داستانی از ابوالفضل منفرد


داستانی از ابوالفضل منفرد نویسنده : ابوالفضل منفرد
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 00
بخش : داستان

« مسیح زرد در باغ سیب گم شد»
 
به باغ سیب که می‌رسیدیم.همان جای همیشگی ترمز می‌کرد.کالسکه‌ را از صندوق عقب در می‌آورد. بازش می‌کرد و کیفم را روی شانه‌اش می‌انداخت.کیف زنانه به آن ریش بلندی که داشت نمی‌آمد.وصله ناجور بود‌.اما خودش می‌خواست.می‌گفت« تو همین‌که کالسکه را می‌کشی کلی هنر می‌کنی» تا برسیم به آن کافه، نصف بیشتر راه را رفته بودیم.همیشه عقب‌ می‌ماند.نفس نفس می‌زد.به روی خودش نمی‌آورد.گاهی سرش را بالا می‌گرفت. به ماه نگاه می‌کرد.یک بند از انگشت اشاره‌اش افتاده بود.آن ستاره‌ که همیشه کنار ماه بود. با همان انگشت ناقص نشانم می‌داد « تو مثل ماه هستی ، این بچه هم مثل همون ستاره‌...» گفتم «کدوم بچه؟»
همان فال قهوه را یادم می آورد و می‌خندید.
لب‌هایم را کج می‌کردم  و ابروهایم را بالا می انداختم « من همین یه بچه برای هفت پشتم بسه. اگه بچه می‌خواهی اول باید بری اهواز و به مادرت بگی که می‌خواهی سلیمه زنت بشه ، به پسر عموهات بگی ، به دختر عموهات ، اصلا بری روی پل سفید و به آدمایی که لب کارون نشستن بگی که می‌خواهی سلیمه زنت بشه که بابای سلیمه چون به حرف عشیره تن نداد بهش پشت کردن و اومد غربت نشین شد.سلیمه الان برای خودش کسی شده.سری تو سرا درآورده باید بری اینا رو بگی... »باغ سیب پر از سگ بود.روی گوش‌شان یک حلقه سبز زده بودند. ذبیح می‌گفت که یعنی عقیم شده‌اند.از سگ می‌ترسم.از همان بچگی می‌ترسیدم.از کنارشان که رد می‌شدم صدای نبضم را توی گوشم می‌شنیدم.قدم هایم را کند می‌کردم تا ذبیح برسد.دستش را روی شانه‌ام می‌انداخت.یعنی نترس.من اینجا هستم.دوباره من تند می‌رفتم .او عقب می‌ماند.دخترهای جوان را نگاه می‌کرد.روی نیمکت نشسته بودند. دامن‌هایشان در باد تکان می‌خورد.پشت سرم که چشم ندارم.اما حتما یک کاری می‌کرد.گفتم که تا من هستم نباید عاشق زن دیگری بشوی. باز هم خندید و دستش را روی سینه‌اش گذاشت.دندان‌هایش مرتب و صدفی بود. دماغش هم کوچک و سربالا.به آن شلوار پلنگی گتر دار و ریش بلندش نمی‌آمد. وصله ناجور بود.کالسکه را به جلو هُل می‌دادم. هوا تاریک شده بود. تاریکی از شاخه‌ها آویزان بود‌.از تاریکی می‌ترسم.همین چند شب پیش از خواب پریدم.به هوای بچه.بچه خوابیده بود اما ذبیح نبود.رفتم سر یخچال.بطری آب را سر کشیدم.همیشه ذبیح را دعوا می‌کردم.بطری را یک نفس سر می‌کشید.خودم مثل او شده بودم.پرده را کنار زدم.نزدیک صبح بود.هوا هنوز تاریک بود.ذبیح را پشت پنجره دیدم.مثل همیشه بود.بدون دهان می‌خندید.ریش نداشت. مثل بار اولی که دیده بودمش.توی قطار تهران به اهواز.زخم کاری خورده بود. قطار که توی ایستگاه تله زنگ توقف کرد یکی از پشت زده بود. خودش این را گفت. ناغافل زده بود و  توی تاریکی خودش را گم و گور کرده بود.خون نشت می‌کرد و پیراهنش را به رنگ انار کرده بود.توی شلنگ آباد همه حرفش را می‌خواندند.آن موقع هایی که عرق می‌خورد و عربده می‌کشید، هیچ کس جلودارش نبود. داشتم چرت می‌زدم .رئیس قطار بیسیم زد که به کوپه شماره‌ی پنج بروم. گفت  یکی وسط کوپه افتاده و دارد جان می دهد.سراسیمه دویدم. بالای سرش که رسیدم نفسم بالا نمی‌آمد.روی سینه اش پنبه و پارچه‌ی تنزیب گذاشتم و بستم تا به جایی برسیم.به اندیمشک که رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود.آمبولانس گرفتیم. کس و کاری توی قطار نداشت. سه روز و دو شب بالای سرش بودم. قرار بود که فقط تحویلش بدهیم و برگردیم اما چشم های آبی‌اش نگذاشت.به هوش که آمد شماره‌ام را خواست. گفت برایت جبران می‌کنم.گفتم که از اهواز فقط ایستگاهش را می‌‌شناسم و با آدم‌هایش غریبه‌ام. اصرار کرد. آخرش گوشه‌ی کاغذی نوشتم و جلویش انداختم.تی‌شرت را من برایش خریده بودم. از همان بساطی‌های کنار باغ سیب.رنگش زرد قناری بود.رویش طرح خانواده‌ی سیمپسون‌ را داشت.حتما یکی را دوست داشت.با آن چشم‌های آبی و نافذ.گفتم هر کسی باشد چشمش را در می‌آورم.دوباره بی دهان خندید. « خدا رو کولت .من سی تو آواره‌ی این شهر شدم. چرا چپکی حرف میزنی»هنوز شب بود.پرده را انداختم.ترسیده بودم.صدای نبضم توی سرم بود.گفتم« از رنگ‌موهام خوشت میاد؟ » به تی‌شرتش اشاره کرد و گفت«شبیه زن سیمپسون شدی» بغلم کرد و خندید. چیزی توی سینه‌ام تیر کشید.نمی‌خواستم شبیه کسی باشم.زن سیمپسون‌ هم موهایش سفید بود. شاید از هیجده سالگی.مثل من که همیشه کاسه‌ی رنگ دستم بود.پشت تلفن گفتم« ذبیح دیگه مسخره بازی بسه هر جا هستی پاشو بیا.کجا رفتی تیر غیب خوردی‌‌. دنبال کون کدوم سلیطه ای افتادی که هر چی فال قهوه‌ات رو می‌گیرم نقش جادوگر میفته.کجا دوباره گُم شدی؟» باز هم خندید.از همان خنده‌ها که حرص آدم را در می‌‌آورد.مثل موقعی که دخترها را یواشکی دید می‌زد و مچش را می‌گرفتم.گفت« آدم یه وقتایی باید گم بشه تا بگردن و پیداش کنن» کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم.کنار درخت انجیر ایستاده بود.بخار از دهانش بلند می‌شد ، از کنار لامپ تیر برق می خزید و به سمت ماه می‌رفت.« این حرف‌ها رو حتما همون چش سفیدا یادت دادن!» نزدیک کافه که رسیدیم.نفسش به شماره افتاده بود.عرق کرده بود و رنگ تی‌شرتش عوض شده بود.یک جور نارنجی چرک.شبیه همان تابلوی پت و پهن مسیح زرد که روی دیوار کافه آویزان بود.انگار کسی روی زن سیمپسون بالا آورده بود.ذبیح داشت تابلو را نگاه می‌کرد. قهوه‌ی ترک سفارش دادم. ذبیح قهوه نمی‌خورد. فقط نگاهم می‌کرد و منتظر می‌ماند تا فنجان را بر گردانم و فالش را بگیرم. چشم‌هایش برایم جذبه‌ی عجیبی داشت.مثل یک سیاه‌چاله من را به سمت خودش می‌کشید.هر چه حواسم را پرت می‌کردم باز هم به طرفش می‌رفت.توی همان ایستگاه تله زنگ فهمیدم که این چشم‌های آبی روزگارم را سیاه می‌کند.
«یه بچه اون پایین افتاده یه دستبند هم این بالا ، یه گرهی تو کارت هست که خودت هم ازش خبر نداری ، یکی هست که ازت خوشش میاد اما تو این رو نمیدونی.یه سفر درازی در پیش داری که باید تنهایی بری و وقتی برگشتی با اونی که دل بهت داده عروسی می‌کنی... »
  آمده بودم باغ سیب که دنبال ذبیح بگردم. هر چه گشتم نبود. هوا تاریک شده بود.به خودم چند بار فوت کردم . کالسکه را هُل دادم و چند قدم برداشتم.سگی از پشت نرده‌های باغ بیرون آمد و پشت سرم راه افتاد.چشم‌هایم را بستم و قدم‌هایم را تند تر کردم.ذبیح پشت پلک هایم به نفس نفس افتاده بود. از یک تا ده شمردم و منتظر دست‌هایش ماندم.تا روی شانه‌ام بگذارد‌ و بگوید که نترس.من این‌جا هستم. نبود.نزدیک ماشین که رسیدم بچه را بغل کردم.با چشم‌های بسته شروع به دویدن کردم.یکی دوبار سکندری خوردم . کالسکه توی پیاده رو برای خودش می‌رفت. خودم را توی ماشین انداختم و استارت زدم. صدای غرش موتور که بلند شد سگ چند متر عقب پرید و به سمت کالسکه رفت. پوزه اش را به کالسکه می‌مالید و آن را جلو می‌برد. از کنار کافه رد شدم. پایم را روی ترمز  گذاشتم و ماشین را نگه داشتم.ماه توی آسمان نبود. همه جا تاریک بود. فقط کافه روشن بود. کافه چی پشت دخل نشسته بود و سیگار می‌کشید. زن و مردی آن گوشه نشسته بودند. نور زرد کم جانی صورت‌شان را سایه روشن کرده بود.زن قهوه می‌خورد و مرد نگاهش می‌کرد.دهان زن تا بنا گوش چاک خورده بود و رد قهوه در گوشه‌های لبش شتک بود.مرد برگشت و نگاهم کرد. دو تا حفره‌ی خالی جای آن تیله‌های آبی بود.میسح زرد روی صلیب دست‌هایش را مثل خرچنگ از هم باز کرده بود.پاهایش را با گل میخی که نبود به هم دوخته بودند و از سینه اش چند قطره خون به روی عبای زرد چرک مُرده‌‌اش پاشیده بود.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :