داستانی از شهلا شیخی
تاریخ ارسال : 22 آذر 95
بخش : داستان
چخوف
: دیشب با چخوف بودم!
تو شلوغی خیابان ایستاد. رو کرد به من: با کی بودی؟
فکر کردم همهمهی مردم نگذاشته خوب بشنود. بلندتر گفتم: چخوف. میشناسیاش که!
رگهای درد خطوطِ صورتش را جمع کرد. زمزمه کرد: پس آمد!
به کنایه گفت: همین یکی تو بساطتمان کم بود که به لطف سرکار این هم جور شد. دیگر چه میخواهی خانم!
بعد با خودش طوری حرف زد که من هم بشنوم: تا روسیه هم سرک میکشد، یک وقت سرما نبردش!
گفت: باید این اتفاق میافتاد. این همه چخوف چخوف گفتنت بیدلیل نبود!
خوشحال بودم حرفهام را باور میکند؛ حتا خیالهام را. چشم دوخت به چشمهام. تو نگاهاش حسادت و درد به هم آمیخته بود: خوش بحالت. چخوف هنوز مطرحترین داستانِ کوتاه نویسِ دنیاست!
سعی کردم موقع حرف زدن جدی باشم: میدانی ابراهیم جان، دو چیزش بیشتر دلم را میبَرَد؛ پزشک بودنش و صورت قشنگش!
کلافه شد. معلوم بود جلو داد زدنش را گرفته: این مزخرفات را جایی بگویی من باید خجالت بکشم ها!
سر برگردانم طرفِ دیگر: چرا، مگر دروغ میگویم؟ خودت که عکسش را دیدهای. داستانهای وقت طبابتش را هم که خواندهای. باور کن جذابیتش تو همین چیزهاست!
صورتش طوری شد که سبیلهاش تکان خورد: ارزش کارِ ادبی را با قیافه میسنجند؟!
هوا گرم بود. عرقِ تنم و شلوغی جمعیت آزارم میداد. با این حال هوس قهوهی داغ کردم. به ابراهیم گفتم. هنوز برزخ بود و درد داشت؛ جواب نداد؛ حتا نگاهام هم نکرد. به رو خودم نیاورم. راه افتادم سمت خانه. ابراهیم صدام زد. صداش شکسته بود. سعی کردم برنگردم؛ دور شوم.
سری به کتابهای چخوف زدم؛ عکسش را که نگاه کردم، خنده رو لبم نشست. صورتِ ابراهیم جلو چشمهام مجسم شد. رفتم سمتِ تختخواب. دراز شدم. کسی چراغِ رو سرم را خاموش کرد. غلتیدم و در لباس خواب صورتی بلندم جمع شدم. دست بردم پتویی، چیزی پیدا کنم بندازم روم. حتا با پنجهی پا هم گشتم. پلکهام را بستم. سرما دلم را میلرزاند و دندانهام را کلید کرده بود. مطمئن بودم اتفاقی افتاده که اینقدر سرد شده است: شاید فشار خونم افتاده... عجیب نیست تو داغی مرداد هوس قهوهی داغ کردم... ابراهیم چرا محلم نگذاشت؟...
پلک زدم و ایستادم: تعجب کردم چطور آنجام. خیال میکردم خواب میبینم؛ یک خوابِ سرد!
ابراهیم به حرفهام دقیق شده بود؛ از حالت چشمهاش میشد فهمید چه حالی دارد. چند مرتبه سر تکان داد: عجب، خب، که اینطور. دیگر چه. دیگر؟
سراپایم را نگاه کرد.
: پا برهنه ایستاده بودم رو قشر ضخیمی از یخ. سرما کرختم کرده بود. کسی مرا با پیراهنخواب صورتیام برداشته و پرت کرده بود تو سرما. تو نبودی که. چخوف بود؛ زل زده بود بهم!
ابراهیم از خریدنِ قهوه منصرف شد. از من دلگیر شده بود. باید میرفت. مثل هر وقت که حالش گرفته میشد؛ میرفت ظاهراً سرش را با مهتاب و مهمانهاش گرم میکرد شاید کمی از گرفتگی قلبش بکاهد. مدتی است داستانِ تازهای ننوشته؛ فقط داستانهای قدیمیاش را دوبارهخوانی میکند که حرصم میدهد.
: خودش بود؛ چخوفِ مشهور. تنها تفاوتش با عکسش، پالتوی بلند و کلاه برهی سرش بود. نمیدانم چرا از دیدنم تعجب نکرد. انگار مرا میشناخت. نفهمیدم از کجا و چطور تو پالتوِ بلندی که تا قوزک پام را میپوشاند و چکمهی نمدی که فوراً خون را به پاهام دواند، افتاده بودم. چند تار موی آشفتهام از زیر پاپاخی زده بود بیرون!
چخوف پرسید: با هم گشتی بزنیم؟
لابد نگاه متحیرم را رو روشنایی کاخ دیده بود. بیرودربایستی گفتم: بد نیست قهوهی داغی هم بخوریم. فقط میترسم رو یخ لیز بخورم بیفتم!
بازوم را گرفت. دستهاش با دستکش پشمی پوشیده بود. گفت: جای ابراهیم هم میخرم، ما داستاننویسها هوای هم را داریم!
تعجب نکردم چطور ابراهیم را میشناسد.
به ابراهیم گفتم: آخر یک دستکش برام نخریدی؛ پس لطف کن تو قصههات دستکش را از دستهام حذف کن!
جواب داد: چشم!
اما فقط رنگشان را سیاه کرد. داد زدم: دستکش بیدستکش؛ نه سیاه، نه سفید!
: اشکالی ندارد بازوی شما را بگیرم انگشتهام گرم شوند؟
میترسیدم بیفتم. خندید و بازوش را داد به من. راه رفتیم رو قشرِ ضخیمِ یخ.
کالسکهها با چرخهای سورتمهای روبهروِ میدان بزرگ کاخ ایستاده بودند. کمکم گرم میشدم؛ اما نه آنقدر که گونههام گل بیندازد.
ابراهیم تا نشست گفت: تب کردی دختر. صورتت سرخ شده، نکنه سرخاب سفیداب مالیدی؟
این آخری را با لحنی نیشدار گفت. چقدر از این سرخاب سفیداب نوشتن ابراهیم بدم میآید. بارها بهش گفتهام: دورهی این اسمها گذشته، مد روز بنویس!
او هم طبق معمول بارها الکی جواب داده: چشم!
معترض گفتم: تو پنجاه سالگی و این کارها؟ یعنی هنوز مرا نمیشناسی؟... همان تب است. قهوهام زیادی داغ بود!
: چشم. متلک نپران فدات شوم. قهوهی داغ هم برات میخرم. فقط بگو کجا خوبش را سراغ داری؟
: برویم یک قهوهی داغ بخوریم تا گرم شوید!
چخوف بود که گفت. فکر کردم روسها غیر از قهوه، با ودکا هم گرم میشوند. بازو که به بازوش دادم حس کردم آن قسمت از پوستم میسوزد.
منتظر بودم چشمهای ابراهیم پُرِ خشم شود و بگوید: اگر تنت بهش خورده بگو تا تکلیفم را باهات یکسره کنم!
نشد و نگفت. حواسم نبود مثل همیشه نیست. ترسیدم: نه بخدا. ودکا هم نخوردم؛ فقط قهوهی داغ. تو که برام نمیخری. همیشه میگویی به وقتش. وقتش کی میرسد؟...
نشستیم. چند موژیکِ مست با پوستینهای بیآستین و پاپاخهای سیاه و سفید پشت میزها ولو بودند. بعضیشان چشم دوخته بودند به من. صندلیام را به چخوف نزدیکتر کردم. فهمید میترسم: عجیب است، شما خیلی شبیه ما هستید!
: خب من هم داستاننویسم مثل شما. داستانهای بدی هم نمینویسم. فقط دست و بالم بسته است؛ یعنی بستهاند!
: ببین ابراهیم، این داستان چند لایه است. مردم نمیفهمند چه گفتهای، سادهتر بنویس!
: فقط یک نفر بفهمد کافی است حتا اگر آن یک نفر زنی باشد مثل تو!
فکر کردم زنها اگر از داستانهاش سر در بیاورند بیشتر خوشحالش میکند.
سرم پایین بود. گفتم: زنها در عرصهی ادبیات، بخصوص در زمینهی داستان، کمتر مطرحاند. بیشتر اذیت میشوند. از ویرجینیا وولف که خودش را غرق کرد تا همشهری تسوتایوای شاعر که خودش را دار زد. آنا آخماتوا هرچه تلاش کرد نتوانست مانع خودکشیاش شود!
چخوف کلاه برهاش را برداشت. موهاش را با ژل بالا زده بود. مانده بودم قرن نوزده ژل مد بوده یا نه؟ گفتم: در اغلب داستانهات زنها را دست انداختهای. زنهای روس همه از این قماشاند که تو توصیف کردهای؟
ابراهیم تلخ شد: غلطِ احساسی داری دخترجان؛ زودتر از آنچه انتظار داشتم پسرخاله شدی با این؟...
دلش نیامد بگوید مردک. هنوز دست رو قلبش گرفته بود. خوب نفس نمیکشید. سعی کردم آراماش کنم: از دهنم پرید. شاید هم قهوهام زیادی داغ بود زبانم را سوزاند!
چخوف پرسید: بانو و سگ ملوسش را هم اینطور دیدی؟
طوری نگاهاش کردم انگار خداوندگار آفرینش عشق است: آن که شاهکار است؛ حسابش جدا. بطور کلی میگویم؛ زنها همه در یک خط به صف شدهاند در داستانها؛ حتا آناکارنینای تولستوی!
بغضآلود به ابراهیم گفتم: دارم میروم تو پنجاه. چند سال دیگر باید صبر کنم تا برسم به آلیس مونرو و نوبل ادبی بگیرم؟ زنها هنوز تو صفاند!
دردِ قلبش بیشتر شد. از فشارِ دستش پیدا بود: چه کارِ دیگری میتوانم بکنم برات عزیزم؟ بگو!
چخوف دوستانه نگاهم میکرد: شما چه خوب ماندهاید!
: شوخی میکنید آقای چخوف؛ البته شاید هم لطف. خوب ماندنم بخاطر داستانهای خوبی است که میخوانم!
و در دلم اضافه کردم: شاید هم تعریفهای ابراهیم رنگ و لعابام میدهد!
سرما از بدنم رفته بود. صدای موسیقی ملایمی میآمد؛ خیلی دور و مبهم. چخوف هنوز نگاهم میکرد: موسیقی سنتی دوست دارید یا پاپ؟... میخواهید رقصیدن موژیکها را ببینید؟... آدمهای جالبیاند!
: مگر ننوشتید بعضیشان موذی و رذلاند؟ ما هم مشابهشان را داریم!
: پای حساب کتاب که میرسد، میزنند سیم آخر. بیایید. بیایید برویم جایی که زیر دست و پاشان له نشوید!
دگمههای پالتوم را باز کرده بودم هوای سالن اذیتم نکند. گوشههایی از لباس خوابم دیده میشد که مناسب سرمای روسیه نبود. رقص با پالتو در گرمای سالن، دستمایهی خوبی میشد برای طنز ِچخوف تا آبروی همهی داستاننویسهای زنِ تو دنیا هم برود!
منتظر بودم ابراهیم تشر بزند: خودت را نگهدار. کم با این و آن گرم بگیر. این جماعت هم مثل بقیهاند. فریب کتاب دستشان را نخور!
تشر نزد. فقط نگاهام کرد. تو چشمهاش چیزی بود که خیلی دیر فهمیدم چه هست.
فاصلهام با چخوف کم بود؛ خیلی کم. خودش را نزدیکتر کشاند و خندید. گونههاش گُر گرفته بود. اگر خودم را در آینه میدیدم من هم همانطور بودم. ابراهیم از حالم خبر داشت؛ قهوه، زیادی داغم کرده بود. موژیکها پایکوبی میکردند. سیاه مست بودند. چخوف هم پاهاش را به زمین میکوبید. دستهای بیدستکشام را تندتند به هم میزدم. حس کردم واقعاً گونههام از تب میسوزد.
ابراهیم تب کرده بود. خبری از او نداشتم. مهتاب زنگ زد: نمیدانم چرا زیادی عرق کرده. تو خبر نداری کجا بوده؟... باد خورده بهش. تو این گرما ، سرما خورده. نمیدانی کجا بوده؟
سوالش مرا ترساند. یادِ یکی از روزهای خوشی افتادم که بندرت برامان پیش میآمد: یعنی؟...
نه. برای ابراهیم دیگر رمقی نمانده بود. روزبهروز بیشتر در خودش فرو میرفت، بیشتر درد میکشید؛ آب میرفت. شده بود پوست و استخوان.
مهتاب ادامه داد: از پای کامپیوتر هم که جنب نمیخورد. شاید تو بتوانی وادارش کنی برود دکتری، درمانگاهی جایی!
زنگ زدم: رحم کن ترا به خدا. برو دکتر!
جواب که داد، صداش گرفتهتر و دردناکتر از همیشه بود. غم به سینهاش خش انداخته بود. آه کشید: گاهی حرفهای گذشتهمان را تکرار میکنیم. حیف زمان حس و حالشان را تغییر داده. حواست هست؟
آن روز، فقط من میدانستم چرا. اصرار کرده بودم: استراحت کن. خواهش میکنم!
پرسید: میتوانم؟...
دلم آشوب شد. البته خیالم راحت بود. میدانستم مهتاب نهایتِ مراقبت را میکند ازش.
ناگهان چخوف از شور افتاد. از نیمرخ دیدمش. گونههاش تکیده؛ زیر چشمهاش گود رفته و سیاه شده بود. تک سرفهای در صداش دوید: برویم کمی هوا بخوریم!
دلم سوخت. قرن نوزدهم داستاننویسهای خوبی دارد اما سل بیرحمتر از آنست که به آنها کاری نداشته باشد.
زیر بازوم را گرفت. اشک در چشمهام جمع شد. بیرون از قهوهخانه به سرفهای شدید افتاد، دستمالی جلو دهنش گرفت.
دست و پام را گم کردم. به ابراهیم گفتم: نمیتوانم سرفههای خونآلودش را ببینم!
پرسید: یادت میآید؟ گفتی قلبت، مواظب قلبت باش؟! عرق به پیشانیام نشسته بود. با کف دست عرقم را پاک کردی!
صداش انگار از ته چاه میآمد.
چخوف خم شد. سرفهاش کمی آرام گرفت. راست ایستاد روبهروم و نگاهِ مهربانش را دوخت به من. از طنز گوشهی لبش خبری نبود. دست بردم یقهی پالتوش را صاف کردم. بسختی لبخند زد. سرم را برگرداندم و با پشت دست اشکم را پاک کردم.
دو جفت کفش پاتیناژ همراهاش بود. گفتم: ابراهیم جان، من سرسره هم بلد نیستم چه برسد به پاتیناژ!
: آنتوان یادت میدهد. نترس دختر؛ نمیافتی. ما داستاننویسها هوای هم را داریم، چه اینجا، چه روسیه. از بابت سل هم خیالت راحت. نمیگذارم به تو سرایت کند!
از چخوف دوستانه یاد میکرد. عجیب بود برام. حدس زدم با هم ساخت و پاخت کردهاند سرِ مراقبت از من
چند دور زدیم. میدان بزرگ بود. از لابلای کالسکهها با مهارت حرکت میکرد. سفت و سخت بازوش را گرفته بودم از ترس. کمکم از پاتیناژ لذت میبردم. گونههای چخوف دوباره گل انداخته بود و هربار نگاهام میکرد چشمهاش برق میزد. مطمئنم ابراهیم مرا میبخشد. برای زنی پنجاه ساله که شلختگی داستانهاش را ویرایش میکند کمی خوشگذرانی لازم است، به شرط آن که سرما نخورم و قهوهی داغ هم!
چخوف مرا برد طرفِ کاخ. پرسیدم: مگر همینطوری راهمان میدهند. پس این لباس خواب صورتیِ کهنه چه؟... تبعیدمان میکنند سیبری ها؟
قهقهه زد. ابراهیم هم تلخخندی رو صورتِ گرفتهاش نشاند: ما داستاننویس ها بلدیم خودمان را چه جوری جا کنیم حتا از اینجا به کاخِ کرملین!
رفتیم تو. خدمتکاری جلو آمد. چخوف طوری پیچاندش که فقط زبان طنزآلود خودش میتواند توصیفاش کند. زنی از روبهرو به پیشواز آمد. چخوف خم شد و دست او را بوسید. بیمارش بود؛ همان که بیماری معروف زنان داستانش را یدک میکشد. چارهای نبود؛ لبخند زدم. مرا هم معرفی کرد: آنا شیخنا کوف!
: همکار طبیبات؟
: نه. نه. داستاننویس است!
: آه، حالا یادم آمد؛ آنا شیخنا کوف. من عاشق داستانهاش هستم!
مثل برق از ذهنم گذشت: مگر داستانهای مرا خوانده؟... نکند ابراهیم داستانهام را چاپ کرده و بیخبرم؟ چاپ هم اگر کرده باشد مگر به این زودی میرسد به روسیه؟!
چخوف خندید و با او درِ گوشی حرف زد. زن رفت. هنوز غرقِ تعجب بودم. گفت: داستانش را که خواندهای؟ خیالبافِ خودستای خودنما!
: پس چرا بهم میگویند داستاننویس؟
از حافظهام ناامید شدم. لباس شب زیبایی که نظیرش را فقط در فیلمها دیده بودم از جایی آمد و تنم را پوشاند. با چخوف چرخ زدم. کسی را نمیشناختم. دستم را گرفته بود و میچرخاند؛ طوری که نمیگذاشت رو پاهام بند شوم. موهاش هنوز فلفل نمکی نشده بود. کمی مانده بود سل از پا بیندازدش. ریتم موسیقی آرامتر شد. از چرخیدن ماندیم؛ با حرکاتی ملایم به اطراف کشیده شدیم. آستین لباسم توری بود. چخوف دست رو بازوم گذاشته بود. سرم را عقب نگه داشته بودم تا فاصلهام با او حفظ شود. پرسیدم: آنتوان، فکر نمیکنی کمی خیالانگیز است، نکند خواب میبینم؟
: خوشحالید مگر نه. راستش را بگویید خانمهای داستاننویسِ شما همگی مثل تو خوب میمانند و زیبا؟!
فقط از زیر چشم نگاهاش کردم. ابراهیم عقیدهی دیگری داشت. گفتم: رو شانسی؛ هم نویسنده، هم زیبا!
سابق اگر بود، ابراهیم اخم میکرد. غر میزد: زیبا، هه. باید هم بگویی. مغرورِ افادهای. بیرحمِ نمکنشناس!
تا من بگویم: برو پی کارت، برو به جهنم!
و بخندم. ولی حالا ترجیح میدهد بیشتر ساکت بماند؛ فقط نگاهام کند؛ با چشمهایی که عمقشان معلوم نیست. میدانم در این سن و سال ته ماندهی زیبایی یا هرچه، فقط دلخوشکنک است. تنها خوابش زیباست. من با چیزهای دیگری سرِ پا ماندهام. ابراهیم هم میداند؛ اما چخوف نه. روبهروم ایستاد. تعظیم کوچکی کرد که در فیلمها نمایش داده میشود: با من میرقصید خانمِ زیبا؟
لبخند زدم: از دست شما داستاننویسهای روس، بزرگترین سرزمین دنیا، خوب انقلاب اکتبر قلم بدستتان کرد، بقول ما شد کوه خیر براتان!
: قبل از اکتبر یا بعد؟
: هر دو. تولستوی، گوگول، شولوخف ، گورکی و تو چخوفِ کبیر. آه، ناباکوف را کجای دلم بگذارم بقول ابراهیم؟
دستم را از روی دستکش بوسید: شب خوبی بود مثل خوابی زیبا، کاش...
به چشمهای مهربانش نگاه کردم؛ زیرشان گود افتاده بود اما هنوز برق میزد. گفتم: کاش میتوانستم برای همیشه مراقبت باشم!
: تکلیف داستان نیمه کارهتان چه میشود، نه که نخواهم، اما ابراهیم کلهام را میکند!
حس کردم نگران ابراهیم است. قبلاً، هر صبح که بیدار میشدم. دستم که میرفت سمت گوشی؛ ابراهیم پیغام گذاشته بود: خوش خوابیدی؟... دیگر بس است. برویم سراغ داستانها؟
گفت: خانمِ ایرانی، دفعهی دیگر با لباس خواب نیایید لطفاً، کلی تو خرج افتادم!
چشمهام آبستن خوابی خوش بود اما فکر و خیالِ سل راحتم نمیگذاشت. مرتب غلت زدم تو رختخواب. عاقبت ابراهیم آمد. با بوسهای پلکهام را بست. زمزمه کرد: باز هم ناراضی هستی بیانصاف؟ خودت گفتی چخوف. میخواستی با هر کدام از قدرترین نویسندههای معاصر آشنات کنم!
سرفه زد. چند سرفهی خشک. انگار دستمالش را بیرون آورد و خلطِ خونآلودش را طوری تف کرد که حالم بهم نخورد. کمی که آرام شد، گفت: قلبِ نصفهنیمه، سل هم روش. دیگر نمیخواهد نگرانِ چیزی باشی؛ آنتوان از همه جوانتر و سالمتر شده است!
بوسهای دیگر به پلکهام نشاند و حسرتآلود گفت: شب خوش!
رفتنش بو خاکِ تازه را به شامهام نشاند. شیونِ سیاهِ مهتاب همهی خوابم را پُر کرد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه