داستانی از مریم عزیزخانی


داستانی از مریم عزیزخانی نویسنده : مریم عزیزخانی
تاریخ ارسال :‌ 5 آبان 00
بخش : داستان


ننه

 

بابا می گفت:"خدایی وجود ندارد."
پیچ گوشتی را از پشت گوشش برداشت و پیچ رادیو را باز کرد و قاب پشت رادیو شتلق افتاد از رو میز آشپزخانه پایین: "اکه هی!" و گفت: "هزار تا دلیل برات میارم." من قاب رادیو را از رو زمین بر داشتم و دادم بهش.
من می لرزیدم. اشکهام همین جور می ریخت:"آخرش همه مون زنده زنده کباب می شیم!" ننه گفت: "بده من اون دستاتو!" بابا چراغ انگلیسی را نزدیک آورد. نور چراغ می خورد تو شیشه ی ضخیم عینک ننه و روش می لرزید. مامان تسبیح می چرخاند و آیت الکرسی می خواند: "خاموش کنین اون وامونده رو!" من دستهام را گرفته بودم جلوی ننه. ننه از حنای نارنجی اش کف دستم مالید. گفت: "چی برات بکشم؟" دماغم را بالا کشیدم: "دختر مهربون!" ننه یک گردی توپُر کف دستم کشید و پنج شش تا خط صاف دوروبرش. خانه  لرزید. ترک شیشه ها از گوشه و کنار چسبهای ضربدری، مثل تار عنکبوت، راه کشید جلو. مامان تسبیحش را پرت کرد طرفی و روی گوشهاش را گرفت. بابا داد زد: "تا ته باز کنید!" ما دهانمان را تا ته باز کردیم. گوشهام کیپ شد. جیغ زدم تا مطمئن شوم کر نشده ام. نشده بودم. صدای جیغ مامان هم که آمد دیگر خیالم راحت شد که نه مرده ام و نه کر. بابا گفت: "طرف خونه ی اسمال شاطر بود!". مامان گریه می کرد. من گریه می کردم و خدا را شکر می کردم که خانه ی اسمال شاطر خراب شده و خانه ی ما نه. بابا دوید بیرون از زیرزمین. گریه کردم: "نمی خوام!" گریه کردم: "صدام کثافت!" گریه کردم: "ننه این خورشیده! دختر مهربون نیست!" مامان تسبیحش را از رو کف خیس زیرزمین، قاطی خرده شیشه ها و بطری های یک وری شده ی سرکه و خیار شور و ترشی بر داشت و دور دست پیچید و سرک کشید بیرون، و وقتی دید روشنی آتش از جایی نزدیک خانه ی اسمال شاطر سایه انداخته رو شبِ آسمان، زد رو سرش و گریه کرد. ننه با پشت دست اشکهام را پاک کرد: "دستت رو همین جور بگیر تا خشک شه." دستم را همان جور گرفتم تا خورشید خشک شود. تا صدای آژیر سفید بیاید و ما برگردیم توی خانه. ننه بوی خاک خیس می داد، خاک شسته شده با باران، بوی گِل تمیزی که می شد باهاش چیزی ساخت.
مامان سجده اش را طولانی کرد: "الله اکبر!" صادها و عین ها را غلیظ تر از همیشه می گفت.
-    "مامان مگه خودت نمیگی زنا نباید نماز رو بلند بخونن؟"
سلامش را داد، اخم هاش تو هم رفت.
-    "ننه بده من!"
 نخ را با یک حرکت از سوزن رد کرد: "من کی بلند خوندم؟!"
ننه سوزن نخ شده را از مامان گرفت و روپوش مدرسه ام را رفو کرد.
-    "ننه یه دختر اومده تو کلاسمون ناخناشو لاک می‌زنه. منو مسخره می‌کنه. می‌گه تو دهاتی ای! می‌گه دهاتیا حنا می بندن به ناخناشون!"
ننه با چهار تا دندانی که مانده بود تو دهانش، نخ را برید. چشمهاش خیس شده بود. بلند شدم برایش دستمال کاغذی آوردم. نم چشمش را گرفت. چشمهاش دیگر با عینک ضخیمش هم نمی دید. گفت:"سال دیگه یه روپوش نو برات می دوزم." روپوش را چسباندم به صورتم. گفتم:"ننه منم میشه لاک بزنم؟" ننه سنجاق قفلی روی روسری اش را باز کرد و بالاتر بست. مامان گفت:"چه غلطا!"  ننه گفت:"ماشاالله قد کشیدی." ننه بوی پارچه می داد. بوی ساتن و ابریشم نفتالین زده ی توی کمد.
