعد از اينكه غواص پا از آب بيرون گذاشت، شبيه گردشگران، عينهو ميگوي دولا شده ي خيره به آب ، نمك سود شود.
نوري به دريا تابيد و روي موج ها برق انداخت .صداي چلپ چلپ پاها قطع شده بود.شناگرها كمي به ساحل نزديك شده بودند.نفس شناگرها بي صدا و آرام بود.دكتر كمي آرام شده بود. غواص نرم شنا ميبريد. اگر برق روي موج ها نبود كه حالا غلتان چون بادي لا به لاي تن مان ميگذشت ، هنوز در تصور و اوهامي بوديم كه مردي برق آسا پا به ساحل گذاشت. در حالي كه لب آب، نفس نفس ميزد، ما تا آخر ندانستيم، مرد به برق روي موج ها چشم دوخته،يا در تاريكي به غريق زل زده است.
موجي از ميان موجك ها بلند شد و توي چشم و دهانمان را پر از نمك كرد.خيال داشتيم به ساحل برگرديم، اما برقكار از شلوغي لب ساحل و بيشتر از لختي بدنش و ديدن جمعيت روي سكوي پله هاي سيماني لب آب شرم مي كرد.
با بدن لخت و پاها و ران براق و حالا شناكنان با سينه ي عضلاني برجسته و براق چطور مي توانست ميان تماشاگران برود.
دوستم مجرد، چهل ساله و برق كارماهريست .نمي دانم چرا يك باره يكي از شناگرها حرفي به او زد :
تو كه برق كاري! چرا شرم ميكني...؟
مگر برقكار ، كاري كرده و يا در تاريكي چيزي را روشن كرده بود كه حالا لازم بود آن را خاموش كند؟
((اين طور هم نيس كه بدن ها كاري نكنن. بي برو برگرد، برق عضلاني اندام هاس كه حتي در تاريكي برق مياندازن و به جاي گفتن به گردشگران چيزي رو نشون ميدن.))
ناگهان نور چراغي برق آسا از سمت دريا به طرفمان تابيد. به دنبال آن موجي بلند تاريكي را شيار كشيد و رويمان سوار شد.هر چه علامت داديم ،هر چه در آب دست و پا زديم ، فايده نداشت.قايق، گشت دريايي بود. قايق با نورافكني چرخان، درست در چند متري داشت از روي بدن هايمان ميگذشت.فرصت نبود. هرسه به زير آب غوص زديم.زير آب ،صداي موتور قايق ،توي گوشمان تركيد و عبور كرد .از زير آب بالا آمديم.اما دوست برقكارمان بالا نيامد.هردو به دنبالش غوص زديم و پائين رفتيم و بالا آمديم .هرچه صدا زديم كريم، كريم،كريم ... صدائي نشنيديم....
وقتي كه با دكتر به ساحل رسيديم، از سكوي لب آب بالا رفتيم و بدون عذر خواهي درست وسط گردشگران حوله انداختيم ، لباس هاي خيس مان را بيرون آورديم و آب كشيديم و عوض كرديم و از تاريكي بيرون آمديم،به دكترگفتم نگران غرق شدن كريم نباش... تا زماني كه گردشگران، كنار لباس هايش نشسته اند و اين جا را ترك نكرده اند، او پا به ساحل نميگذارد. ...
يكباره يادم آمد كه برق، چندان هم بي ارتباط با وضعيتي كه براي دوست برقكارم پيش آمده نيست.
برقكارمي تواند كليد روشنائي را بزند يا برعكس، تاريكي را هر چه قدركه دلش بخواهد خاموش نگه دارد...
وسط آب ، هنگامي كه در تاريكي دست از شنا كشيديم، يكباره دوست برق كارم گفت:
نمي شود در تاريكي ، يهوي كليد روشنائي را زد وهمه جا را روشن كرد.ممكن است طرف ها، لب آب، دچار شوك برق گرفتگي شوند.
براي پيش گيري از برق گرفتگي، بهتره حتي لامپ هاي سوخته را روز روشن در روشنائي تعويض كرد .
با اين توضيح ، هيچ كدام از ما قانع نشديم.انعكاس نور بر روي اشيائ و بدن هاي لخت امري مسلم و بديهي ست ،اما مگر بدن هاي لخت و عضلاني ، برق از خود ساطع ميكنند كه كريم نميتوانست بين گردشگران لخت ديده شود...؟
هنگام عبور قايق،كريم، زير آب ، دچار برق زده گي شده بود.شايد فكر كرد، برق موتور قايق به بدنش اصابت كرده و مثل دوسيم لخت جرقه زده و او را بيشتر به زير آب فرو كشيده و بعد از تكان شديد مثل كپه خالي كدو او را به بالاي آب پرتاب كرده و ساعت ها بعد، موج او را به ديواره ي ساحل كوبيده است...
جمعيتي با چشم هاي براق به دريا زل زده بودند تا در تاريكي ،زيبائي هاي پنهاني و ساختگي بدن عضلاني او را كشف كنند ...؟ چطور با آن بدن براق، از شرم بين شان عبور ميكرد...؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه