داستانی از مریم عزیزخانی
5 آبان 00 | داستان | مریم عزیزخانی داستانی از مریم عزیزخانی
بابا می گفت:"خدایی وجود ندارد."
پیچ گوشتی را از پشت گوشش برداشت و پیچ رادیو را باز کرد و قاب پشت رادیو شتلق افتاد از رو میز آشپزخانه پایین: "اکه هی!" و گفت: "هزار تا دلیل برات میارم." من قاب رادیو را از رو زمین بر داشتم و دادم بهش ...

ادامه ...