داستانی از ابوالفضل منفرد
29 اسفند 00 | داستان | ابوالفضل منفرد داستانی از ابوالفضل منفرد
به باغ سیب که می‌رسیدیم.همان جای همیشگی ترمز می‌کرد.کالسکه‌ را از صندوق عقب در می‌آورد. بازش می‌کرد و کیفم را روی شانه‌اش می‌انداخت.کیف زنانه به آن ریش بلندی که داشت نمی‌آمد.وصله ناجور بود‌.اما خودش می‌خواست.می‌گفت« تو همین‌که کالسکه را می‌کشی کلی هنر می‌کنی» تا برسیم به آن کافه، نصف بیشتر راه را رفته بودیم ...

ادامه ...