داستانی از محمد جواد کشوری
15 بهمن 90 | داستان | محمد جواد کشوری داستانی از محمد جواد کشوری
گفتن آن یک جمله برایم سخت بود، گرچه تمام کلماتش را حفظ بودم. بارها هم پیش خودم تکرار کرده بودم. بعضی چیزها را آدم بهتر است نگوید، اما این‌یکی را می‌گذارم به حساب سبک شدن. سرش را کج کرد تا صورتم را بهتر ببیند. دستش را دراز کرد و با انگشت شستش زیر چشمانم را پاک کرد. شاید اشک‌هایی را که باید می‌ریختم و نتوانستم بریزم دیده بود. سرم را انداختم پایین. ...

ادامه ...