داستانی از شیرین ورچه


داستانی از شیرین ورچه نویسنده : شیرین ورچه
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 00
بخش : داستان

اسمم را صدا نکن

«با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت». دقیقاً همین را به او گفت وقتی خانه‌شان طبقه‌ی اول بود و پنجره‌ی اتاقش رو به کوچه باز می‌شد. قرار شد وقتی برگشت، اینطور خبرش کند. حالا طبقه هشتم است. اگر هم بیاید که نمی‌آید، زورش به هشت طبقه که نمی‌رسد. نیمه‌های شب است. از پنجره سرک می‌کشد. تک و توک چراغ خانه‌ها روشن است. به چمن و درخت‌ و شمشادها نگاه می‌کند که از آن بالا ریز و کوچکند و بیشتر به ماکِتی از باغچه شبیهند. پرده را می‌کشد و می‌رود روی تخت دراز می‌کشد. غلتی می‌زند و چشمش را می‌بندد. پلکش سنگین و تنش کرخت می‌شود که یکهو از جا می‌پرد. صدایی به گوشش خورده. چیزی مثل اصابت ریگ به شیشه. حتماً خیال کرده. بالشت را این رو و آن رو می‌کند. تا چشم را دوباره می‌بندد، تق! به پنجره نگاه می‌کند. سر و صدای دیوارهاست. روزها آفتاب می‌خورند و شب‌ها قرچ قروچ‌شان بلند می‌شود. توی رختخواب جابجا می‌شود. سرش را جوری می‌گذارد که گوش‌ها کیپ نشود. مردمک چشم‌ها گشاد شده. شبح اشیاء اتاق به نظرش تکان می‌خورند. میز تحریر و صندلی، سطوحی تاریک و مخدوش‌اند. تابلوی کپی از کار ونگوگ بالای میز، مستطیل سیاه شده. برای اولین تمرین رنگ و روغن، انتخابش کرده بود. جزئیات نقاشی را در ذهن مرور می‌کند. دو زن، یکی با صورت کشیده و پوشیده در شال، توی پارک. قیافه‌ی آن یکی درست یادش نیست اما یک چتر قرمز بالای سرش داشت. میدانی کوچک پشت سرشان است و پرچین‌های سنگی مارپیچ. زنی دیگر هم بود. خم شده و گل می‌چید؛ یا چیزی از دستش افتاده بود؟ گل‌های رنگی. صورتی، قرمز، بنفش، زرد و...
دسته‌گلی که برایش آورده بود، هنوز داشت. خشک شده‌اش را روی دیوار آویزان کرده. خیال چهره‌اش هم گنگ و در هم شده؛ چیزی مثل تصویری در اتاق آینه‌ی سیرک‌ها. صداش را اما همانطور شفاف و واضح به خاطر می‌آورد. «با سنگ‌ریزه می‌زنم به پنجره‌ت».
دوباره تق! دلهره می‌گیرد. گوش تیز می‌کند. سرش را بالا می‌گیرد. تق!. چهارمی. پتو را کنار می‌زند و از جا بلند می‌شود. از پنجره پایین را نگاه می‌کند. هیچکس نیست. از ساختمان‌های روبرو فقط چهار، پنج چراغ به فاصله روشن است. همه خوابند. بر می‌گردد توی رختخواب. پتو را می‌کشد روی سرش. تق! پنجمی، ششمی، هفتمی... لرز می‌افتد به تنش. پتو را کنار می‌زند. چهار‌چشمی دور و برش را نگاه می‌کند. تق! دقیقاً صدای ریگی ست که به شیشه می‌خورد. هر چه چشم گشاد می‌کند، کمتر می‌بیند. مکعب‌های تاریکِ آشنای اتاق، در هم می‌شوند. تکان می‌خورند انگار. تق! مثل فنر از جا می‌پرد. به دو می‌رود سمت در. کورمال کورمال دست می‌کشد. راهرو گشاد‌تر و دراز‌تر به نظرش می‌رسد. تاریکی مطلق، درازی و پهنا را بی‌معنی می‌کند. برق رفته؟ گفته بود سنگ می‌زند که بیاید دم پنجره. قول داده بود برگردد. برنگشته بود.
دست می‌ساید به دیوار. توی مکعب دودی و تو خالی راهرو هیبتی خاکستری جلویش ایستاده. راهش را بسته. می‌ایستد. شاید مامان از خواب بیدار شده. نه. بلندتر است. گوشش هُر هُر می‌کند. تنش نبض می‌زند. صدای او توی سرش می‌پیچد که«نترس!». می‌ترسد. نمی‌تواند برگشته باشد. سایه‌ی خاکستری بازویش را فشار می‌دهد. لبش می‌جنبد و لبخند کجی می‌زند. دندان‌های کدر و کج و معوجی بیرون می‌افتد. می‌گوید« دستمو ول کن». زمزمه می‌کند«گفتم اگه بیام...». بازویش را عقب می‌کشد«دستمو ول کن».  می‌گوید «برات اسم انتخاب کردم». او هاج و واج ایستاده و توی حفره‌ی تاریک دهانش زل زده. «دارم...». می‌گوید«بذار در گوشِت بگم».
نفس گرم گوشش را داغ می‌کند. دستش را می‌گیرد و یک دور او را دور خودش می‌چرخاند. همیشه این کار را می‌کرد. او هم خودش را شُل می‌کرد و روی پنجه می‌چرخید. بابا هم همین کار را می‌کرد؛ وقتی بچه بود. بوی تند و غریبه‌ای مشامش را پر می‌کند. خودش نیست. بوی کاج می‌داد همیشه. دستش را پَس می‌کشد. چیزی توی گوشش خوانده بود؟ مادر گفته بود، پدربزرگ می‌خواسته اسم برایش بگذارد. پرسیده بود چه اسمی؟ «قرآنی. تا اومده بود تو گوشت بخونه، خرابکاری کردی». بعد خندیده بود. همیشه بعد از تعریف کردنش می‌خندید و او هر بار «اسم که داشتم. دارم. این دیگه چه کاریه؟».
نور زرد خفه‌ای راهرو را روشن کرده. درهای بسته مثل بیمارستان...، نه هتل. توی طبقه‌ها که این همه در نبود. صدای خنده و حرف می‌آید. نکند اشتباهی رفته خانه‌ی همسایه؟ نور ملایم زردِ اخرایی روی‌شان افتاده. قالیچه‌ی رنگی ابریشمی، مبل‌های مخمل گلدار، پرده‌ی ضخیم و براق سبز یشمی. گوشواره‌های بلوری لوستر برق می‌زند. دود سیگار، بوی میوه تخمیر شده و الکل به مشامش می‌خورد. صدای موسیقی و خنده و قاشق و چنگال‌هایی که به هم ساییده می‌شوند. از لای در نگاه می‌کند. مادربزرگ ایستاده و چیزی زیرِ گوش مادرش پچ پچ می‌کند. می‌زنند زیر خنده. چقدر جوان و سر حال هستند! دور هم جمع شده‌اند. چرا خبرش نکردند؟ گرم حرف زدن‌اند. سرشان را بر می‌گردانند سمتش اما محلش نمی‌گذارند. بغضش می‌گیرد.
شاید توی تاریکی معلوم نیست. حتی پدر هم لحظه‌ای چشم می‌دوزد به طرفش اما انگار نه انگار. پدر؟ کِی برگشته بود؟ راستی هیچوقت به اسم صداش نکرد. هیچوقت. همیشه می‌گفت بابا جان. اسم که داشت. کدام اسم؟ هر کس یک‌جور صداش می‌زد. مادربزرگ می‌گفت کشمش. پدربزرگ صداش می‌زد حمیرا. دوست نداشت. لجش می‌گرفت. اسمِ خودش را می‌خواست. غیظ که می‌کرد، می‌خندیدند. همه‌شان. «بابا جان اون زیرسیگاری رو بیار»، «کیشمیش خودمی»، «مامان جان اون پیش دستیارو بذار رو میز پذیرایی»، «هووی! با تواَم»، «گفتم بذارن حمیرا، گوش نکردن». «بااز شب اومد، شب اومد، شب اومد، شب...». «من که موهام قرمز نیست». «بدم میاد از حمیرا». صدای خنده‌شان می‌پیچد توی سرش. همه‌شان هستند. به او نگفتند. انگار وجود نداشته که بخواهند خبرش بکنند یا نکنند.
پدربزرگ گفته بود «نذاشتی کارمو بکنم دختر!». چی می‌خواسته توی گوشش بخواند؟ اسمی حتماً توی ذهنش بوده. مادر می‌گفت شاید توی قرآنش نوشته باشد. عمه‌ها گفتند نیست. مادر می‌گفت دروغ می‌گویند. بعد از مرگ پدربزرگ، قایمش کرده‌اند. شجره‌نامه‌شان را پشتِ جلد نوشته بوده. اسم قرآنی‌اش را هم نوشته بوده؟ تا لبش را گذاشته دمِ گوشش، خرابکاری کرده. خندیده‌اند. پدربزرگ چشم غُره رفته. خنده‌شان را خورده‌اند. مادر برده بشورتش. یادشان رفته. گند زده به مراسم نام گذاری‌اش. خودش که یادش نیست. اختیار که نداشته. شاید هم داشته. فقط همین کار از دستش برمی‌آمده.
می‌خواهد برگردد توی اتاق. کجاست؟ درها بسته است. کلید ندارد. باید برگردد. تاریک است. برق رفته؟ از کجا برگردد؟ آن وقت که باید بر می‌گشت، نیامد. حالا هم که آمده، می‌خواهد اسمش را عوض کند. خودش نبود. بوی غریبه می‌داد. اسمش؟ « دلم می‌خواد خودم یه اسم مخصوص برات بذارم. یه چیزی که فقط خودم صدات کنم». چرا نگفته بود نه؟ قرار بود وقتی برگشت، با سنگ بزند به پنجره‌ی اتاقش. «اگه دیروقتم برسم اول میام پیش تو. حواست باشه». بر نگشت. مرده‌ها بر نمی‌گردند. یک جایی می‌ماند. تا نمیری هستند.
دست می‌کشد به دیوار. زیر دستش خالی می‌شود. راه پله است؟ همینجاست حتماً! توی تاریکی نفهمیده. اشتباهی آمده بیرون. توی راهرو طبقه‌ی بالاست؟پله‌های پاگرد است. کورمال پایش را می‌سراند روی پله‌ها. یک، دو، سه،... پنج... توی تاریکی پنجه می‌کشد به هوا که زیر پایش خالی می‌شود و توی مایع غلیظ و گرمی فرو می‌رود. دالان تاریک، دور سرش می‌چرخد. مِهی خاکستری دورش را می‌گیرد و می‌پیچد و گردابِ تونل، مکعب می‌شود. سکندری می‌خورد. دستش را تکیه می‌دهد به دیوار.
نور ضعیفی ته راهرو سوسو می‌زند. اتاقش؟ نه، تالار است و یک میز سنگی بزرگ. صندلی‌ها هم سنگی‌اند. انگار به زمین چسبیده باشند. گوشه‌ی میز، کتابی با جلد قهوه‌ای‌ست و یک کلید نقره‌ای. قرآن پدربزرگ است؟  برش می‌دارد. کتاب را باز می‌کند. برگه‌های زرداب بسته خالی‌ست. نوشته‌ای ندارد. ورق می‌زند. همه‌ی صفحه‌ها خالی‌ست. برگِ آخر هم سفید. نه اسمی، نه حتی نقشِ درختی. شجره‌نامه‌ی خانوادگی می‌بایست شکلِ درخت باشد. همه می‌خواستند اسم رویش بگذارند. مخصوص خودشان. مادر گفته بود «بابات خودش رفت تنهایی شناسنامه گرفت. اسمتم خودش گذاشت». هیچوقت هم صداش نکرد. «دخترم»، «دختره‌ی وقیح»، «بابا جان»، «حرف بهت میزنم سرتو بنداز پایین بگو چشم دختر!». سرش گیج می‌رود. اتاقش کجاست. اتاق خودش را می‌خواهد. اسم خودش را می‌خواهد. اصلاً خودِ خودش را می‌خواهد صدا کند. چی بود اسمش؟
درهای بسته پشت هم قطار شده‌اند. مُشتش را باز می‌کند. کلید، توی دستش زنگار بسته و مات شده. باید به یکی از این درها بخورد. راهرو مثل آب راکد، ساکت و دم‌کرده است. چرا هیچ‌کس نگاهش نکرده‌بود؟ چرا اصلاً منتظرش هم نبودند؟ درها شماره ندارد. همه‌شان بسته‌اند. از کجا بفهمد کدام است؟ عین هم‌اند. در و دیوارها یک سره کِرِم چرک‌اند. جلوی یکی‌شان می‌ایستد. دست می‌ساید. بینی‌اش را می‌چسباند به درز. نفسش را تو می‌دهد. بوی شمشاد به مشامش می‌خورد. کلید می‌اندازد. می‌چرخاند. می‌رود داخل. در با ناله‌ای پشت سرش بسته می‌شود. خالی و خاکستری‌ست. تخت و صندلی و فرش و میز و خرده ریزها نیستند. چهار دیواری است و مستطیلِ تاریکِ پنجره. کنار قاب می‌ایستد و بیرون را نگاه می‌کند.
پیرزنی با صورت کشیده و چادر چیت گلدار، توی پارک دارد می‌رود. شبیه مادربزرگ است.کنارش زن جوانی چتر قرمز دستش گرفته و بالای سرش می‌چرخانَد. قیافه‌اش پیدا نیست. میدانی کوچک پشت سرشان است. زنی دیگر خم شده و... گل می‌چیند؟ گل های خاکستری. ارغوانیِ تیره، زرشکی، زردِ اخرایی. باریک‌راه‌های مارپیچیِ توی محوطه، به میدانی کوچک و تو خالی می‌رسند. اسم... اسمش چی بود؟ کسی چیزی توی گوشش خواند؟ پدر که هیچوقت اسمش را صدا نکرد. او هم قرار بود بیاید اسم روش بگذارد. صداش کند. نیامد. چند تا اسمِ گفته و نگفته برایش گذاشتند؟ اسم خودش...
اصلاً خودش هر روز می‌تواند یک اسم برای خودش انتخاب کند. هر چیزی که دوست داشته باشد. مگر چه اشکالی دارد؟ امروز بنفشه، ارغوان، سپیده یا آبی. فردا سیما، پریچهر، مارال، کتایون یا مهتاب. زیر لب می‌گوید«کاش باران بیاید». باران هم به نظرش اسم قشنگی می‌آید. ‌دستش را لب پنجره می‌زند زیر چانه. نفس عمیقی می‌کشد. بوی خاک و شمشاد مشامش را پر می‌کند. بعد باریکه راه‌ها را که به باغچه‌ی وسط میدان رسیده، می‌شمارد. «یک، دو ، سه، ... پنج»،... تق!

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :