داستانی از آهو مستان
13 خرداد 90 | داستان | آهو مستان داستانی از آهو مستان
آفتاب از کنار پرده با شیطنت داخل میامد و نوار باریکی درست وسط میز صبحانه درست میکرد. قهوه‌‌ صبحانه‌اش را با کمی‌ نان و کره خورد. روز زیبایی بود. حدس میزد. یادش آمد که قرار بوده امروز کاری انجام دهد. اما یادش نیامد چه کاری. ...

ادامه ...