داستانی از محمد جواد کشوری


داستانی از محمد جواد کشوری نویسنده : محمد جواد کشوری
تاریخ ارسال :‌ 15 بهمن 90
بخش : داستان

 تا هر وقت تو بگی

     زبان‌ام از داغیِ چای سوخته بود. به سقف دهانم می‌کشیدم‌اَش و از سوزش‌اَش لذت می‌بردم. به تابلوهای تل‌انبار شده‌ی گوشه‌ی اتاق‌اَش اشاره کردم:

     «چه پرکار شدی!»

     پنجره را باز کرد. بوی دود هیزم وارد شد.

     «اگه خواستی چند تاشو بردار واسه خودت.»

     بوی هیزم را کشیدم تو و با این جمله بیرون دادم‌اَش:

     «چند وقت پیش یه خواب عجیب دیدم.»

     «خب...!»

     نشستم.

     «چیز زیادی ازش یادم نیست، فقط یادمه یکی از دوستای قدیمی‌م بالای یه سکو یا یه جای بلند وایساده... انگار داره واسه مردم، یا نمی‌دونم یه جمعیت کوچیک حرفای هیجان‌انگیزی می‌زنه. از حرفاش همین یه جمله رو یادم مونده، می‌گفت...»

     گفتن آن یک جمله برایم سخت بود، گرچه تمام کلماتش را حفظ بودم. بارها هم پیش خودم تکرار کرده بودم. بعضی چیزها را آدم بهتر است نگوید، اما این‌یکی را می‌گذارم به حساب سبک شدن. سرش را کج کرد تا صورتم را بهتر ببیند. دستش را دراز کرد و با انگشت شستش زیر چشمانم را پاک کرد. شاید اشک‌هایی را که باید می‌ریختم و نتوانستم بریزم دیده بود. سرم را انداختم پایین.

     «گفت مرد اونه که... مرد اونه که یه فیلم درباره‌ی جاودانگی ببینه و بعدش نکشه.»

     بعد گفتم: «فکر می‌کنی روحم کجاها داره پرواز می‌کنه؟»

     بوی دود هیزم بیش‌تر شده بود. با دهان فرو دادم و محکم از بینی بیرون دادم‌اَش. یک نخ سیگار دستم داد.

     «روح کجا بود؟... سطح هشیاری آدم میاد پایین. وارد ناخودآگاه می‌شی. پر از اطلاعات و جزییاته.»

     کبریت زد. پک اول را نمی‌فرستم توی ریه‌م.

     «پس رویای صادقانه چیه؟می‌رسی به یه لحظه‌ی خاص، یه جای خاص. فکر می‌کنی قبلن یه جایی دیدی اون صحنه رو.»

     سیگار خودش را به آتش سیگار من چسباند.

     «بیدار که می‌شی فقط یه قسمت خیلی کوچیک از تصاویر وصداهایی که تو مغزت گذشته یادت می‌مونه، مثل همین یه جمله، تازه خیلی وقتا همون یه قسمت کوچیکم بعد چند ثانیه یادت می‌ره. واسه همینه که می‌گن همون موقع بنویسین که یادتون نره.»

     در گوشه‌ی چشمان کشیده‌اش دقیق شدم.

     «خب این چه ربطی داشت؟»

     یک پایش را زیر ران پای دیگرش جمع کرد.

     «همین دیگه! آدم هرشب تو خواب میلیون‌ها میلیون تصویر در هم می‌بینه، بالاخره از اون همه تصویر، تک توک تصویر اتفاقی با تصاویری که ما هرروز می‌بینیم جور در میاد دیگه.»

     خاکسترهای سیگارهامان خم شده بود و نزدیک بود روی تخت بریزد. استکان چای روی میز توالت را برداشتم و گذاشتم وسط. خاکستر سیگار آنا افتاد روی ساق پای سفیدش و پخش شد؛ مورچه‌ها در نسیم ملایمی که از پنجره وارد می‌شد وول می‌خوردند.

     «یه بار دیگه اون جمله رو بگو!»

     خاکستر سیگارم را تکاندم توی استکان چای.

     «مرد اونه که یه فیلم درباره‌ی جاودانگی ببینه و بعدش نکشه.»

     مورچه‌ها را با یک تکه کاغذ جمع کرد و ریختشان توی استکان.

     «مثل منی. منم زیاد به مرگ فکر می‌کنم. قبلن بیش‌تر. چند وقته شعرای تو هم همه‌ش راجع به مرگ و خودکشیه... راستی کی بود می‌گفت تنها دلخوشی‌م اینه که بعد از مرگ همه چی تموم شه و عدم باشه و این چیزا؟»

     گفتم نمی‌دانم ولی می‌دانستم. بلند شد و جلوی پنجره ایستاد.

     «تنهایی تو اون آپارتمان بهت سخت نمی‌گذره؟»

     روی تخت دراز کشیدم. بوی تن صاحبش را می‌داد.

     «به تو چی اینجا؟»

     انگار با کسی که بیرون پنجره باشد حرف می‌زد.

     «من عادت کردم. اما تو تازه یه ماهه تنها شدی. ماه اول سخته.»

     ته سیگار را انداختم توی استکان. فشی کرد و خاموش شد. چشمانم را بستم.

     «الان خوبه... همین لحظه خوبه.»

     بوی تنش را کشیدم تو و آرام بیرون دادم. رفتم طرف تابلوهایش. از یک ستون برمی‌داشتم، نگاه می‌کردم و سمت دیگر روی هم می‌چیدمشان. سایه‌های خاکستری در یک تابلو دور هم نشسته بودند و کف می‌زدند. یکی که قرمز پوشیده بود با دامن بلند وسطشان می‌رقصید و از چرخیدن‌اَش، خون روی سایه‌های اطراف می‌پاشید.

     «همکارم اینا رو دیده. می‌گه قشنگه ولی داری پول و وقتتو تلف می‌کنی.»

     «مزخرف می‌گه. باید خودت باشی.»

     برگشت رو به من.

     «می‌گه نه نگارخونه‌ای، نه نمایشگاهی... هیچ‌جا قبولت نمی‌کنن. می‌گه لااقل یه چیزایی بکش که دوزار بهت بماسه.»

     توی یک تابلوی دیگر شبحی روی سجاده‌ای دوزانو نشسته. دستانش را انگار که دارد دعا می‌کند گذاشته روی زانوهایش و خون از مچ دست چپش تا روی سجاده‌ی سفید جاری شده.

     «کاراتو قرار بود ارائه بدی به اون موزه‌هه تو پاریس چی شد؟»

     دوباره به بیرون نگاه کرد.

     «یه دقیقه بیا نگاه کن.»

     تابلو را سر جایش گذاشتم و کنارش ایستادم.

     «اون درختو ببین. انگار کف دستاشو گذاشته روی هم. مثل بودایی‌ها موقع عبادت کردن. می‌بینی؟... نمی‌دونم فاصله‌ش از اینحا چقدره. روزا کاملن از ریختی که شبا داره میُفته. انگار شاخه‌هاش تُنُک می‌شه، پخش و پلا می‌شه؛ عین یه شغالِ گَر. شبا وقتی نور چراغای میدون روشنش می‌کنه یه ابهت خاصی پیدا می‌کنه. می‌تونی جای چشماشو تشخیص بدی؟... دلم می‌خاد دو تا چراغ همون جا روشن بشه. یه موقعایی که باد ملایمی میاد، انگار داره با دعا خوندن به چپ‌وراست و عقب‌جلو تاب می‌خوره.»

     کف دست‌هاش را همان‌طور که گفته بود روی هم گذاشت و سعی می‌کرد حرکاتش را با غول بودایی هماهنگ کند.

     «می‌ترسیدم راجع بهش با کسی حرف بزنم. یه جورایی می‌خواستم فقط مال خودم باشه. چند بار فکر کردم داره قدم می‌زنه میاد این طرفی... درخت دیگه‌ای هم اطرافش نیست. البته یکی اونجاس ولی نمی‌دونم حواسش به این هست یا نه. انگار روشو کرده اونور. می‌ترسه بیان قطعش کنن.»

     نفس عمیقی کشید. رفت و روی چارپایه نشست، روبه‌روی بوم سفید. قلم‌مو را برداشت و قرمزش کرد. یک خط باریک عرضی روی مچش کشید.

     «تا کی می‌مونی؟»

     بغض صدایش را تغییر داده بود. قلم‌مو را سمت پیشانی‌اَش برد. یک خال قرمز بین ابروهاش کشید. کف دستانش را روی هم گذاشت. سرش را رو به من خم کرد و مثل بودایی شروع کرد به تاب خوردن. روبه‌روش زانو زدم. قلم‌مو را دوباره قرمز کرد. بغضش بی‌صدا ترکیده بود و اشک می‌ریخت. جلو آمد. موهای روی پیشانی‌ام را عقب داد و قلم‌مو را آرام به طرف پیشانی‌ام آورد. چشم‌هام را بستم و کف دست‌هام را گذاشتم روی هم.

     «تا هر وقت تو بگی.»

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : مژگان - آدرس اینترنتی : http://

سلام دست شما درد نکنه فقط باید در نوشتن جملات این طوری بنویسین مثلن پیشانی ام ،پیشانیم

ارسال شده توسط : . - آدرس اینترنتی : typist.blogfa.com

زیبا و تاثیر گذار

تو فضاش غرق شدم

یکدست و جذاب بود و باب طبع

موفق باشید