داستانی از مهناز رضایی
تاریخ ارسال : 22 آذر 95
بخش : داستان
ماموگرافی
از وقتی مرتیکه ماشینِ سیاه شاسی بلندش را از روی سرعتگیر پرانده بود و کوبانده بودش به آسفالتِ موجدار، زن نتوانسته بود نگاه بردارد از عقربۀ سرعتسنج که در نظرش به زبان چسبناک قورباغهای میماند. از بعد پلیس راه همینطور رانده بود.
ـ چِته تِرس وِرت داشته ... نمیآد دِفعۀ اولت باشه!
مرد این را رو به او گفت و سبیلِ سیاه و پری که لبهایش را میپوشاند، از جنبیدن افتاد.
این ماشین غیر از ماشینهای دیگری بود که زن سوار شده بود. اما از جایی سوز میآمد و دو زانوانش میچرخید. پس چرا دودِ سیگارِ آتش به آتش این یارو بیرون نمیرفت؟!
ـ ها ماتت برده؟!
زن دستش را که انگشتانِ کوتاه و پوست زردی داشت، از سر زانو برداشت. دستگیره را چنگ زد و جواب داد:
ـ بوی لاستیک سوخته میآد. تُند نمیری؟!
مرد لُپهایش را باد کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. فرمان را یک دستی پیچاند و ایستاد جلوی لمکدهای که نمای طوسی داشت. زن دور و بر را میپائید. به نظرش رسید سواریهای پارک شده به زمین نزدیکترند و برای پیاده شدن از آن طور ماشینها نیاز به جست زدن نیست. رو گرداند طرفِ ترمز دست که سر جیبّ کت چرمِ مرد به آن گیر کرده بود. جیب را آزاد کرد و مرد پیاده شد.
فکر کرد هر چهقدر هم که کار دباغی بینقص باشد بوی گاو را میشود حس کرد. باید این دفعه پول خوبی به چنگ بزند. جای خوبی دست انداخته. میتواند آتاری را که قول داده، برای پسرش بخرد. حالا لابد هم اتاقش یکی دو تکه پیتزا به پسر او داده و با آن یک من آدامسِ توی دهنش دارد لاک دیگری را روی ناخن پاهایش امتحان میکند.
اگر او نبود که نمیتوانست این همه جیم بشود و پولی درآورد که به هزار زخم بزند. چه عیبی دارد اگر مجبور است هر چه در آورد را با او نصف کند. هر چه باشد هم اتاقیاش این جور شبها نمیرود که او برود ... خدائیش ...
پاشنههای 15 سانتی کفشهای زن لای قلوهسنگهای دستریز مسیرِ لمکده فرو رفت و کج و راست شد. کت و کول گوشتالوی مرد دو کفۀ میزان نشدنی ترازویی، به نظرش آمد. نگاهش را پایین آورد و با مدارا قدم برداشت. اگر پاشنۀ کفشش بشکند و جلوی این مرتیکه لنگزنان راه برود که فاتحه خوانده میشود به قد و قوارهای که برای خودش ساخته.
همراه مرد از بین دو ستونِ کوتاه سبکِ تختجمشید تو رفت. با نگاه، بتهجغۀ جلیقۀ تن پسری که از آنها پیش افتاد را دنبال کرد. جلوتر میزی بود که شکمِ بزرگ مردی به لبهاش فشار میآورد. زن یادِ آدامس باد کردنِ هم اتاقیاش افتاد. آدامس روی لبهایش میترکید ... .
از کنار میز که رد میشدند، شنید که پسر به مردِ پشت میز گفت:
ـ همونِ که همۀ ـَ ها رو ـِ میگه. رو تختهای پشتی میشینه.
مرد شکم گنده نگاهش را از صفحۀ کامپیوتر روی میز گرفت. زن نگاه مرد را حتی روی پشت استخوانیاش هم حس میکرد.
شنید:
ـ شیشلیک چند؟ ... شیشلیک رو چند بزنیم؟
مرد با سبیل پهن شده روی پوست آبلهرویش از لای رشتههای مهرهای جلوی در دستشویی سرک کشید. زن رو گرداند و خیره شد به پارچ بزرگ دوغ. کاش میشداین دوغ، شیر بود و آن را سر میکشید تا سطح شیر مثل کارتنهای میکی موس برسد به چشم و بالاتر ... پسرش ... پسرش چهقدر شیر دوست دارد ...
به مهرههای رنگی دوباره نگاه انداخت که هنوز به هم ضربه میزدند و به مرد که کنار تخت رسیده بود و سنگینی خود را روی دو متکای روی هم انداخت. وقتی مرد خیسی دستهایش را روی صورت او پاشید، پوست زنگ زدهاش را دید.
مرد گفت:
ـ چیه زُل زدی؟!
جواب داد:
ـ هیچ ... جای خوبیه.
و به پوست زرد و دستهای گشودۀ رودابۀ روی دیوار که انگار جیغ میکشید، نگاه کرد.
مرد گفت:
ـ چند وقته این کارهای؟
از روی کفشهای ورنیِ خاک گرفته و پشت خوابیدۀ مرد که هر لنگ طرفی مانده بود نگاه برداشت. حس کرد پوزخندش، کرم پودر خمیری و ضخیم کنار چشمهایش را ترک انداخت. گفت:
ـ موسیر هم آوردن.
حالش از بوی نفس مرد به هم میخورد. چرا موسیر هم تعارف کرد؟!
مرد توی دستمال ابریشمی که از جیبش در آورد با صدا فین کرد و گفت:
ـ هیچیام که نِگی رو پیشونیت نوشته.
این دیگر چه جورش بود. با این چشمها انگار میخواست دل و جگرش را بیرون بکشد.
آن یکیها مثل گربهای خودشان را به پر و پایش میمالیدند!
هنوز سفره پهن بود که مرد انبرکی دستش داد. او هم خیره به دو پای انبرک که به نظرش کفشی از خاکستر پوشیدند، ذغالهای سر قلیان را جابجا کرد. و گفت:
ـ حالا خوب شد؟
نرمۀ سرخ ذغال داشت سفره را سوراخ میکرد. بیآن که منتظر جواب مرد بشود، کفِ پارچ پر از دوغ ر ارویش گذاشت و به صدای قُلقل قلیان نگاهش را برگرداند. در محفظۀ زیرین قلیان دود پیچیده بود. انگار دود از آب بلند میشد. بعد رستم خپل روی دیوار نظرش را جلب کرد که گُرز گرانی را روی چیزی فرود میآورد که شاید آدم بود و ... نگاه مرد را روی صورتش حس کرد. برگشت طرفش که داشت پُک محکمی به قلیان میزد. دود را توی صورت او فوت کرد.
آب دهانش را قورت داد و نگاهش را پائین انداخت. دستبند بدلش برق زرد کدری داشت. چهقدر دلش میخواست این یاروها فکر کنند گشنه گدا نیست و میلی است که کار میکند که هر جور دلشان میخواهد با او معامله و بعد تفالهاش را توی جوی پر لجن پشت سرشان تُف نکنند ... اما این غنیمت است. اگر مشتری بشود و ماهی یک قدری هم از این مرتیکه بسلفد، وضع بهتر میشود. دندان روی جگر میگذارد و جیکش در نمیآید. چه کند برای شب ... به شانۀ راست میخوابد ... آن یکی هم درگیر شده و باید امروز و فردا برش دارند. خوب جایش را پاک کنند؛ ریشهای نماند. نکند قافیه را ببازد و کار بکشد به اشک و آه و ماموگرافی ... خماری مرد که پریده باشد، پولی کف دستش نگذارد هیچ، یک تیپا هم نثارش کند و ولش کند سر جاده ... نانش را آدم توی گُه بزند بهتر است از این جور کار و بار. هر چند زن بیشوهر هر جا برود همین است، زود میخواهند سوار گردهاش بشوند. لااقل این جور افسار مردها را میشود کشید.
وقتی ماشین روی ساحل ماسهای حرکت کرد، زن چشمهایش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد. حس میکرد ماشین مثل خرس مستی به چپ و راست لنگر میاندازد و جلو میرود و نمیرود.
هوا تاریک میشد که ماشین ایستاد. ساحل خلوتی بود. چشم ریز کرد و اطراف را گشت. نه از تیوپهای رنگی خبری بود و نه از خندههای کودکانه. انگار تاریکی داشت ساحل خاکستری رنگ را قورت میداد. صدای سائیده شدن دانههای ماسه روی هم به دندان قروچهای میماند که وقتی سردش میشد، گرفتارش میکرد. صدای خرد شدن چند صدف بود انگار زیر کفشهای پنجه برگشتۀ مرد که مو بر تنش راست کرد. دلش میخواست تنها به نم گرم ماسههایی که زیر پاهای برهنهاش حس میکرد فکر کند. یک دستش را سر جیب مرد گرفته بود که او را با خود به طرفِ دریا میکشید. صدای موج دلش را ریش میکرد. انگار دست پهن و سیاهی بخواهد او را قاپ بزند. مرد مچ دستِ او را گرفت و پرسید:
ـ ... زِری خالداری ... مِهوشی ـ سودابهای؟!
چه جواب بدهد که فردا روزی ...
آب دور مچ پاهایش زبان کشید. نالید:
ـ الان نریم تو آب. بزار فردا تو روشنی.
ـ خِفه ... یالا.
این یارو نه اخلاق داشت و نه آداب سرش میشد. خوب شد که به سر مردک نزد چراغهای ماشین را روشن بگذارد. تا برگردند و او دوباره کفش بپوشد هم هنوز تاریک خواهد بود.
مرد دستش را کشید. مچش حتماً زیر فشار دست نکبتی او قرمز شده بود. آب گرم بود؛ مثل بغل شوهر خدابیامرزش. آخر کی با رخت و لباس میزند به آب؟! ... لابد پولهایش را یک جایی توی ماشین گذاشته. مرد دستش را میکشید. او که شنا بلد نبود. دستش را ول نکند ... آب تا زیر چانهاش رسید.
ـ دیگه جلوتر نریم ... حالم داره ... بد ... میشه.
تقلا بیفایده بود ... نمیتوانست روی بغل شوهر تمرکز کند ... لباسش مثل یک خروار جلبک به تنش چسبیده بود. روسریش را کی آب برد؟! ... آب حق نداشت اینطور دست پهنش را به سر و گردنش بمالد ... چرند است، باید رکاب بدهد به هر مادر سگی.
در گوشش، خندههای بلند مرد با صدای رد شدن موج همراه شد. کف دست مرد را حس کرد که با تکان شدید، صورتش را مچاله کرد و در آب فرو بُرد.
موج گذشت. یک قلوب هوا بلعید. گیج بود. زیر دست مرد، دست و پا میزد. آتاری توی بغلش بود. میخواست به طرف پسرش بدود اما یک نفر پایش را روی سیم آتاری گذاشته بود ... بوی گند این آب را تُف کرد و نفس زد ... میخواست خود را بالا بکشد اما دستهای مرد سنگین بود ... پسرش اهرم آتاری را کشید. ماشین از روی آدمکی گذشت. پسرش خندید. خون پاشید روی صفحه تلویزیون؛ روی آسفالت ... مرد بوری که سوارش کرده بود، دستش را گذاشت روی سینهاش و پرتش کرد روی آسفالت بعد سرش را بیرون آورد و تف انداخت. در را بست و تیک آف کشید. جواب ماموگرافی تُفی شده بود ... چنگ انداخت جز مشتی جلبک چیزی نبود ... صدای خنده مرد دور میشد ... پسرش ... همه چیز دور میشد و میرفت ... جز حرکت بیصدای لایههای آبِ آن زیرها ...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه