داستانی از اسماعیل زرعی

تاریخ ارسال : 22 آذر 95
بخش : داستان
دقايقِِِ دردناكِ ديوانگی
: درست يك ساعت از ظهر گذشته بود؛ چه فرق ميكند، حالا كمی بيشتر، كه ناگهان همه جا سرخ شد!
دوباره صداش، ديوار تنهايي را فرو ريخت. دوباره ترسيدم، جمع شدم، مثل هميشه سریع، زيرچشمي، نيمنگاهي به دستهام انداختم– مدتي طول ميكشيد تا صورتم سرخ بشود- بعد؛ ساكت ماندم و زل زدم به او؛ به او كه هنوز غبارِ داغِ تابستان - انگار قهوهاي- روي كركهاي طلاييرنگِ حاشيهي صورتش، پشتِ بخارِ فنجان پيدا و پنهان ميشد.
وقتي مطمئن شد به خودم آمدهام، خندهاش كمرنگ شد؛ كمكم از لبهاش پريد. پرسيد: يعني اينقدر!... حتا دريغ از يك جواب سلامِ كوتاه؟!
سلام كرده بود، يا فقط صداي حضورش را شنيده بودم؟...اما رنجش را نگفت. هيچوقت نميگويد؛ نه او، نه من. ما كه نميدانيم كداميك از ديگري رنجيده است؛ يا كداميك رنجيدهتر....
بعد، لبهاش را بههم فشرد و در سكوتي سوگوار چشم دوخت به دانههاي درشت برف كه چرخزنان پايين ميآمدند تا آرامآرام همه كس و همه چيز را در خود بپوشانند؛ آنهم با چه دقتي.
بيرون، خِشخِشِ ريزشِ برف بود و قارقارِ هرازگاهي كلاغي؛ و داخل، يكي در كنج تاريكيِِِ خيس، كوچه باغي ميخواند؛ بيآن كه حزن صداش از لاي ميلهها بيرون برود. فاصلهي بين ما را خلأ پر كرده بود.
سينهام را صاف كردم؛ آمادهي پرسيدن، كه دوباره لاي دندانههاي «بيشتر» گير افتادم.
: مثلاً چقدر بيشتر؟... چند ساعت؟... يك روز... يك ماه... يا يك عمر؟... مگر ميشود يك عمر را به دندانههاي بيشتر اضافه كرد؟... چند تا ميشود؟...
پچپچهاي در زواياي ذهنم خليد، بيآن كه گويندهاش را به خاطر بياورم: «هركس براي خودش از زيبايي تعريفي دارد كه بنا به سليقه، درك و جنسيتاش متفاوت است با تعريف ديگري»....
تكان خوردم. بيشتر به خودم آمدم. رعشه سردي در ستون فقراتم دويد. اين، زنگِ آغاز بود؛ آغازي كه ميگفت برامان رقم خورده بود، از ازل، تا هميشه. هرچند هنوز هيچيك مُهر سكوت برنداشته بوديم از لب؛ حتا براي يك كلمه؛ براي يك آه، يك....
چشم به دل دنياي خاكستري دَراندم تا صاحبِ صدا را ببينم. بوي نا روي نگاهام نشست. سردم شد. لرزيدم. بايد به تجسم چهرهي دلخواهام ميپرداختم تا گرمم كند. تا بگويد: «عشق وقتي مهار بگسلد، به هيئت جنون درميآيد؛ اصلاً عشق، خودش چهرهاي از چهرههاي متنوع جنون است!».
هر دو بار جنون را رو به من بگويد؛ قهقهه بزند و فرار كند. و من كه دنبالش ميدوم، از خودم بپرسم: «از اول هم عشق بود يا برخوردِ دو نگاه برحسب اتفاق؟... كي و كجايش چه؟... مهم است؟ اين كه اول كداميك لبخند زديم، اشاره كرديم، يا دست تكان داديم؟»...
و وقتي گوشهي بلوزش را گرفتم؛ روي زمين كه انداختمش؛ كنارش كه دراز شدم؛ نفسنفس زنان جواب دادم: «براي من، تو نهايتِ تعريفِ زيبايي هستي. عصارهي زيبايي هستي فيلسوفكِ ملوس من. فقط صورتت نه، همهي اندامت، حركاتت، صدات، حتا عطري كه حضورت، هر حركت وجودت در هوا ميپراكند».
قهقهه زد: «اووووه، چه شاعرانه!».
:«شاعرم. اديبم. فيلسوفم. هرچه تو دوست داري. ميبيني؟حتا مثل تو هم حرف ميزنم!».
:حالا آرزو ميكنم هيچ چيز در حد كمالش نباشد كه مايهي عذاب ميشود.
عاقبت لب ترکاندم؛ نخستين جمله را گفتم، با صدايی بغضآلود. زود هم ساكت ماندم تا متوجه نشود عصبي شدهام؛ تا يكمرتبه داد نزنم: خب، راحت شدي يا ميخواهي از اين هم جلوتر بروم؟...
به هرحال، بايد جلوتر ميرفتم؛ نه تنها جلو، از اول تا آخرِ ماجرا. دفعهي اولم نبود كه. پس صبركردم تا لبخندش محزونتر شود. چشم از برف بگيرد و به حرف بيايد: اين عشق نيست كه هميشه هلاك، يا موجبِ هلاكت ميشود.گاهي حتا خواستههايمان هم ما را رو به نابودي ميبرند؛ يا ناخواستههايمان. ما ميكشيم يا آنها، معلوم نيست. خواه ناخواه يكي كشته ميشود!
بدنش، از پا تا گردن، پشت هالهاي سرخ پنهان بود. تعجب كردم، مثل هميشه: من كه با تنش كاري نكردهام!
ناليدم: چرا دست از سرم برنميداري؟
فقط در دلم؛ هنوز جرأتِ پرسش نداشتم. او هم فقط نگاهام كرد با چشمهايي كه مثل دو بلور كوچك، اما بيانتها بود.
از پشت ديوار، هلهلهي زنجير و آههاي مكرر ميآمد؛ با سوزِ سردي كه تا مغزِ استخوان رخنه ميكرد.
دقايقي طول كشيد تا دوباره سياهي، سكوت را پس بزند: خب، البته، شايد گشتهاي، نه دنبال من. من، يعني اين قد و قواره؛ اين ويژگيهاي ظاهري و باطني كه از اول در ذهنت حك نبوده است؛ دنبال عشقت، يا هر چيزي به هرشكل ممكن كه به زندگي سخت پيوندت بدهد؛ اما حتماً نبايد يكي دنبال ديگري بگردد؛ گاهي محتمل است دو تن در پي هم بگردند بدون اينكه از جستجوي يكديگر آگاه باشند. ضرورت هم ندارد هردو همنوع باشند؛ يك طرفِ قضيه ميتواند هرچيزي باشد جدا از جنسش؛ مثل شكار و شكارچي و اينكه كدامشان جديتر دنبال ديگري بگردد. يا انسان و آرزو؛ انسان و قضا و قدر، بخت و اقبال، حتا مرگ. اصلاً اسم يك طرف را بگذاريم مقصد؛ چطور است؟
نگذاشت جواب بدهم؛ داستان را شروع كرد، با همان آغاز تكراري: او دنبالِ مقصد بود يا مقصد دنبال او؛ او دلباختهي مقصد بود يا مقصد دلباختهي او؛ از هم كه خبر نداشتند؛ فقط پیِ هم ميگشتند، آنهم يك عمر!
: عاقبت پيداش كرد؟
: عاقبت پيداش كرد.
جوابي نيامد، سوالي هم نشد. آنچه شنيدم، پژواك صداي خودم بود خالي از پرسش؛ در فضايي بسته، تهي؛ دور از گوشهاي حساسِ او؛ تا دقايقي بعد كه دوباره شاخكهاي همان پچپچه بهجنبش درآمد؛ اما امان ندادم. هراسان پرسيدم: صورتش، صورتش چه شكلي بود... قد و قوارهاش؟...
نميدانم ميخواستم مطمئن بشوم نظرش برنميگردد يا منتظر شنيدن چيزي جدا ازآن بودم كه هميشه ميگفت. هر دو صورت هم همراه بود با نگراني. اگر تغيير رأي ميداد و ديگر سراغم نميآمد، چه؟ تكليفم چه بود.... چطور ميتوانستم اين تنهايي تبدارِ خاكستري را تحمل كنم؛ و اگر همینطور ادامه ميداد، تا كي؟...
و او، همان جواب را داد: به شكل هركس كه از همه بيشتر دوستش داري. قد و قوارهاش هم هماني بود كه فقط در خيال ميگنجد!
زدم زير خنده: ولي طرفِ من يك لعبتِ درست و حسابي بود؛ يك لقمهي چرب و چيليِ خوشمزه!
توصيف را كه شروع كردم، عبور پُرهياهوي كاروانِ شادي، آواي يكنواخت كوچهباغي را تحليل برد. كاروان از پشتِ ديوارِ بلندِ سيماني گذشت؛ خيلي دورتر از پنجره اتراق كرد؛ جايي كه فقط هلهلهاش را ميديدم، غلتان در زمينهي خاكستريِ آسمان.
اضافه كردم: ماه! همين كه ديدمش، يكهو دلم لرزيد. عجله داشتم، يا آرام قدم ميزدم، درست يادم نيست. فرقي هم ندارد به قول تو. در هرصورت عشق آمده بود با همهي توانش، مثل همهي داستانهاي عاشقانهي ديگر با همان مقدمات و ملزومات و حتا بعد از دوران دوري و ناصبوري، فصلِ وصال هم رسيده بود با همهي شيرينياش؛ فقط رگهاي تلخ داشت. رگهاي كه روزبهروز طعم شيريني را تلختر ميكرد... ميداني چرا؟...
هنوز از فنجان بخار برميخاست. هنوز بيرون برف ميباريد. خيابان يكپارچه سپيد بود. آدمها و ماشينها بسرعت ميآمدند و ميرفتند. يكي از كاركنان كافه، مرتب بخار شيشهها را پاك ميكرد.
گفت: «به هر چيزي كه تو قبول داري؛ به هر چيزي كه تو ميپرستي... اصلا به اين فنجان قسم.... ديگر شورش را درآوردهاي!».
بين عصبانيت، ناگهان خنديد: «ماجراي آن دو نفر را شنيدي كه توي بيابان يكيشان به مال ديگري طمع ميكند، وقتي ميخواهد سرِ رفيقش را ببُرد، رفيقِ بيچاره دو كبك را شاهدِ قتل و بيگناهي خودش ميگيرد؟ حالا اين فنجان هم شاهد عهدِ من و تو كه تا ابد بههم وفادار باشيم، خوب است؟»...
روزهاي رنگيمان، هرازچندي، پشتِ چشم نازك ميكرد و نه از رنجش، بر تأييد، با اخمي خندان گلايه ميكرد: «لاتِ جنتلمن به تو ميگويند. خوب ميپوشي، خوب ميگويي، رفتارت هم حساب شده است؛ اما رگههاي ضخيمِ لاتي هيچوقت رهايت نميكند؛ حتا توي كردار و رفتار سنجيدهات هست. حس كردهاي؟».
: «ولي حالا ديگر تو از من لاتتري. لاتتر. ميفهمي؟» .
پيدا بود كلافه شده است. از گارسن خواست ضبطصوت را خاموش كند. يكمرتبه همهجا در سكوت فرو رفت. سكوتي منتظر، مضطرب و تيره كه ما را به تاريكخانهي ديدارمان برگرداند.
دقايقي به جاي خالي كاروان گوش داديم؛ و به كسي كه در فاصلهي بين ما، در نقطهاي خيلي دور، پشتِ پردهي لحظات، پياپي آه ميكشيد؛ و برف، نفسهاش را هاشور ميزد.
همينكه دوباره زمزمهي كوچهباغي بلند شد، جواب داد: نه مثل غذاي لذيذ، نه مثل عشقهاي رمانتيك، نه براي هماغوشي، هرچند اغلبِ شبها خيالش را درآغوش ميفشردم، يا خيالم را تنگ در برميگرفت و نه براي لذت، اگرچه از حضور يكديگر لذت ميبرديم و نه براي هرچه تو ميگويي و تو خیال میکنی، كه ما براي هم تعبيرهاي ديگري داشتيم فراتر از جنسيت. مثل نياز، مثل سعادت. مثل آرامشي مطلق كنار مشرفترين دريچه به دنيا. او كه نميدانست كي بايد دنبال من بگردد، يا از كي گشته است؛ يك بيخبري معصومانه؛ ناآگاهياي كه مختصِ پسربچههاست. اما من يادم بود كه از ازل دنبالش بودهام، مقدرش بودهام؛ و هربار كه نزديك شدهام، يا او به من نزديك، با ديدن آن سياهي، با ديدن آن سايهي عبوسِ ابدي، هراسيدهام!
: منهم ميترسيدم، منهم دلهره داشتم. همين ترس و دلهره زندگيام را تلخ كرده بود. دلم ميخواست تنهايي بخورمش. هيچكس مزه كه هيچ، حتا عطرش را هم نچشد. به همينخاطر هميشه زير چشمي ميپاييدمش، هرجا كه ميرفتيم؛ هرجا كه بوديم. فقط كافي بود اتفاقي نگاهاش گره بخورد به نگاه ديگري تا يكپارچه آتش شوم. بميرم از حسادت. خدا كند هيزمهاي جهنم واقعي باشند نه خيالي، نه مشكوك. شك و خيال پدرِ آدم را در ميآورد.آنهم شك به كي؟... به كسي كه همه چيزت را به پاش ريختهاي. دنيا را بدون او نميخواهي!...
بموقع رشتهي كلامم را بريد. همه را بارها شنيده بود. گفت: خواستن، اساسيترين انگيزهي حيات است اما متاسفانه هر خواستهاي هر قدر خوب، يا رو به نابوديست يا نابود كننده است؛ درست مثل من و او كه يکديگر را ميخواستيم، و وقتي كه زمانِ جلوه رسيد، زمانِ جلوس به دلخواه، سياهي هم آمد و كنار ما نشست... دلم از اين ميسوخت كه خواسته یا ناخواسته يك عمر با خيالم، با آرزويم سركرده بود غافل از آنچه تهديدش ميكرد؛ و در اين همه مدت من مدام پا پس كشيده بودم تا شاهد نابودياش نباشم؛ اما عاقبت مهلت تمام شد. دورانِ دوري سر آمده بود و ميبايست سرانجام بگيرد به هر شكلِ ممكن. راهِ تو اين بود كه عاشق يك زن بشوي؛ عشقي جنونآميز. زني عاشقِ بظاهر عاقله مردي بشود. كسي به شغلِ دلخواه، به منصبِ دلخواه، به ثروتِ دلخواهاش برسد. شاعري زيباترين شعرش را بسرايد؛ نقاشي خيالانگيزترين تابلو؛ نويسندهاي بهترين داستان؛ مجسمهسازي تنديسي بينظير يا هركس و هرچيزِ ديگر كه نهايتِ آرزويش است، با اين تفاوت كه همهي سرانجامها به يك شكل نيست، برخي ناگهاني، برخي تدريجي، بعضي ناقص....
ضجهي ناگهاني يكي دیگر از ديوانگان رشتهي كلامش را بريد. چشم به خاكفرشِ چركِ زمين دوخت و دقیق گوش داد. انگار صاحبِ ضجه را ميشناخت. سكوتش سرشار از رمز و راز بود. ماندم از زيبايياش لذت ببرم يا بترسم؛ اگرچه از او همچنان فقط سر و صورتي را ميديدم؛ و جعدِ معطرِ گيسو؛ و گرماي تابستاني كه هنوز روي لباسش، لباسي كه پشت مهاي سرخ پنهان بود، نگرانم ميكرد؛ اما هنوز نه به دشت رفته بوديم و نه قدمزنان زير سايهي درختها. حتا توي چشمهاي هم كه بعدها تعريف ميكرد دست و صورت خنك نكرده بوديم. پس بايد صبر ميكردم و فقط به آههاي بلندي كه از لابهلاي تاريكي برميخاست گوش ميدادم و دلدل ميكردم بپرسم: تا كي ميخواهي دم به ساعت بيايي و همين حرفها را بزني، عذابم بدهي.... آخر تا كي؟...
ميدانستم جرأتِ پرسيدن ندارم. ميدانستم ناگزيرم؛ اصلاً مقدرم اين است كه بمحض حضورش، نزولش، ظهورش، يا هرچه، حتا اگر لب هم نگشايم، همهي ماجرا را بيكم و كاست، با كمكِ خودش البته، از آغاز تا انجام، هرقدر هم تكراري، مرور كنيم.
ادامه دادم: اوايل خوب بود. تحملم ميكرد. بعد، يواش يواش شروع كرد به غر زدن «كنيزِ زر خريدت كه نيستم» زنگ خطري بود دردناك. از لابهلاي همين حرف، بوي جدايي ميآمد. وقتي ديد اوضاع خرابتر شده است، شروع كرد به اثباتِ وفادارياش، با حرف، با چادر و چاقچور، با سكوتِ تعمدي در كوچه و بازار، سر به زير انداختنهاي شكنجهگر، با هزار تمهيد. ولي مگر من آرام ميشدم؟ روزبهروز آتشِ حسادتم تيزتر میشد. حتا دوست نداشتم صاحبِ بچه بشويم، باورت ميشود؟... تا عاقبت كاسهي صبرش لبريز شد. رفت. نميدانم چه كسي زير گوشم گفت: «نشان کردهي ديگري دارد». و چرا شبها و روزهاي زيادي را صرفِ تأكيد روي محسناتِ بيشمارِ آن ديگري كرد و يكبند تكرار كرد: «تو كه نميخواهي از دستش بدهي. تو كه نميخواهي از دستش بدهي؟... ميخواهي... ميخواهي؟...». نه، نميخواستم، به هر قيمتي كه ميشد. پس نقشهي اساسي را كشيدم!
برقي كه در چشمهاش درخشيد باعث شد براي لحظهاي از گفتن بمانم و چشم بدوزم به دستهام. حالا ديگر صورتم از سرخي گُر گرفته بود. پلكهام ميلي به بلند شدن نداشت. از بین تحريرهاي آن كه ميخواند بوي خون و خنجر ميآمد.
دقايقي بعد، بغض،گلومان را گرفت. اشك حلقه زد بر ديدههامان. ديگر نه خِشخِشِ ريزشِ برف را شنيديم و نه پيجو شديم كنار هميم يا هاشورهاي فلزي فاصله انداخته است بين ما. حتا نيازي هم به امر و اعتراض نبود. هر وقت به اين قسمت از ماجرا ميرسيديم، خودبهخود كلام سرريز ميشد از دهانمان: حالا كه دقت ميكنم ميبينم در واقع خودم مشكل داشتم نه او. او براي ادامهي زندگيمان، براي زدودن تلخيها، لحظهاي از پا ننشست. عشق ورزيد، جانانه. بارها و بارها قربان صدقهام رفت، صادقانه. به همهي حرفهام، به همهي خواستههام تن داد. بيآن كه جايي براي كمترين گلايه بگذارد؛ اما من از خودم مطمئن نبودم. ميترسيدم نتوانم نگهاش دارم. براي نگهدارياش تا ابد تنها ترفندي كه به نظرم رسيد اين بود كه دنبالش بروم، خانهي پدرش، خانهي عموش، دايياش، هرجا كه شد؛ پيداش كنم. به پاش بيفتم. عذر بخواهم. اشك بريزم. قسم بخورم. آنقدر تا دلش نرم شود؛ با من بيايد. از شهر بزنيم بيرون، كه همهي شبِ شهر را صرفِ دلجويي كرده بودم؛ كه در هواي خنكِ صبحگاهي روي گُل و گياه قهقهه بزنيم. لابهلاي سكوتِ مهربانانهي سنگِ قبرها قايم بشويم. با پرواز پرندهها دنبال هم بدويم. بخنديم. بغلتيم. لقمههاي ساندويچ را با عطرِ سبزههاي مواج فرو بدهيم. از نوازشِ آفتاب لذت ببريم. بعد، روانهي در و دشت بشويم. به بهار سلام كنيم. دست در دست هم.
: درآغاز هميشه بهار است؛ و راهي كه انسان را با خود ميبرد؛ مثلاً از بین بوتههاي بزرگِ گُلهاي خودرو؛ از كنارِ نهرهاي زمزمهگر؛ از زيرِ پروازِ پرندهها؛ از حاشيهي چهچههي بلبلها، آواز قمريها؛ درست مثل ما كه ميرفتيم. گاهي دست در دست هم به گفتهي تو؛ گاهي يكي از ما پيش ميافتاد؛ ميرفت؛ بقدری دور كه مجبور بوديم اينطرف و آنطرف را سر بكشيم، يكديگر را صدا كنيم؛ از پرندهها بخواهيم لحظهاي ساكت بمانند تا پاسخِ هم را بشنويم؛ بايستيم تا ديگري برسد.
يكي از ما دو تن، با تركهاي نازك، قدم به قدم به سر و تنهي بوتهها ميزد و گلبرگها را به زمين ميريخت؛ غافل از دردي كه با هر ضربه بر دردهاي دلِ ديگري ميافزود و ناآگاه از سياهي؛ سياهي ناپيدايي كه پياپي ميآمد از كنارِ ما، از بين ما ميگذشت؛ اشاره ميكرد، با چشم، با ابرو، اخم آلود، با سر و دست، تهديدگر، تمهيدگر: «حالا وقتش است. حالا وقتش است!»
و ميرفت مسافتي دورتر، دور از چشم ديگري - كه هرگز نميديدش- ميايستاد و به تشويق و ترغيبهایش ادامه ميداد!
دوباره يورش موريانههاي پرسش به كاسهي سرم شروع شد. نميتوانستم همهي حرفهاش را باور كنم. نشانهها درست بود؛ تركه زدن، قدم زدن؛ اما سياهي چه؟... يا ايستادن و ديگري را صدا زدن؟... بايد ميپرسيدم، از شباهتها.- نميدانم فقط شباهت است يا....- از حضورهاي ناگهانياش، از اينكه توي اين تاريكي- شايد تاريكي! – توي اين دخمه دست از سرم برنميدارد. خصوصاً از اين سؤال ميترسيدم، نكند برنجد، برود، تنها بشوم براي هميشه. بپرسم از اينكه چرا پشت هر فنجان، چه قهوه يا چاي– مدتهاست قهوه نخوردهام!– حاضر است و هیچوقت فنجانش خالي نميشود. اگر او نيست، پس كيست؛ چرا اينقدر ميداند؛ چرا عين خودش است؟ ولي خودش كه.... نه، نميتواند آن همه راه را آمده باشد، آخر چطوري؟... چرا نميتوانم اين سؤالها را به زبان بياورم. چرا بايد فقط هماني را بگويم كه او دنبال شنيدنش است. آنهم تا كي، براي ابد؟....
به خدا ديگر خسته شدهام، ذله شدهام آخر!
گفت: حيف است ناتمام رهايش كنيم، ادامه بده!
صورتش رو به من بود اما با گوشهي چشم، كنجي از تاريكي را ميپاييد. ناچار ادامه دادم: تاكوه خيلي مانده بود. هوا كمكم گرم ميشد، شرجي. هُرمِ سبزهزار صورتمان را گُل انداخته بود. كنارِ چشمه كه رسيديم، ولو شديم روي زمين. گفت: «حالا نه، دلدرد ميگيري. بگذار خستگيمان در برود، بعد بخور!».
تشنهلب زُل زديم به خودمان. نقشمان با هر نفسي كه بيرون ميآمد، به آرامي تاب برميداشت و گوشههايي از آن در زواياي تاريكِ چشمه پيدا و پنهان ميشد. قسمتي از يك لكه ابرِ سپيد و دايرهاي ازآسمانِ آبي ما را در خود گرفته بود. محو سكوت و آرامشِ محيط بوديم و گوش ميداديم به آوازِ غمناك قمرياي در دوردست كه انگار جفتش را صدا ميكرد. بعد، خارِ شيطنت در دلم خليد. پنهاني سنگريزهاي برداشتم و ناگهان توي چشمه انداختم. قُلُپ، صدا كرد. پشنگههاي آب به صورتمان پاشيده شد. بهعقب پرت شديم، خندهكنان. دوباره كه نگاه كردم، ديگر سر و صورتمان را نديدم توي آب؛ بهجاي آن، سايههاي شكستهي لرزاني بود كه حلقه حلقه به ديواره ميخورد. از هم ميگسست!
همراه با همهي اشباحِ گوشه و كنار آه كشيد. دوباره به بيرون نگاه كرد– از پشتِ همان مسطيلِ كوچكِ نزديكِ سقف كه او را بين زمين و آسمان معلق نگه ميداشت– به برف كه كولاك ميكرد؛ به عدهاي سفيدپوش كه حتماًً در آن دور دورها، زير سوزِ اندوه گم شده بودند؛ به پردههاي تيرهي تحريرهاي آن كه غزلِ خداحافظي ميخواند.
قطرهاي اشك روي گونهاش راه گرفت. سر به تأييد تكان داد: خيلي زود خودمان را شكستيم. خب، بايد سنگ را پرتاب ميكرد چه توي چشمه، يا هرجاي ديگر؛ فرقي نداشت. منهم هيچ اعتراض نكردم. گذاشتم اين دقايق را خوش باشد؛ مثل كودكِ معصومِ سرشار از شيطنت هرقدر دلش ميخواهد ورجهورجه كند؛ تا برسيم به وادي بيرحمِ تابستان، زيرِ نورِ طاقتفرسايي كه مطلوبِ سياهي بود. بعد، ديگر حواسم را جمع كردم كه گمم نكند. پابهپا پشتِ سرم بيايد. هر وقت كه جا ميماند، دستش را ميگرفتم و دنبال خودم ميكشاندمش، آنهم در سكوتي سنگين، رازآلود، نفوذناپذير؛ بقدری كه حتا خندهها و گفتههايش هيچ از آن نميكاست!
اين هم يكي ديگر از همان تفاوتهايي بود كه كلافهام ميكرد؛ كه باعث ميشد شك كنم، اعتراض كنم: اما ما كه ساكت نبوديم. جدا از هم نبوديم. گاهي دست در دست هم؛ گاهي به فاصلهي خيلي كم، دنبال هم ميدويديم. قهقهه ميزديم. پچپچ ميكرديم. فرياد ميزديم. به شوخي يكديگر را هل ميداديم. پُر شور. خندهمان سر به صخرهها ميكوبيد. از همان راهِ هميشگي بالا ميرفتيم، خيسِ عرق، نفسنفس زنان؛ تا به كمركشِ كوه رسيديم. روي كنُدهي درختي نشستيم كه شاخه و برگهاش خشك بود. از هم نپرسيديم اين درخت اينجا چه ميكند؛ كي آمده بالا، چطوري؟...
نيازي هم به پرسوجو نداشتيم؛ همين كه كنارِ هم بوديم همهي مشكلات حل بود؛ همهي سؤالها پاسخ داشت. با لذت به غباري كه سر و صورتش را آراسته بود نگاه كردم. اگر بداني چقدر خوشگلتر شده بود، با آن صورتِ خيسِ ملتهب؛ با آن لايهي نازكِ غبار– قهوهاي رنگ انگار- روي ابروهاي نازكِ كشيدهاش، روي مژههاي بلندش، روي كركهاي طلايي حاشيهي صورتش. با آن بدن ظريف، شكننده، در عينحال وسوسهگر، اغواكنندهاش. چه عصمتي، چه لعبتي شده بود. چه عطر مست كنندهاي از نفسهاي گرمش، از عرقِ تنش فضا را ميانباشت. همان وقت دلم سوخت كه چرا كمي آب با خودم نياوردهام بالا. حتماً هلاكِ يك جرعه بود، اگرچه حرف نميزد؛ به رويم نميآورد.
گذاشتم حسابي خستگي بگيرد. به صورتش فوت كردم، به موهاش هم تا هم خنكش بشود و هم كمتر چشم بدوزد به چشمم. بالا رفتن را هم طول دادم؛ آنقدر كه انگار دلم نميخواست هرگز به مقصد برسیم- راستي گفتي مقصد؟- ...
تعجب كرده بود. يكريز ميپرسيد: «خسته شدي؟... ميخواهي كولت کنم؟...».
شوخي ميكرد. آن جثهي ريزهي نحيف، آن بدن كه مثل بلوري نازك به تلنگري ميشكست چطور ميتوانست اين غولِ بيشاخ و دُم را حتا براي لحظهاي تحمل كند.
عاقبت به قله رسيديم؛ جايي كه آفتاب با تحكم برامان دست تكان ميداد. ديگر تحملم تمام شده بود. ديگر نميتوانستم طولش بدهم. ميترسيدم از غصه دق كنم، بتركم. نگذاشتم خستگي از تن بگيرد. هياهوي نفسش به چهرهي سكوتِ مرموزانهي محيط چنگ ميزد. حتا نگذاشتم بنشيند؛ مگر دقيقهي آخر، كه آنهم زانوهاي خودش لرزيد، پاهاي خودش ناتوان شد. خودش زانو زد در مقابل اين نكرهي بيرحم. ناليدم: «عزيزم، حالا وقتش است».
پژواكِ صدام در كوه پيچيد، هزاران صدا تكرار كردند: «حالا وقتش است. حالا وقتش است...».
اول متوجه موضوع نشد. پرسيد: «وقتِ چه؟».
زار زدم: «ناچارم عزيزم، ميترسم از دستم بروي. ميترسم تركم كني براي هميشه!».
روبهروي هم ايستاده بوديم، روي بلندترين نقطهي قله. خيال كرد شوخي ميكنم. نگاهي به دوردستها انداخت، جايي كه دشتِ زرد در هُرمي لرزان محو ميشد. لب به خنده گشود و سر به سويم چرخاند. ناگهان عمقِ چشمهام را ديد. جا خورد. ناخودآگاه يك قدم پس رفت. نزديك بود از آن بالا پرت شود پايين كه بازوش را گرفتم. سرش تو سينهام افتاد. لبهاش خشك بود. قطرهای اشك از آسمان چكيد، رو گونهاش افتاد؛ ميرفت تا كنارِ دهانش، كه خودش را رها كرد. كمي فاصله گرفت: «ميخواهي چكار كني؟... چرا گريه ميكني؟».
بغضم تركيد: «حلالم كن. حلالم كن دردت به جانم!».
كمكم ترديد و ترس رنگِ نگاهاش را عوض كرد: «ميخواهي از اين بالا خودت را پرت كني پايين؟!».
:«هيچ تفاوتي ندارد. اين هم نوعي خودكشي است. به خدا خودكشي است!».
گفت: «پس آن همه عشق و علاقه چه؟».
گفتم: «فقط براي آن همه عشق و علاقه است!».
صورتش رنگ باخت. صداش لرزيد: «من كه كاري نكردهام. من كه قصد جدايي نداشتهام. همهي آن قهر و دعواها هم براي اين بود كه سرِ عقل بيايي. كمتر به پر و پايم بپيچي!».
: «ميدانم».
: «من پاكم، پاك. باور ميكني؟».
: «به پاكي مريمِ مقدس. چرا باور نكنم؟ فقط ميترسم. ميترسم روزی از دستم بروي».
: «اما برايت قسم خوردم. به همه كس، به همه چيز، حتا به فنجان، كافه، فنجان، يادت نيست؟...».
: «فنجان توی سرم بخورد، دست خودم نيست كه. از بس دوستت دارم. دوستت دارم!».
انگار دوستيام را باور نداشت. انگار حرفهام را باور نميكرد؛ چه آنچه گفته بودم و چه آنچه تا لحظهي آخر بر زبانم جاري شد. نه فقط حرف، حركاتم را، تصميمي را كه گرفته بودم. خودم هم باورم نميشد. هيچكس هم باور نميكرد، هيچ چيز، حتا تخته سنگِ بزرگي كه براي لحظهاي روي سرش سايه انداخت. نميدانم جلوی تابشِ بيامانِ آفتاب را گرفت يا نه؟ همان وقتي كه يكي، كسي زير گوشم گفت: «هيچ كس باور نخواهد كرد، حتا وقتي كه جنايت در حالِ وقوع است، حالا چه با دست، با گلوله، با طناب؛ يا كه تنهاش بگذاري در سرابي سوزان تا هلاك شود. بايد انجام بگيرد، خواسته يا ناخواسته».
بعد، ناگهان همهجا سرخ شد. همهچيز سرخ شد؛ حتا اشكهام، دستهام....
از صخرهها كه پايين ميآمدم، پاهام حس نداشت. چنگ ميزدم و خودم را پايين ميبردم. انگار خودم را نه با پا، با دست خودم به اعماق ميبردم، فرو، فروتر.... نگاهام به بالا بود، به ردِ پنجههاي سرخي كه روی صخرهها ميماند؛ به كومهي سياهِ آخرين كلمههام، كه كنارِ سنگ، روی لختههاي خون جا مانده بود. يادت ميآيد؟ گفته بودم: «ميخواهم بخورمت، مثل يك غذاي لذيذ، يك تنه!».
ولي تنت سالم ماند، سالمِ سالم، حتا بدون خراشی جزئي؛ من كه نديدم. حالا چه، حالا راحت شدي؟...
حالا ديگر خودش نبود. رفته بود تا روزي ديگر، ساعتي ديگر، يا دقيقهاي ديگر بيايد و با همهمهي حضورش سكوتِ مرگبار، سكوتِ خاكستري، سرماي بيامان را بههم بريزد؛ اما صداش هنوز دنبالش نرفته بود. هنوز ته ماندهاش لابهلاي اشكهام به گوش ميرسيد كه بعد از آهِ بلندي ميگفت: همانوقت راحت شدم؛ وقتي كه با آخرين توان به قله كشاندمت و تخته سنگ را در دستهايت گذاشتم. اشتباه نكن، سايه روي سرِ هر دوي ما بود، تا وقتي كه سياهي خودش را بالا كشيد. كنارِ ما رسيد. در شكافِ يكي از تختهسنگها ايستاد. نفسنفس زنان نهيب زد: «معطل نكنيد. حالا وقتش است!».
بعد، من ديگر از جايم جنب نخوردم، گذاشتم بروي، دور بشوي؛ آنقدر تا لكه ابري بيايد روي خورشيد را بگيرد. اول، باران خونهاي خشكيده را، خونهاي سياه شده را كه به صخره چسبيده بود، بشويد؛ چند بار. بعد، برف آمد و حتا سنگها را هم از ديد پنهان كرد. آنچه ماند، دنياي سپيدِ ناهمواري بود بيكران؛ دنيايي يکنواخت، كسل كننده، بقدری كه عاقبت حوصلهام سر رفت. تصميم گرفتم دو پاره بشوم. يك پاره، هماني كه سالم ماند، همانجا، همچنان منتظرت بماند و پارهي ديگر، كه مشتي پوست و استخوان لهيده است، بيايد، ببيند، آنچه بايد، كردهاي؛ آنجا كه بايد، رفتهاي؟ راستي چقدر گوش بفرمانيم ما!... اما نگفتي توي اين مدت، چه كسي بجاي من ميآمده است به ديدارت؟
لینک کوتاه : |
