داستانی از علی خاکزاد
 نویسنده : علی خاکزاد
            نویسنده : علی خاکزادتاریخ ارسال : 15 مرداد 96
بخش : داستان
	عینک
	
	دکتر تابلو را نشانش داد و گفت:
	-خوب حواستو جمع کن و بگو این دندونه ها کدوم سمته؟اول چشم راست،دستت رو کاسه کن بذار رو چشم چپ
	پسر دلش خواست اشتباه بگوید. خندید و مادرش لبخند زد،بعد اخم کرد. قشنگ نبود. صورتش پر لک بود،چین داشت،پسر دلش گرفت. دکتر با خودکار یک E ریز نشان داد.
	-این ور
	با دست سمت مخالف را نشان داد. مادر گفت:
	-خوب نگاه کن
	باز هم اشتباه گفت. مادر نگران به دکتر نگاه کرد که علامت های درشت تری نشان می داد. رو به پسر داد زد:
	-حواستو جمع کن
	دکتر گفت:
	-اجازه بده خانم
	این بار E درشت تری نشان داد و پسر نگاه مادرش کرد که پوست لبش را می کند و قرمز شده بود و لک هاش پررنگ تر؛درست جواب داد و مادر بفهمی نفهمی لبخند زد،دکتر برگشت سر علامت ها. نوبت چشم چپ بود. دستش را کاسه کرد و گذاشت رو چشم راست. اول تار بود،بعد واضح شد و باز دلش نخواست بگوید. دکتر هی Eهای بزرگ و بزرگ تر نشانش داد و پسر اشتباه گفت و مادر داد زد و دکتر چشم غره رفت بهش،پسر جواب درست داد. مادر گفت:
	-ولی...
	پسر جوری توی موزاییک ها راه می رفت درز بین شان را لگد نکند. نگاه مادرش کرد،می خواست چیزی بگوید،مادر ترکید:
	-چیه؟
	ساکت ماند و لی لی پرید توی موزاییک ها.
	*
	مرد توی تلوزیون محو بود،نه تار بود و کج بود و زیاد بود و اصلا شبیه خودش نبود که هر شب اخبار می گفت و لبخند نمی زد و هی می گفت و بعد بچه ها زخمی بودند. کلی بچه ی زخمی را نشان می دادند که گریه می کردند و کثیف بودند. زخم ها تو هم بود،زیاد بود و تار بود و چشم های پسر می سوخت. دستش را برد سمت عینکش،مادر داد زد:
	-درش نیار
	پدر روزنامه را با خش خش تا کرد و گفت:
	-چرا داد می زنی؟
	-مگه نمی بینی؟
	مادر ریش داشت،پدر پهن بود،بعد چشم هاش سیاه بودند،صورت شان تار بود،نه مادر پیر بود،پیر شده بود و چشم نداشت انگار،پسر زد زیر گریه و با سرگیجه دوید سمت اتاقش؛قالی قوس برداشت،گل ها بلند شدند و عتابه ی در مثل سکویی بالا آمد و پسر تا پا برداشت،عتابه نشست و کوتاه شد و یکهو پاش آمد پایین و افتاد و مادر نفرین کرد،پدر غر زد و بعد شب بود. پسر غلتی زد و فکر کرد فردا هم باید عینک بزند. دماغش سوخت. خودش را زیر پتو جمع کرد و صدای پدرمادرش را شنید،حتماً راجع به او حرف می زدند.
	*
	یکی دو نفر پقی زدند زیر خنده،بعد یکی گفت:"چارچشمی" بعد همه هو کردند و کوبیدند روی میز و خانم که آمد صداها برید. دو سه نفر پچ پچی کردند. خانم سلامی گفت،مقنعه اش را عقب تر کشید و رفت پای تخته،یکهو برگشت:
	-باز که تو رفتی ته کلاس!جواب  مادرت رو چی بدم ها؟
	دلش تاپ تاپ می کرد،ایستاد،انگشتش را بالا آورد و گفت:
	-خانم اجازه خانم اجازه
	بغل دستیش خندید و خانم گفت:
	-مگه نگفتم ردیف جلو بشین؟
	-خانم اجازه
	کیفش را برداشت. نیمکت کج شد،پاها زیاد شدند و دراز و تا خواست بیاید بیرون،سکندری خورد و افتاد و بچه ها خندیدند و خانم داد زد:"ساکت" خم شده بود روش،صورتش پر جوش بود.
	*
	مادر گفت:
	-دروغ نگو!دروغگو دشمن خداست
	پسر گریه اش گرفت
	-به خدا می بینم
	پدر کاغذی از سررسیدش کند و گفت:
	-الان درستش می کنم
	مادر رفت توی آشپزخانه و صدای جلز ولز آمد.
	-حتماً بچه ها مسخره اش می کنن
	-می شه امتحانش کرد
	خودکارش را گذاشت روی عسلی و راضی رفت ته هال:
	-خب تو برو اون ور،دم آشپزخونه،عینکت رو بردار و بگو اینا کدوم وری ان
	پسر عینکش را برداشت. اشک هاش را پاک کرد و بچه های زخمی توی تلوزیون را دید که گریه می کردند و حرف می زدند و حرف شان را نمی فهمید. زیر صفحه جمله ها سریع عوض می شدند. دوباره زد زیر گریه.
	-اه!بابایی زود باش دیگه،با گریه که چیزی درست نمی شه
	پدر کاغذ را گرفت جلوی سینه اش و یک E ریز نشانش داد. پسر دست چپش را کاسه کرد رو چشم چپ،پدر دوباره با انگشت زد روی کاغذ. بچه ها توی تلوزیون گریه می کردند. مادر دوید توی هال.
	-درست گفت؟
	پدر سرش را تکان داد.
	-خوب نگاه کن مامان
	مرد چاقی بچه ی بی جانی تو بغل گرفته می دوید.
	-این این کدوم طرفه بابا؟
	پسر سمت اشتباه را نشان داد.
	-همین تازه اینو بهت نشون دادم تازه درست گفتی
	دوباره سمت اشتباه را نشان داد. مادر گفت:
	-شانسی گفته بود
	پدر گفت:
	-نه
	بوی غذای سوخته آمد و مادر دوید توی آشپزخانه.
	-حالا اون یکی چشم
	پسر عینکش را به چشم زد و همه چیز درهم برهم شد.
	-بابایی یه لحظه
	رفت سمت اتاقش،مواظب بود عتابه ی در گولش نزند. از تلوزیون صدای بمب و تفنگ می آمد.
	-فردا می برمش پیش یه متخصص درست و حسابی
	*
	-دکتره می گفت بچه ها گاهی این کارو می کنن چون عینک دوست دارن...یه عینک بدون نمره براش گرفتم،یه مدت بزنه خوب میشه
	-پس چرا اون دکتره بهش عینک داد؟
	-ای بابا
	-اونم با این نمره!فردا میرم پدرش رو...
	-ولش کن
	-آخه باید بفهمه که...
	پسر دستپاچه از اتاقش آمد بیرون. عینک درشت قرمزی زده بود. نگانگاه مادرش کرد که خمیازه می کشید و بدون آرایش پیرتر نشان می داد. تلوزیون پر جنازه بود و آمبولانس و جیغ و داد. پدر گفت:
	-برنامه کودک تموم شده
	داشت پرتقالی پوست می کند. مادر گفت:
	-مسواک زدی؟
	پسر نگانگاه تلوزیون می کرد،رفت جلو خاموشش کند که پدر داد زد:
	-هوی چی کار می کنی؟
	دوید توی اتاقش،رفت زیر پتو و صدای مادرش را شنید:
	-مسواک زدی؟
	چشم هاش را بست،محکم فشار داد و چیزی ندید،فقط چند لحظه چند لحظه همه جا تاریک تاریک بود...
	 
| لینک کوتاه : | 
 چاپ صفحه
   چاپ صفحه
     
				 
									 
									 
									 
									 
									 
									 
									 
									 
									 
									
 
						
					 
									