داستانی از نازنین پدرام


داستانی از نازنین پدرام نویسنده : نازنین پدرام
تاریخ ارسال :‌ 7 شهریور 96
بخش : داستان

دیوونه

  دو ماه و هفت روز است که هر آخر هفته این جاده را طی میکنم تا به مامان کوکب برسم . قبل تر ها جاده را میشناختم اما حالا از بَر شده ام.محل دقیق  مغازه ها، پیچ ها ، محل های سبقت مجاز ،بهترین محل ها برای استراحت ،دست اندازها ، سرعت گیر ها،.. همه را خوب میشناسم. دو ماه و هفت روز پیش بود که به مامان کوکب زنگ زدم و به رسم کودکی گفتم: از مِرسِده به مامان کوکب.
مامان کوکب با هوشیاری جواب داد: به گوشم،به گوشم.
- از این به بعد هر آخر هفته مهمونتم!
  دلیل رفت و آمدهای مکررم موضوع پایان نامه ام بود؛ "بررسی شرایط جغرافیایی و اقلیمی بر سلامت روح و روانِ مردمِ هر اقلیم (مطالعه موردی: مقایسه بین شهر رشت و مناطق 10،2و14 شهر تهران)" . هر آخر هفته با پرسشنامه هایی که با کلی زحمت و دوندگی تنظیم کرده بودم،راهیِ رشت که اتفاقا زادگاهم است،میشدم.
  قبل ترها که بچه بودم پدرم رانندگی میکرد و در طولِ مسیر تعداد ماشین هایی که از کنارمان با سرعت رد میشدند را می شمردم. بابا راننده ی خوبی بود، فقط یک عیب داشت، اگر حتی قبل از رانندگی ساعت ها خوابیده بود بازهم بعد از مدت کمی خوابش می گرفت، مامان همیشه حواسش به بابا بود و در طول مسیر با بابا گل میگفتند و میشنیدند تا به خواب فرصت حمله به چشمانِ بابا را ندهند. یک روز من خواب بودم، مامان و بابا هم که همیشه و در هر شرایطی در کنار هم بودند، این بار هم با هم خوابشان گرفت و خوابیدند.از آن روز به بعد که هر سه خوابیدیم ، فقط من و مامان گاهی مسافر این جاده و مهمانِ مامان کوکب میشویم و بابا در همین جاده برایِ همیشه خودش را از رانندگی معاف کرد. بعد از خوابیدنِ مامان و بابا، طولی نکشید که چند نفر من و مامان را بیدار کردند و از ماشین بیرون آوردند؛ بابا هنوز خواب بود که باکِ بنزینِ ماشین منفجر شد. من معاف شدنِ بابا را از رانندگی دیدم. بعد از انفجارِ ماشین، بابا با کمک یک پیرمرد که ریش هایِ سفید و بلند داشت و لباس سفیدی هم به تن داشت از ماشین بیرون آمد و به سمت چند درخت صنوبرِ کنار جاده رفتند؛ پیرمرد دوبار زد رویِ شانه بابا و بعد از کوه بالا رفتند، دیگر بابا را ندیدم. بعد از آن روز که بابا از رانندگی معاف شد چند بار دیگر هم پیرمرد را دیدم؛ آخرین بار همین هفته قبل بود که دستِ یک پسرِ بیست و چند ساله و یک پیرمردِهفتاد و چند ساله را گرفته بود و به سمت درختان صنوبر میبرد.
  وقتی در اتوبوس مینشینم کفش هایم را در می آورم، پاهایم را می آورم بالا، هدفونم را رویِ گوشم می گذارم و موسیقی و ترانه گوش میدهم، به جاده نگاه میکنم؛ خاطره بازی میکنم؛ داستان سازی میکنم. بعضی از آهنگ ها را بارها و بارها گوش میدهم. آخرین آهنگی که گوش کردم برایِ صدو سی و نهمین بار بود که تکرارش میکردم؛
گلدونا گل میکنن آسمون آبی میشه
گل هایِ نسترن رو بزار پشت پنجره
زل بزن تویِ چشام تا دلم ضعف بره
دییوونه    دییوونه   دییوونه
دانشگاه که قبول شدم با ذوق زنگ زدم به مامان کوکب و گفتم : یه خبرِ خوب برای بهترین مامانِ مامانِ دنیا!
مامان کوکب گفت: صدات رو که میشنوم برام بهترین خبرِ دنیاست! امروز خودت قاصد شدی!؟ بگو خبرِ خوبت رو!
گفتم: دانشگاه قبول شدم، همون چیزی که عاشقشم! روانشناسی!
مامان کوکب از ته دل خندید و گفت: پس دیوانه شدی! اول خودت یه دکتر برو! بعدشم قول بده من اولین مریضت باشم!
اتوبوس سوار شدن را دوست دارم،بالاتر از ماشین هایِ دیگر هستم و بهتر می توانم داخل ماشین هایِ دیگر را ببینم. البته چند باری که مامان همراهم بود، بهم تذکر داد که این کار زشت است؛ اما من این کار را دوست دارم، اصلا از کجا میفهمند که من داخلِ ماشین را نگاه میکنم؟! در بعضی از ماشین ها زن ها صندلی عقب خوابیده اند و بچه ها رویِ صندلی جلو ورج و ورجه میکنن؛ البته مامان میگن این هم کارِ درستی نیست و بچه ها نباید رویِ صندلی جلو بنشینند. بعضی از مادرها به بچه شان شیر میدهند، بعضی وقت ها زن و شوهرها را میبینم که با هم دعوا می کنند، بعضی ها با موبایل صحبت میکنند، بعضی ها صدایِ ضبط ماشین را بلند کرده اند و بقیه سرنشینان که از یک جا نشستن خسته شده اند، با کوبیدنِ خود به در و سقفِ ماشین، انرژی خود را تخلیه میکنند، بعضی ها سیگار میکشند و متفکرانه درحالِ حل کردنِ معادلات زندگی هستند، بعضی ها خمیازه میکشند، بعضی ها ماشین را تا سقف پر کرده اند و میلی به نگاهِ گاه گاه به پشتِ سر ندارند، بعضی ها که پشت فرمان هستند اما انگار نیستند و کمتر پیش می آید که حداقل بعضی ها دقیقا رانندگی کنند. یک بار یک زن و مرد را دیدیم که همدیگر را در آغوش گرفته بودند ؛ مامان معتقد است که مردها نمی توانند دو کار را هم زمان انجام بدهند، برای همین من تعجب کردم که آن مرد چطور حواسش هم به زن بود و هم رانندگی میکرد؛ البته مامان درست می گوید، نمونه اش همین پدرم، نتوانست هم رانندگی کند و هم بخوابد البته استثنا هم وجود دارد، نمونه اش همین مردی که من در جاده دیدم!
  چشمانم را بسته بودم و در حالِ گوش کردن به آهنگ مورد علاقه ام برای صدو سی و هفتمین بار بودم که احساس کردم یک نفر دستم را گرفته و میکشد اما من حاضر نبودم با او بروم. از بچگی همینطور بودم ، هر جا که میخواستند بروند باید به زور راضی به همراهی میشدم و موقع برگشت باید به زور راضی به برگشتن میشدم. وقتی بچه بودم و قرار میشد به شهرِ زادگاهم به دیدنِ مامان کوکب برویم حاضر به ترکِ اتاقم و عروسک هایم نبودم و تنها چیزِ جذابی که با آن مرا راضی به رفتن میکردند پیچ هایِ جاده و تسلیم بودنِ کاملِ بابا برای توقف در هر جایی بود که من اَمر میکردم. من پیچ هایِ جاده را دوست دارم ، به هر پیچ که میرسیم،چشمانم را می بندم  و خودم را همراه با گردشِ پیچ رها میکنم. من در رشت به دنیا آمده ام اما زادگاهِ مامان و بابا ده هایِ اطراف رشت است که حالا با رشت فاصله ای ندارند و بیخِ گوشِ رشت استقلال خود را حفظ کرده اند و شهر شده اند. هفته ی قبل یکی از پرسش نامه هایم را برای یکی از پیرمردهای همان محله مامان کوکب می خواندم که در جواب همه ی پرسش هایم، اول یک نگاه عاقل اندر سفیه نثارم کرد و بعد سری از تأسف تکان داد ،
 گفت: من بابات رو میشناختم! بابا بزرگت هم میشناختم!واسه صومعه سرا بودند. دیوانه نبودن! بودن؟! بابات که اومد مامانت رو گرفت، یادمه؛ مامانت چهارده سالش بود،دیوانه نبود! بود؟! زندگیِ چهاده سالگی مامانت رو با یه دختر چهارده ساله الان، مثل نوه من که تویِ تهران زندگی میکنه مقایسه کن! هَمَشون دیوانه شدن! جایی که دود و دَم نباشه! آب باشه و درخت و سرسبزی باشه، دیگه دعوا و هارت و پورت نیست، ماشین و ترافیک تا پشتِ درِ خونه ی آدم نباشه، همسایه مردم آزار نباشه،اصلا هر جا که تهران نباشه،  اعصاب و حال آدم خوبه! مگه دیوانه ایم که دیوانه بازی کنیم؛خب برو همینا رو بگو دیگه بابا جان! اون جایی باید زندگی کنی که اَبر باشه، بارون باشه! رود باشه! دریا باشه! باد باشه! گاهی هم آفتاب نباشه! نور و گرمایِ زیاد دل رو میزنه! گاهی نباید باشه تا واسه برگشتنش دل دل کنی! یک کلام، جایی باید زندگی کنی که، زندگی خودش در حرکت باشه و هرچی رو که باید ببره، ببره ؛ هرچی هم که باید بیاره، خودش بیاره! هرکی اینجا زندگی کنه همیشه مستِ! کَبکِش خروس میخونه، دیوونه و عاشقه! مثل من، بابات،بابایِ بابات، مامانت،مامانِ مامانت، اصلا خودت که واسه همین جایی! چشمات رو ببندن و ولت کنن وسطِ تهران، بو میکشی برمیگردی!
حرفِ حساب میزد،جایِ بحث نبود و از پر کردن پرسش نامه اش منصرف شدم، در دلم گفتم، کاش میشد روزِ دفاع  پیرمرد همراهم بود؛ مطمئنا حضورش از استادِ راهنمایم کارسازتر بود. چشمانم را بسته بودم و با پیرمردِ هم محله ایِ مامان کوکب در جلسه دفاعم در حالِ با خاک یکسان کردنِ تهران بودیم؛دقیقه سوم و ثانیه بیست و چهارم از صدو سی و هشتمین باری بود که آهنگ مورد علاقه ام را گوش میکردم. دستم را همچنان میکشید.
تو حصار بغلت زندگی به کاممِ
همه چیت مالِ منِ، سندش به ناممِ
وقتی میخندی برام، خونه آفتابی میشه
چشمانم بسته بود ، در حالِ تشکر از پیرمردِ هم محله ایِ مامان کوکب بودم که در جلسه دفاعم، مدافعم بود؛ مامان کوکب را کنارِ جاده دیدم، چند متری به دنبال اتوبوس دوید اما خسته شد و نفس یاریش نکرد، فقط در پیچ جاده بود که دیدَمَش که با دست اشاره میکرد بیا.
  دقیقه اول از صدو سی و نهمین باری بود که آهنگ مورد علاقه ام را گوش میکردم، به یک پیچ رسیدیم ، از همان پیچ های عمیق و هیجان انگیز؛ انگار جاده یکدفعه شکمش را داخل داده بود؛ من خودم را رها کردم، انگار تمامِ جاذبه زمین در آن پیچ جمع شده بود و من را با خود به مرکز زمین میکشید. انگار این بار چند مسافر دیگر هم همراه با من خود را رها کرده بودند، شاید هم راننده به نمایندگی از همه خود را رها کرده ، شاید هم اصلا راننده مثلِ پدرم نمیتوانست دو کار را با هم انجام بدهد. رها شدیم، سُر خوردیم وصدایِ قییژ دلخراشی در گوشم پیچید؛ باز هم یک نفر دستم را میکشید، چشمانم را باز کردم، پیرمرد بود، مرا تا پایِ درختِ صنوبر کشیده بود، خواست رویِ شانه ام بزند که فرار کردم. چشمانم را باز تر کردم دقیقه اولِ اولین بار بود که آهنگِ مورد علاقه ام را میخواندم، در چشمانِ مادرم میخواندم.
دوست دارم نگات کنم تا که بی حال بشم
تو ازم دل ببری، منم اغفال بشم
دوست دارم برایِ تو با همه فرق کنم
خودم رو تویِ چشمات یه تنه غرق کنم
با تو باشم غم چیه؟ با تو مرگ هم آسونه
آخه دیوونه میشم وقتی میگی دییوونه     دییوونه      دییوونه

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :