داستانی از علی عمادی


داستانی از علی عمادی نویسنده : علی عمادی
تاریخ ارسال :‌ 8 مهر 90
بخش : داستان

جو جو

 

فریدون خسته و حیران از سر کار برگشته بود. او در طول روز در یک کارگاه آهنگری کار می کرد. آنجا در و پنجره می ساخت. مثل خیلی از بچه های این محله او هم ترک تحصیل کرده بود و با این که سن کمی داشت به مخارج خانه کمک می کرد. در طول روز به اتفاق دوستانش حشیش زیادی کشیده بود و به همین خاطر نئشه بود و کمی هم گیج می زد. این حال را همیشه داشت. برایش یک جور روتین شده بود.

به خانه آمده بود تا لباس هایش را عوض کند و برود سر کوچه کنار بقیه ی بچه های محل که همیشه نزدیک غروب جلوی بغالی و یا لباس شویی جمع می شدند. اینجا محلی بود که دم غروب همه ی بچه های محل از کارگر گرفته تا محصل و یا بیکار و یا علاف می توانستند با هم ملاقات کنند و البته اگر پا می داد چند تا سیگاری بار بزنند و بکشند و بعد کرکره خنده راه بیندازند و به هر کس و هر چیزی به خندند و به قول معروف "حال " کنند.

برادر کوچک فریدون که به نظر می رسید آخرین فرزند متولد شده در این خانواده ی پر جمعیت باشد با گریه و زاری به برادرش فریدون نزدیک شد و به زبانی که هر کسی آن را نمی فهمید به فریدن گفت:" کلا قا جو جو بردن" فریدون دو سه روز پیش از یک دستفروش دوره گرد دو تا جوجه ی رنگی برای برادر کوچکش که خیلی او را دوست داشت خریده بود.

برادر کوچک دست های زمخت و پینه بسته ی برادر بزرگش را گرفت و او را با خود به پشت بام برد و بعد از اینکه سبد خالی جوجه ها را به او نشان داد به باغ سرهنگ اشاره کرد و کلاغها را با دست به او نشان داد و بعد تکرار کرد:" کلا قا  جو جو بردن"

درست در یکی از نبش های چهارراه نظام آباد یک باغ قدیمی بود که به باغ سرهنگ معروف بود. داخل باغ چند ردیف درخت کاج بود که عمری از آنها گذشته بود و برای خودشان خوب قد کشیده بودند.

فریدون از روی پشت بام خانه به باغ نگاه می کرد و مدتی رفت و آمد کلاغها را زیر نظر گرفت. برادر کوچکش را کمی نوازش کرد و او را بوسید و با خودش پایین آورد و او را سپرد به مادرش و به او گفت با این کلاغها کاری می کنم که دیگر هوس نکنند جوجه های برادر مرا بدزدند.

از کوچه بیرون آمد. عرض خیابان سبلان را طی کرد تا به کنار دیوار باغ رسید. دیوار باغ همه جا به یک ارتفاع نبود. فریدون که بدنی ورزیده و چابک داشت یکی از شکافها را انتخاب کرد و مثل یک گربه ی تر و فرز از دیوار بالا رفت و داخل باغ شد.

به طرف انبوه درختان رفت. یکی از آنها را برای بالا رفتن انتخاب کرد و از آن بالا رفت. او تصمیمش را گرفته بود و هیچ کس نمی توانست مانع او شود.

آنقدر بالا رفت تا رسید به یک شاخه ی تنومند که روی آن شاخه یک جفت کلاغ لانه ساخته بودند. با مهارت کم نظیری خودش را به سر شاخه رساند و دست برد داخل لانه دستش خورد به تعدادی جوجه کلاغ که داخل لانه بودند. چنگ زد و مثل یک عقاب بی رحم تعدادی از جوجه کلاغها را از لانه خارج کرد و آنها را از جلوی باز پیراهنش انداخت توی لباسش و با آرامی برگشت و از تنه ی درخت پایین آمد و با چالاکی از دیوار باغ بالا رفت و از آن طرف دیوار آویزان شد و پرید داخل پیاده رو و بعد به طرف خانه رفت.

خانه ی فریدون تقریبن سر چهار راه بود. داخل یک کوچه ی پر پیچ و خم درست نقطه ی مقابل باغ سرهنگ این فاصله شاید کمتر از صد متر بود.

فریدون وارد محله شد و یک راست رفت داخل حیاط خانه و برادر کوچکش را صدا کرد و به او گفت:" بیا بریم روی پشت بام کارت دارم "

هر دو برادر به پشت بام رفتند. فریدون با یک جست روی دیوار پرید و رفت کنار آنتن تلوزیون جوجه کلاغها را یکی یکی از داخل پیراهنش بیرون آورد و آنها را در حالی که دست و پا می زدند و صدای ضعیفی از آنها خارج می شد روی آنتن گذاشت و بعد در حالی که حس یک قهرمانی را داشت که انتقام خودش را گرفته باشد کنار برادر کوچکش رفت و به او گفت:" کلاغا جوجوی تو رو بردن ما هم جوجوی اونا را میزاریم روی آنتن تا بمیرن!"

برادر کوچک که از حرفهای برادر بزرگترش چیز زیادی نفهمیده بود و نمی دانست فرق جوجه کلاغ با جوجه مرغ در چیست به برادرش اشاره می کرد و می گفت:" من جو جو می خام " و با دست جوجه کلاغها را به او نشان می داد.

هنوز گفتگوی دو برادر به نتیجه نرسیده بود که تعداد زیادی کلاغ روی خانه ی آنها به پرواز درآمدند. در حالی که سعی می کردند جوجه ها را از روی آنتن بردارند غار غار می کردند. چیزی نگذشت که حمله ی آنها شروع شد. فریدون برادر کوچکش را بغل کرد و سریع خودش را به راه روی خروجی پشت بام رساند.

کلاغ ها در حالی که پیچ و تابهای عجیبی به خودشان می دادند روی پشت بام  را پر کرده بودند. شاید یک ربع ساعت طول کشید تا آسمان چهار راه نظام آباد از وجود کلاغها سیاهی می زد. آنقدر کلاغ دور خانه ی فریدون جمع شد که همه ی محل فهمیدند چه اتفاقی افتاده است.

فریدون با غرور زیادی برای دوستانش تعریف کرد چطور از کلاغها انتقام گرفته است. بچه های محل او را دوره کرده بودند و موضوع خنده ی آن شب جور شده بود.

کلاغها تا پاسی از شب دور خانه ی فریدون می گشتند و سعی می کردنند تا جوجه ها را از روی آنتن بردارند. بزرگترهای محل هر چقدر به فریدون اصرار کردند که برود و جوجه کلاغها را از روی آنتن بردارد موفق نشدند.

البته دیگر دیر شده بود. کلاغها آنقدر خطر ناک شده بودند که به هرکسی و هر چیزی که به آنتن نزدیک می شد حمله می کردند. بعضی از کلاغها علیرغم این که شب شده بود به لانه هایشان برنمی گشتند. با برگشتن پدر فریدون به خانه آب ها از آسیاب افتاد. فریدون راضی شد به پشت بام رفت و جوجه ها را از روی آنتن برداشت. آنها را به باغ برد و در گوشه ای از باغ گذاشت و به خانه برگشت.

 

دانمارک

21/11/2010

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : نعمت مرادی - آدرس اینترنتی : nematmoradi.blogfa.com

داستان خوبی بود مخصوصا ساختار زبان برای خلق فضا