داستانی از مینا امیرحسینی
30 مرداد 00 | داستان | مینا امیرحسینی داستانی از مینا امیرحسینی
پای چشمهایش گود افتاده بود و صورتش به زردی می زد.اما هنوز هم چند ثانیه ای طول می کشید تا آدم به خودش بیاید و از نگاه کردن به آن چشمهای درشت دست بکشد.حالا پشت سر او روی لبه پهن استخر راه می رفت و سایه هایشان را تماشا می کرد. سایه ای کشیده که یک سایه پهن نصفه نیمه و لرزان دنبالش راه افتاده بود ...

ادامه ...