داستانی از درین کاظم ارگی


داستانی از درین کاظم ارگی نویسنده : درین کاظم ارگی
تاریخ ارسال :‌ 26 مرداد 96
بخش : داستان

سفری به سیاره ی کیوان
درین کاظم ارگی

نیما دوست داشت فضانورد شود و به سیاره ی کیوان برود. اما او فقط دوازده سال داشت. همین شد که تصمیم گرفت به کلاس نجوم برود  و کتابهایی درباره سیاره ها و ستاره ها بخواند و همین کار را کرد.
در مدرسه دوستانش مسخره اش میکردند و میگفتند: "نیما تو هیچ وقت فضانورد نمیشوی... هاهاها"
نیما حرف های دوستانش را نادیده میگرفت. مادرش برای او یک تلسکوپ خرید.
روزی نیما داشت با تلسکوپش به ستاره ها نگاه میکرد. ناگهان صدایی گفت: "سلام ! نیما! "
نیما با تعجب گفت: "سلام! تو کی هستی؟"
-"من سیاره ی اورانوس هستم!"
و بعد دست بزرگی، نیما را گرفت و به فضا آورد.
-"حالا کاری میکنم که بتوانی در فضا تنفس کنی !"
و سپس گوی شیشه ای را بر سر نیما گذاشت.
سیاره ی اورانوس گفت :"الان ستاره ی بتا جبار را صدا می کنم تا فضا را به تو نشان دهد."
 بعد ادامه داد :"بتا جبار! بیا و این پسر را به دور فضا ببر!"
ستاره به پیش اورانوس آمد. نیما را به پشتش گذاشت و رفت.
به او صورت فلکی را نشان داد . سیاره تیر را نشان داد. حتی یک سیاه چاله را هم نشان داد.
بعد ستاره ایستاد و گفت :"چه سیاره ای را دوست داری ببینی؟"
نیما گفت:" کیوان!"
ستاره او را به پیش سیاره ی کیوان برد.
در راه سیاره ی مریخ و زمین را دید. نپتون را هم آن دور دورها دید.
کمی دیگر مانده بود برسند که ناگهان یک ستاره جلویشان را گرفت و گفت:" کیوان خوابیده است. ببخشید، لطفا بعدا بیایید!"
نیما ناراحت شد،اما ستاره گفت:" نگران نباش! بیا بریم یک سیاه چاله ی عجیب غول پیکر نشانت بدهم!"
بعد از دیدن سیاه چاله دوباره به پیش کیوان رفتند. نیما دید که کیوان بیدار شده است. او برای اولین بار کیوان نه عکسش را بلکه واقعی اش را دید.
آن روز بهترین روز عمرش بود. ستاره را در آغوش گرفت و گفت :" ممنونم که مرا به آرزویم رساندی!"
ستاره خندید و بعد نیما را به زمین برگرداند.
ستاره قبل از خداحافظی گفت :"هر وقت خواستی مرا صدا کن!"
و بعد خداحافظی کرد و به آسمان رفت .
نیما به سرعت دوید تا به خانه برسد. باید این موضوع را برای خانواده اش می گفت!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :