داستانی از مینا امیرحسینی


داستانی از مینا امیرحسینی نویسنده : مینا امیرحسینی
تاریخ ارسال :‌ 30 مرداد 00
بخش : داستان

اسلایدها
مینا امیرحسینی

  پای چشمهایش گود افتاده بود و صورتش به زردی می زد.اما هنوز هم چند ثانیه ای طول می کشید تا آدم به خودش بیاید و از نگاه کردن به آن چشمهای درشت دست بکشد.حالا پشت سر او روی لبه پهن استخر راه می رفت و سایه هایشان را تماشا می کرد. سایه ای کشیده که یک سایه پهن نصفه نیمه و لرزان دنبالش راه افتاده بود.با اینکه کفشهایش هیچ پاشنه ای نداشت و دستهایش را درست همانطور به دو طرف دراز کرده بود،نمی توانست آنقدر محکم و آهسته قدم بردارد.بدون اینکه حتی یک بار به چپ و راست خم بشود یا پایش از ردیف باریک کاشیهای قرمز روی پهنای آبی اطراف بلغزد.چشم از قدمهای صحرا بر نمی داشت.جای خالی موهای لخت پرکلاغی اش که همیشه تا کمر لباسش می رسید اشکش را در می آورد.پاشنه های سیاه چرخید و پنجه های ورنی قرمز رو به او ایستاد.درست دو طرف ردیف باریک کاشیهای قرمز.پاپیون بزرگ ساتن قرمز پیراهنش که چند ماه پیش دور کمرش را قالب می گرفت و برجستگیهای کوچک سینه هایش را درشت تر نشان می داد، با نسیمی ملایم که برگ ها را به زحمت حرکت می داد، توی تنش تکان می خورد.ولی لبخندش همان لبخندی بود که تا چشمهای طوسی-سبزش می رسید و همیشه زیر تابش ملایم آفتاب و انعکاس کاشیهای آنجا به آبی می زد.به چشمهایش که بالای گونه های بیرون زده اش هنوز می خندیدند خیره شده بود.ولی گلهای کوچک زشت قرمز توی زمینه سفید روسری ابریشمی مادر که قبل از آن فقط دو،سه بار دست صحرا به آن خورده بود،چشمش را می زد.یکدفعه صورتش داغ شد.

چشمهایش سیاهی رفت.از بینی تا مغزش تیر کشید.انگار یکی لامپ را مرتب خاموش روشن می کرد.انگار برای بار هزارم نشسته بودند توی اتاق تاریک و پدر تق و تق اسلایدها را عوض می کرد و به مهمانها نشان می داد.صحرا موقع تولد،صحرا توی مهد کودک،صحرا،صحرا،صحرا و گاهی ساره که یکجوری خودش را گوشه عکسهای صحرا جا داده بود.و این اواخر یک عکس تک از ساره که پیراهن حریر گلبهی صحرا،که خیلی وقت پیش برایش کوچک شده بود، را پوشیده بود و موهای خرمایی اش توی آن عکس تیره تر از همیشه به نظر می رسید و چشمهای عسلی اش زیر نور پروژکتور روشن تر از همیشه بود.اول صدای خنده بود و بعد صدای جیغ بود که قطع و وصل می شد.گلهای قرمز روسری ابریشم مادر که توی دستش مچاله شده بود.لکه های خون روی روسری ابریشمی سفید مادر.صورت سفید صحرا و خونی که لبها و چانه و گردنش را قرمز کرده بود.چشمهای بیرون زده صحرا. روسری مچاله ابریشمی مادر که چند جایش دیگر سفید نبود و گل نداشت و دست آخر رنگ قرمزی که لابلای انعکاس آفتاب از سطح آب کوچک و بزرگ می شد و عمه نگاه که با دهان باز به عصا تکیه داده بود و ساره نفهمیده بود از کی آنجا ایستاده.
  دست پدر دیگر هیچ وقت به طبقه بالایی قفسه آشپزخانه نرسید.فصل که می خواست عوش بشود یا هر وقت مهمانی دعوت می شدند ژانت مثل همیشه می آمد خانه شان و ساره مجبور بود یک عالمه بایستد تا او جداگانه اندازه اش را برای دو دست لباس بگیرد.مادر هنوز برای رنگ و مدل و جنس لباس اول خیلی وسواس به خرج می داد و سر دومی می رفت دراز بکشد.چون خسته می شد و باز میگرن یا کمر دردش عود می کرد.تنها تغییر برنامه های روزمره شان این بود که برای تعطیلات  و آخر هفته ها خصوصا بهار و تابستان که می شد به جای ویلای لواسان عمه نگاه، می رفتند خانه باغی شان توی درکه که ساره عاشقش بود.می توانست ساعت ها بدون غر زدن بنشیند توی آلاچیق چوبی وسط باغ و منتظر بماند تا سر و کله طوطیهای رنگارنگ پیدا بشود.یا چشمهایش را ببندد و با صدای آواز بلبلها خیالبافی کند.
  پدر سر حوصله یک عالمه عکس از او می گرفت و بین عکسهای صحرا به مهمانها نشان می داد.تولد دوازده سالگی ساره بود.موقعی که داشت موهایش را با روسری ابریشمی مادر می بست،مادر جلو آمد.دستی به سینه و سرشانه های پیراهنش کشید.شماره ای را گرفت و بعد از اینکه به زن پشت خط توضیح داد که باید بیاید اندازه های جدید صحرا را بگیرد،معلوم شد شماره را اشتباهی گرفته.قبل از اینکه شماره را توی دفترچه تلفن پیدا کند تلفن زنگ خورد.
  پدر هرچه تلاش کرد نتوانست پلکهای عمه نگاه را ببندد.ساره از تماشای او که همانجور با چانه و گردن کبود روی مبل خشکش زده بود و مثل آن روز چشم از او بر نمی داشت حوصله اش سر رفت.
روی نوک پنجه بدون اینکه صدای تق تق پاشنه هایش حواس کسی را پرت کند از خانه بیرون آمد.
رفت توی حیاط پشتی.کاشیهای آبی و قرمز لبه استخر جا به جا لب پر شده بود.ته استخر پر از لجن بود و رده رده های سبز و سیاه دیواره های استخر حال آدم را به هم می زد.رفت روی ردیف باریک کاشیهای رنگ و رو رفته قرمز لبه استخر ایستاد.دستهایش را به دو طرف دراز کرد.سر چرخاند و از دیدن سایه کشیده اش که کف حیاط افتاده بود با صدای بلند خندید.یکدفعه چشمهایش سیاهی رفت.انگار یک نفر مرتب لامپ را روشن خاموش می کرد.از بینی تا مغزش تیر کشید.خنکی و خارش حرکت خون روی لبها و چانه اش را احساس کرد.انگار برای بار هزارم نشسته بودند توی اتاق تاریک و پدر تق و تق اسلایدها را عوض می کرد.ساره موقع تولد،ساره توی مهدکودک،ساره،ساره،ساره و گاهی صحرا که انگار به زور خودش را بین عکس های ساره جا داده بود.و این اواخر یک عکس تک از صحرا که پیراهن گیپور قرمزش را پوشیده بود و موهای بلند پرکلاغی اش زیر نور آفتاب روشن تر به نظر می رسید و چشمهایش که توی سایه شاخه درخت بود، تیره تر از همیشه بود.
 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :