داستاني از نعمت مرادي


داستاني از نعمت مرادي نویسنده : نعمت مرادي
تاریخ ارسال :‌ 29 دی 90
بخش : داستان

به گردنه لواسان رسیدیم ،در تصمیمی که گرفتم نباید تردید کنم.باید همین غروب کار را تمام کنم.عوضی نکبت چرا خاموش شدی-استارت می زنم فایده ای ندارد.پیاده می شوم اخرین بلندای کوه، شلوغی این همه ماشین ،این گردنه لعنتی، عمق این دره ،ان قوطی حلبی، همه چیز واقعا خنده دار است گیج شدم، گیج گیج فقط باید سر این گردنه فریاد بزنم، با تی پا به جان ماشین می افتم.پیرمردی که لاغریش را داخل پا لتو ریخته، به طرف من امد.

عمو جان-کر-مشکلی بیش اومده؟

نمی دونم چرا یهو خاموش شد؟

با هزار و یک بدبختی ماشین را بغل جاده پارک میکنم

جوان بیا فعلا کنار اتیش خودتو گرم کن ،یه استکان چای تو این هوای پاییزی می چسبه.

کجا!

دارم میرم اونور جاده

حالا لب دره ایستاده ام و به پایین دره نگاه می کنم

باید برگردم پیش پیر مرد

برگشتی

بخاطر تو برنگشتم اما..........اما پیرزنی کنارش نشسته ،به من خیره شد.من هم به دست های سیاه او زل زدم.دلم میخواست حرف بزنم.به پیره مرد بگویم امده ام به کمک یکی از همین دره ها  ام جلواین پیره زنی که گردو ها را پوست می کند.نه دو تایی با هم حرف می زنند ،به زبان سورانی-البته کمی با زبان ما فرق می کند.اما می فهمم پیره زن چشمش را به سوی قاطر ها که از بالای جاده بایین می امدند چرخاند.

لبخند زد و گفت:یادته اون موقع قاطر ها را اماده میکردی-شبانه از مرز رد میشدم.

بیشتر موقع هاتلویزیون و جاروبرقی می اوردم.چند نفر از مردم ابادی قاطر نداشتن تلویزیون ها را به کولشان می بستند، کول بری می کردنف سخت بی، کمر درد و هزار بد بختی ،کار دیگری نداشتن مثل خود من

یه شب مرز شلوغ شد، هر کاری کردیم نشد که نشد همه داشتن بر می گشتن، پشت صخره ها قایم شدیم، مامورها کمین کرده بودنن، کاک محمود یکی از سربازان رو شناخت.پسر کاک احمد بود.

پیره زن یه تیکه چوب داخل آتش انداخت و گفت کدوم احمد!

احمد مریوانی نه، نه احمد چای فروش، مدتی طول کشید آمد گفتم کاک گیان چی شد

گفت:فایده ای ندارد کاک، مرز بهم ریخته

دست هایم را روی آتش به هم می مالم، پیره زن سه ته چای میریزد ،پیر مرد از روی گونی گردو کتابی را برداشت،  کتابی از کافکاست محاکمه

با تعجب گفتم کتاب میخونی

جوانی ها آره، اما الان کمتر

واقعا مال خودته

آره مال خودمه، هر کی میتونه کتاب بخونه جوون

گفتم:شما چی

گفتم:من به خاطر همین، حرفم را قطع کرد و گفت:باورم نمی شد ،تو خیالم نمی گنجید که یک گردو فروش هم کافکا بخواند همانطور که چای میخورد گفت:کافکا از شانزده سالگی با زدن مییخک قرمز به یقه اش اعتراض خود را به اتریشی ها ابراز کرد

پیره زن نگاهی از روی خشم پیره مرد می کند و لب هایش را می گزد

از روی صندوق بلند می شوم، به سمت دره می روم، نگاهی به پایین دره می کنم ، بر می گردم روی صندوق می نشینم.بیره مرد با سنگی بای راستم را نشانه می رود-نگاه می کنم.متوجه حشره ای

 می شوم که از روی کفشم به سمت مج بایم می آید حشره را برت بعد زیر با له می کنم.

پیره مرد نیشخند موزیانه ای نثارم می کند

مگه تو هم از این ها می کشی

ممکن بود نیشم بزند

بلن شد به طرفم آمد

چه کاره ای!

بد بخت

خندید پس آن ماشین،

مال یکی از دوستاست-امانت گرفتم

از خودت بگو

گفتم:دروازه غار یه اتاق مجردی گرفتم، زندگی نیست یه جور مرگ تدریجی ،اومدم تا خودمو توی دره پرت کنم زدگی یه جورایی داره رو سرم سنگینی می کنه پیره زن با گوشه روسری آ سر چشمانش را پاک کرد، لبخند تلخی زد و یه حبه قند به من تعارف کرد و گفت:روله بخور تا مزه دهنت عوض بشه قند را توی دهانم گذاشتم به فکر فرو رفتم،پیره مرد گفت:چی شد تلخ بود خندید بیره زن گفت قند من

گفتم:هم قند تو هم خاطره اش

بچه که بودم مادرم صبحونه بهم نون و قند می داد ،نون و سر چراغ نفتی برشته می کردم از خونه می زدم بیرون کنار یه دیوار آجری ترک خورده وای می ایستاذم.آفتاب تو صورتم می خورد، شروع می کردم به خوردن از صدای خر خر کردن قند زیر دندان لذت می بردم.بیره زن گردو های پوست کنده را داخل ظرف شیشه ای می انداخت:روله همین آقا تو معلم بود.اخراجش کردن. حسابی با شعبان بی مخ و طیب شاخ به شاخ شده بود.بیره زن کتاب را روی گونی انداخت و گفت:می خواستم بچه هارو با تاریخ کشورشون آشنا کنم. تو بگو وظیفه یک معلم تاریخ چیه

غیر از اینه به پایین جاده نگاه کردم.قاطر ایستاده بودند.پیرمردی سیگاری......... و گفت ما توی هر سین دلیلی برای ماندن نداشتیم.برگشتیم و لایتمون بیر زن چند تا گردو از داخل گونی آورد و گفت نزدیک مرز، آبادی شیخ صله دو تا قاطر گل سنگی با سقف کوتاه تیر چوبی به ما دادن – روله خونه ما هم مث بقیه خونه ها بود.پیره مرد داد زد شب ها می رفتیم.سبیده دم صبح بر می گشتیم به طرف...

پیرمرد رفت و عینکش را با گوشه ی روسری پیر زن پاک کرد.پیره زن تو حرف شوهرش پرید.

یکی از روز های خیلی سرد زمستون بود روله،دندون رو دندون بند نمی اومد – درسته یادمه کراس گل گلیمو پوشیده بودم سر ون ابریشیمو دور سر بیچیده بودم میخواستم برم از قنات واسه قاطر ها آب بیارم که دیدم اهالی روستا دوره اش کردن حس بدی داشتم روله ،پیره مرد گفت تا خواستم حرفی بزنم.ماموسا اکبر با بیل زد توی سرم و خون سر و صورتمو شستشو داد.پیر زن گفت دیدم اوضاع خراب رفتم از پشت رف برنو برداشتم یک تیر هوای انداختم و گفتم ((و گیسه داکم اگر دست له با خطا که ین ام تیره له ناو زگه تان خالی که م)) ماموسا ترسید بقیه هم عقب رفتن ماموسا گفت بارو بندیلو ببند و از این آبادی برو ما نمی خوایم بچه هامون سر را جیف تو از بین برن. پیره مرد شانه اش را از جیب پالتو بیرون کشید و شروع با شانه کردن سبیل های سفیدش کرد.سرش را به سمت دامنه کوه چرخاند گفت کژال شیر زنی بود که بشتم ایستاد وتا الان هم تنهام نذاشته بیره مرد استکان چای را از روی زمین بر می دارد و به دست پیرزن می دهد.بلند می شوم و به طرف دره می روم.لب دره ایستاده ام و به پایین دره نگاه می كنم

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : شهین - آدرس اینترنتی : http://

استاد تو سایت هشتا د قبلا هم خونده بودمتان

ارسال شده توسط : ا خو ند زاده - آدرس اینترنتی : http://

سلام اقای مرادی من بجز این داستان داستان صدای جیر جیر کی یک زن رو تو سایت طغیان ونقد رمان مهدی رضای رو تو سایت چوک خوندم همه کار هات فوق العاده اس دوستون داریم

ارسال شده توسط : مینا داودی - آدرس اینترنتی : http://www.minazahra.blogfa.com/

سلام
بازم به خاطر دیر اومدن شرمنده
خیلی از خوندنش لذت بردم
اما راستش قضیه ( عموجان-کر-) و نفهمیدم
منسجم بود البته جدای اواخرش که به جای پ-ب گذاشتین و دیگه از علائم خبری نیست
آدم خیلی راحت با دو تا دنیاوزمان متفاوت ارتباط برقرار میکنه که از یک جنسم نیستن اما همیدیگرو جذب و حل می کنند
دنیای جوونی که با ماشین قرضی اومده خودکشی کنه و دنیای پیرمرد و پیر زنی که پر از علم و آگاهی به گوشه ی خیابون پر پیچ و خمی رسیده که شاید پایان اونا باشه, بخاطر همین دارند زندگیشونو برای کسی که مثل اونا زندگیه پر دردی داره, بازگو میکنن
فضاسازی داستانتون درابتدا چندان قوی نیست و راستش اشارتون به داستان مرد جوون خیلی کمه ومن نفهمیدم که شخصیت اصلی مرد جوونه یا پیرمرد وزنش؟!!
اما تو ابعاد بعدی کاملا مخاطب و جذب خودش میکنه و در نهایت که ما از داستان پیرمرد بیرون میایم رها میشیم تا خودمون تصمیم بگیریم اون جون بلاخره چیکار می خواد با زندگیش بکنه. اینش جالب بود!
واقعا لذت بردم ؛ بازم مرسی

ارسال شده توسط : الهام میزبان - آدرس اینترنتی : http://www.elm1362.persianblog.ir/

میدونی
ماشین لعنتی
همیشه جایی که نباید خاموش میشه
آدم فکر می کنه شانس آورده
فکر می کنه زندگی بغلش کرده
بعد می بینه
نه
نگهش داشته واسه یه درد بزرگتر
ماشین لعنتی...

ارسال شده توسط : رامین وایقان - آدرس اینترنتی : http://ramin-vayeghan.blogfa.com

درود جناب مرادي
داستان زيباتون رو خوندم
اول از همه خواهش ميكنم در نگارش دقت بيشتري داشته باشيد
از فضا سازي داستان بسيار لذت بردم
جوري بيان شده بود كه رابطه ي خوبي باشخصيت ها برقرار كردم
زياد نميتونم داستان نقد كنم
ولي بعضي از اصطلاحاتي كه استفاده كرده بوديد براي من قابل درك نبود و يا حداقل من تا به حال نشنيده بودم
بعضي از تركيبات و جملات بسيار زيبا و بجا نوشته شده بود مثل دندان روي دندان بند نمي آمد يا لاغري از را در پالتو ريخته بود
در كل لذت بردم و متن داستان رو با اجازتون توو سيستم كپي كردم براي مطالعه ي دوباره
پيروز و سرافراز باشيد
بدرود

ارسال شده توسط : نگار - آدرس اینترنتی : http://negar.blogfa.com

من از شخصیت های داستان خیلی خوشم اومد

ارسال شده توسط : مرضیه عابد - آدرس اینترنتی : http://

با سلام و عرض ادب خدمت دوستان
پررنگ ترین نکته ای که در این داستان به چشم می خورد صحبت های کردی شخصیت هاست که علاوه بر کمک به پرداخت بیشتر شخصیت ها به زیباتر شدن داستان نیز کمک می کند
با تشکر از دلنشینی داستانتون

ارسال شده توسط : مسلم احمدی - آدرس اینترنتی : http://

من حس کردم مرکزیت داستان با قاطرهاست چون نویسنده هر وقتی اسم قاطر ها را می بره یک فلاش بک اتفاق می افتد ما راضی بودیم

ارسال شده توسط : میترا رسولی - آدرس اینترنتی : http://

من دو تا از داستا ن های استاد مرادی را در جلسه کانون ادبیات ایران قبلا شنیده بودم اونا هم مثل این داستان زیبا بودن مرسی

ارسال شده توسط : صابر ساده - آدرس اینترنتی : http://chaftechol.blogfa.com

به نام خدا.
سلام و عرض ادب دارم به خدمت مسولین سایت محترم که در حیطه ی ادبیات فعالیت می کنند و به عنوان سربازانی خوب در این راستا به درخشش خویش می پردازند.
داستان کوتاه پارامتر های خاص خود را دارد که در کارهای نویسنده ی خوب کرمانشاهی جناب نهمت مردای کاملا دیده می شود هرچند هر کدام از این فاکتور ها با نحوه ی عملکرد خاص خود نویسنده کمی دچار تغییر می شوند.در کل نعمت مرادی نویسنده ی جوانی ست که در آینده ای نه چندان دور می تواند به عنوان یک نویسنده ی مطرح و با تکنیک در سطح کشور شناخته شود هرچند همینک هم ایشان شناخته شده هستند ولی این شناخت در حد و اندازه ی واقعی ایشان نیست.از ویژگی های خوب کارهای ایشان بومی کردن های نوشته هایشان و یا شخصیت های بومی شده و محلی شده هست که دیدی بلند دارند.راوی ها در آثارش به خوبی حرکت می کند.شخصیت ها خوب پرداخته می شوند و دیگر ویژگی های خوب دیگر.هرچند بعضی اوقات به خاطر حضور تکنیک های پی در پی شاید درون مایه کمی گم می شود اما نویسنده با تکنیکی دیگر آنرا به مخاطب خویش بر میگرداند.با هر داستانی که از ایشان می شنوم و یا می خوانم توقع حرفه ای تر بودن از ایشان در کار بعدیشان را دارم و امید که هر روز بیشتر رشد نمایند.
یا علی

ارسال شده توسط : علی رضا شامحمدی - آدرس اینترنتی : http://alireza .blogfa.com

داستان خوبی بود ولی تیکه های کردی رو باید زیر نویس میزد

ارسال شده توسط : شیلا سهیلی - آدرس اینترنتی : http://

داستان زیبا ومتفاوتی بود

ارسال شده توسط : afsaneh - آدرس اینترنتی : http://

داستان فوق العاده زیبایی بود. تو خیلی از بخشهاش با نویسنده حس مشترک داشتم. اما بهتر بود ویرایش ادبی و نوشتاری روش انجام بشه. تو یه بخشهایی نگارش به سه زبان محلی، فارسی کوچه بازاری و ادبیات کلاسیک صورت گرفته (منظور در یک جمله است نه در کل داستان) که بهتر بود به یه فرم نوشته بشه حداقل در بخش فارسی (عمو جان-کر-مشکلی بیش اومده؟). همچنین بهتر بود زبان محلی بکار برده شده بصورت زیرنویس ترجمه می شد.
در کل فضاسازی و توضیح فضا به نحو عالی صورت گرفته و به راحتی در ذهن خواننده به تصویر در میاد.
فوق العاده بود

ارسال شده توسط : خاطره مهردوست ( غزل بانو) - آدرس اینترنتی : parvanebanoo.blogfa.com

سلام استاد مرادی
داستان پر مفهومی بود البته برای کسانی که خیلی عمیق به داستان نگاه کنند نه سطحی.
گردو فروشی که کافکا می خواند و نکته مهم در این کتاب برایش اعتراض است.
راهی که طی می شود برای رسیدن به مرگ اما بایک ماشین قرضی.
طعم شیرین قند که در کام کسی تلخ است هم به خاطر قند بودنش و هم به خاطر به یاد آوردن طعم تلخ خاطرات.
مردمی که از اعتراض و از یادگیری همیشه می ترسیدند و اعتراض در برابر ناخواسته ها برایشان طعم بدبختی و ترس داشت.
از قراردادن همه اینها در کنار هم داستان شما حاصل شد.
فقط کمی در نوشتار دچار مشکل بود و شاید این کمی خواننده را گیج می کرد.
که البته اگر به صورت کتاب نوشته شود بالطبع با جدا کردن جمله ها از هم و استفاده به جا از علامت ها این مشکل هم رفع خواهد شد
و یک نکته که الان به ذهنم خطور کرد. گردو فروشی که کافکا می خواند و ذهن انسانی سطحی نگر را به تعجب وا می دارد اما وقتی پای صحبتش می نشینیم متوجه می شویم او معلم بوده کسی که کتاب خواندنش آنچنان هم جای تعجب ندارد.

استاد مرادی من در حدی نیستم که کار شما رو زیر سوال ببرم اما با افکار شاعرانه خودم به این نتیجه رسیدم.
اگر قرار شد مطلب دیگری در بنای خودتون ( منظور وبلاگتون ) قرار بدین در مسائلی که مربوط به تایپ میشه مثل انتخاب نوع خط , استفاده از علامات , جدا کردن و فاصله دادن خطوط از هم ... دقت به خرج بدین تا خواننده رو مشتاق کنید یا حتی انتخاب یک عکس خاص برای مطلبتون.
اینها رو که میگم دلیل جسارت یا بی احترامی من فرض نکنید . ما با مردمی طرف هستیم که اول باید ببینند بعد بخوانند. و بعد زحمت حلاجی مسائل رو به خودشون بدن.
دلم نمیاد داستانی که بالطبع احساس و هدفی پشت اون نهفتست به دلایل کوچیک از خواندن محروم بمونه.
من رو ببخشید از ذهن محدود من تنها همین افکار می گذشت.
از شما ممنونم با این که از محدودیت دانسته هام در زمینه ادبیات شعر داستان و نقد اطلاع داشتین به من فرصت ابراز نظر و تفکر در مورد داستانتون رو دادین.ممنونم
شما رو به حضرت عشق می سپارم
یاحق

ارسال شده توسط : الهه خانباشی - آدرس اینترنتی : http://

من از فضا ی داستان و پایان باز داستان فو ق العاده لذت بردم

ارسال شده توسط : مصطفی مرادی - آدرس اینترنتی : http:/mostafa moradi.blogfa.com

داستان روایت معلم های اخراجی دهه شصت است که نویسنده با زیرکی وبوسیله چرخش زاویه دیدهای که برای عوض کردن راوی وفضا بکار می برد رابطه عاطفی خوبی بین شخصیت ها بر قرار میکند

ارسال شده توسط : afsaneh - آدرس اینترنتی : http://

داستان فوق العاده ای بود و تمام لحظاتشو به راحتی به تصویر کشیدم. حس های مشترکی با نویسنده تو خیلی از قسمتها داشتم. اما بهتر بود یه ویرایش نوشتاری و ادبی بشه و زبانهای محلی به کار برده شده حداقل به صورت زیرنویس ترجمه می شد و همچنین زبان به کار گرفته شده از یه ساختار استفاده می کرد (زبان محلی با ادبیات کلاسیک و همینطور با زبان فارسی کوچه بازاری قاطی شده)
اما از نظر محتوا و صحنه سازی فوق العاده بود

ارسال شده توسط : امین ناظری - آدرس اینترنتی : http://

من با این نویسنده توی جشنواره دانشجویان کشور اشنا شدم که داستان ایشان مقام اول با داستانی بنام بالن .و الن دوباره خوشحال شدم که دوباره داستانی از ایشان را در سایت پیاده رو دیدم و خوندم براشون اروزی موفقعت دارم.پیروز باشید.

ارسال شده توسط : میخوش ولی زاده - آدرس اینترنتی : http://meykhoo.persianblog.ir

درود
خواندم دوباره و لذت بردم

ارسال شده توسط : مرتضی اسدی مرام - آدرس اینترنتی : http://

نعمت جان خسته نباشی ،خوشحالم که هنوز فعالیت ادبی رو با اشتیاق دنبال می کنی.
متاسفانه با داستانت نتونستم ارتباط خوبی برقرار کنم،سعی میکنم در اولین فرصت یه نقدکامل بنویسم.اما احساس می کنم برخورد کلیشه ای با شخصیت ها واینکه روابط وموقعیت ها ی تحمیل شده برمتن همه وهمه چیز رو خواستی واسه ارائه یک بیانیه تا یه داستان.
-ما با آدم هایی مثل اون پیره مرد اخراجی توی کرمانشاه وحتی هرسین زیاد برخورد داشتیم ، ولی آوردن این تجربیات درجهان ادبیات الزامات خاص خود رو داره
-موفق باشی

ارسال شده توسط : حمیدرضا اقبالدوست - آدرس اینترنتی : http://eghbaldoost.blogfa.com

قبلا این داستان را خوانده ام و دوباره خواندم و لذت بردم که در آن مفاهیم عمیق و جالب و جدیدی با ادبیات بومی تلفیق شده است جلوه ای جهانی اندیشیدن و بومی عمل کردن /

ارسال شده توسط : یاسمن - آدرس اینترنتی : http://

سلام دوست خوبم امیدوارم خوب باشی داستانت رو خوندم از محتوای کارت خوشم اومده اما همچنان نظرم راجع به شخصیت پردازی و دیالوگ ها پابرجاست این آدم ها به نظرم بهتره به جای اینکه تیپ باشن شخصیت بشن و معلوم شود داستان داستان کیه. پیرمرد و زنش یا راوی که با مساله خودکشی همراهه. اگر هم تمام این ها حجم کم داستان این اجازه رو نمی ده که این آدم ها را عمیق درک کنیم و درکمون و ماندگاری شخصیت های داستانت در سطح مومونه بازم هم برات آرزوی بهترین ها رو دارم موفق باشی عزیزم

ارسال شده توسط : مصطفی هرسینی - آدرس اینترنتی : http://

این داستان زیر پوشش داستان تفسیری، غم های کمتر معصومانه و بیشتر مبتذلی را درباره زندگی عرضه می‌کنند. چنین داستان‌هایی ضمن این‌که ادعا دارند وضع واقعی و روزمره زندگی مردم و اتفاقات را نشان می‌دهد، در عمل با شخصیت‌پردازی‌های فریب‌کارانه و بی‌رنگ و بهره‌گیری از درون‌مایه‌های کلیشه‌ای و عواطف آبکی و تحریف حقایق، اشکال بسیار ساده‌شده و دور از واقعیتی از زندگی را ارائه می‌دهند. تفسیرهای این نوع نمایش‌ها آن‌قدر ساختگی و نادرستند که ما را از واکنش بصیرتر و حساس‌تر نسبت به تجارب زندگی بازمی‌دارند.در هم آمیختگی و اشتباه نویسنده در بکار بردن دو فرهنگ لکی و کردی در قالب یک نوع فرهنگ که به صورت نچسبی انجام شده در سراسر داستان مشهود است.شاید این دو قوم نزدیک باشند ولی متفاوتند.

ارسال شده توسط : الهه محمدی - آدرس اینترنتی : http://

داستان بومی فو ق العاده ای بود سبکی متفاوت داشت مخاطب قشنگ تو اون فضا قرار میگرفت

ارسال شده توسط : جعفر نیازی - آدرس اینترنتی : http://

لطفا بیان کنید که نویسنده برای آشکار ساختن شخصیت‌هایش چگونه عمل می‌کند؟ آیا شخصیت‌ها به حد کافی دراماتیزه( به نمایش درآمده) شده‌اند؟ از تضاد شخصیت‌ها چه استفاده‌ای می‌شود؟