بابا توی مغازه ی تعمیر رادیو و تلویزیون اش، بین  قفسه های فلزی رادیوهای ترانزیستوری و تلویزیون های چهارده اینچ و سیم و پیچ، می نشست و می گفت: "خدایی وجود ندارد."
-    "زنش حامله بود."
من نگاه مسجد آن طرف خیابان کردم و نگاه پسرهای پانزده ساله ای که پشت لبشان سبز نبود و لباسهاشان خاکی بود  و زیر دود غلیظ اسپند و مارشی که با تمام قدرت می ریخت بیرون از حلق بلندگوی زنگ زده ی مسجد، قطار فشنگ می بستند به کمر لاغرشان.
-    بابا من تفنگ می خوام! از اونا که گلوله هاشو می بندن دور کمر.
سیمهای سه رنگ را دوردستم پیچیدم و نگاه دودی کردم که از لحیم بابا بلند می شد.
-    خدایی اگه بود شکم زن حامله اون جور...."
حرفش را خورد. من می دانستم شکم زن شاطر اسمال تو موشک باران پاره شده.
فلز جیوه ای رنگ ذوب می شد و من بوی سوختنش را فرو می دادم تو ریه هام.
-    "من اگه برم جبهه معطل نمی کنم. زود صدام رو می کشم تا همه خلاص شن."
مامان بدش می آمد که بابا من را با خودش می برد مغازه. با حرص ظرفها را آب کشید: "هر کی میاد تو مغازه ت یه سیبیل داره از اون ور گوشش درومده." بابا تا کمر خم شد تو جعبه ی تلویزیون: "اون فازمترو بده دختر بابا." مامان ظرف را با شتاب بالا برد. لبه ی ظرف محکم خورد به آب چکان. لب پرشد: "یکی نیست بگه کجا می بری دختره رو؟" و با حسرت نگاه گل سرخ چیده شده ی ظرف جهازش کرد. بابا گفت: "این فازمتر نیست، پیچ گوشتیه. ببین ایناهاش!" ننه ظرف لب پر شده را از مامان گرفت: "میدم اوس جعفر بندش بزنه." و برای مامان و بابا و من و خودش چای ریخت: "از روز اولش هم بهتر میشه."ننه چای را ریخت توی نعلبکی و فوت کرد و گذاشت بین لبهام:"یه چیزی برات خریدم." قند تو دلم آب شد. ننه بوی آتش سماور می داد. بوی قند خیس خورده در چای.
مامان نشاندم کنار دست خودش:"وضو داری؟" من انگشتانم را جمع کرده بودم تو کف دستم:"دارم!" ننه با پیکان کاغذی اش حروف عربی را دنبال می کرد. مامان یک دانه قند از قندان برداشت و داد دستم: "پاک کن!" من شروع کردم با قند، لاکهام را خراش دادن:"حرف نمی‌زنی تا کلام خدا تموم نشده." من چادرم را تا روی ابروها پایین کشیدم. خانم می خواند و زنها زیر لب زمزمه می کردند. من تکه های کنده شده ی لاک قرمز را از رو چادرم با دست پخش و پلا می کردم و نارنجیِ خراش برداشته ی زیر لاک، بیرون می افتاد.
بابا مرا نشاند رو پاش: "دخمل کی هستی تو؟!" و موهام را بافت. مامان اتو را محکم کشید رو روپوش مدرسه: "عیبه. بزرگ شده. بیا پایین سمیرا!" من می خواستم بروم. بابا دستم را گرفت.گفتم:" خودم می بافم بابا." بابا نرم دست کشید به موهام: "صد سالتم که بشه دخمل خودمی." مامان انگشت سوخته اش را به دندان گرفت و اتو را پرت کرد رو روپوش: "یا ابوالفضل!" من و مامان زودتر از بابا و ننه خودمان را انداختیم تو زیرزمین. ننه پای دویدن نداشت، بابا پای دل کندن. من گریه می کردم: "لباسم می سوزه الان!" مامان من را چسباند به خودش و از پنجره ی کوچک زیر زمین نگاه نقطه های روشن توی آسمان کرد و خدا را صدا زد. بابا ننه را روی شانه هاش آورد تو زیر زمین: "خدایی اگه بود این پیرزن آخر عمری دعاش مرگ آروم نبود."
گفتم: "ننه من چرا خواهر برادر ندارم؟" مامان سینی پر از نعنای پاک شده را برد و گذاشت سر دیوار حیاط تا آفتاب خشکش کند. ننه یک دسته ی دیگر نعنا باز کرد: "عرقشم می گیرم که شبا یه قاشق بریزی تو چاییت." بابا بلند شد کمربندش را سفت کرد: "من برم." و من می دانستم دارد به خدایی فکر می کند که اگر بود یک فکری به حال تنهایی من می کرد.
 بابا رفت. مامان تو حیاط ماندنش را کش داد. ننه با انگشتهاش نشانم می داد چطور برگهای نعنا را جدا کنم از ساقه. ننه بوی گیاه میداد. بوی یک صحرا پر از آویشن و نعنا و مرزه و ترخون.
بابا به میل خودش فقط همین یک "دخمل" را نداشت. نداشت چون نمی توانست بچه ی دیگری داشته باشد. نداشت چون من وقتی یک سالم بود یک موتور زد بهش و پرتش کرد توی هوا و وقتی خورد زمین، یک چیز خیلی مهم در او تغییر کرد که نگذاشت هیچ وقت پدر هیچ بچه ی دیگری شود. من نماینده ی تمام بچه هایی  بودم که می توانست داشته باشد و نداشت. و او نگاه این بچه ی تنها می کرد و می گفت: "خدایی وجود ندارد."
مامان گفت: "از اول!" من گریه ام گرفت: "خب چه فرقی داره؟!" مامان گفت: "فرقی نداره؟! فرقی نداره با دست غذا بخوری یا با پا؟!" من گفتم: "این که غذا نیست!" مامان گفت: "دست راست روی پای راست، دست چپ روی پای چپ!" من تمام دست و صورتم را برای بار هزارم با حوله ای که بوی نم گرفته بود خشک کردم و حواسم را جمع کردم تا این بار مسح پا را درست انجام دهم.
بابا رادیوش را چسباند به گوشش: "هیسسسس!" و گفت: "نامردا گیشا رو زدن!" وگفت: "مغز بچه رو نشور! بیا دخترم! بیا ببین دنیا دست کیه؟" مامان چادرم را زیر گردنم گره زد و رو به قبله صافم کرد: "دست کیه؟! دست خدا! الله اکبر!" و من گفتم:"سه رکعت نماز مغرب به جا می آورم...."
بابا مُرد. بابا را موشک صدام نکشت. بابا را یک موتور، شکل همان موتوری که عقیمش کرده بود، کشت. توی روزی معمولی که تا شبش و تا فردا صبحش صدای آژیر قرمزی نیامد.
وقتی بابا مرد مسجد پر بود آدم. مداح، سوزناک می خواند و خاله هام شانه ی مامان را می مالیدند. مامان جیغ می زد: "خدا...خدا... " ننه گریه نمی کرد. من گریه نمی کردم. زن ها نگاه من می کردند و نگاه ننه می کردند و زیر لب نچ نچ می کردند: "پیرزن سکته میکنه آخرش. طفلک زبون بچه بند اومد." ننه سکته نکرد. چشم دوخته بود به حنای دستش و لبهاش تکان نمی خورد. دست کشیدم رو رفوی سوخته ی روپوش مدرسه. ناخن های خراش برداشته ی نارنجیم همان طور از ته گرفته مانده بود. نمیخواست بلند شود این ناخن؟ نمیخواست صاف شود این خراش؟ نمیخواست پاک شود این نارنجی دهاتی؟ گفتم: "ننه من دلم میخواد با لحیم کار کنم." ننه عینکش را برداشته بود. مطمئن بودم هیچ چیز از حنای دستش نمی بیند جز سایه ای نارنجی. مامان جیغ می زد. مطمئن نبودم ننه صدایم را می شنود یا نه؟ گفتم: "از بوی فلز خوشم میاد." ننه بوی فلز نمی داد.
 صدای آژیر قرمز که جای صدای مداح را گرفت، دیوار های مسجد اولین تکان را که خوردند، جیغ مامان بین جیغ زنها گم شد.
 تو پناهگاه حیاط مسجد که کز کردیم و مامان که سرم را محکم چسباند به سینه اش، دیدم نه بوی خاک می آید و نه بوی پارچه و نه بوی آتش و نه بوی گیاه. فقط بوی عرق زیر بغل و اشک و آب بینی و خشتک زرد می آمد. چشمهام را بستم و دهانم را تا جا داشت باز کردم.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :