داستانی از مرتضی بویراحمدی


داستانی از مرتضی بویراحمدی نویسنده : مرتضی بویراحمدی
تاریخ ارسال :‌ 26 مرداد 96
بخش : داستان

زندگانی بدیع الزمان دوازده بهره است

عربده‌هایی که برای زنده نگاه داشتن ناله‌های کشور است دل اهل تالاب را ریش می‌کند. خورشید که لب پایینی‌اش را به لب مغرب می‌رساند ، بلم را می‌راند تا رو به راهی شود که از میان نیستان برایش ساخته بودند که بتواند به افق چشم بدوزد.
کشور ایستاده در کمرگاه بلم ، قواق را میان نی‌ها لای تالاب فرو می‌کند و دو‌دستی وزنش را رویش می اندازد. بلندای قواق از بالای سرش می‌گذرد و می‌رود که از لای ستاره‌ها بگذرد و در آسمان فرو شود.
خورشید به سر حد افق می‌رسد، کشور به تلاقی خیره می‌شود. کاکل بلند خورشید در لبه افق فرو می‌شود و وقتی دنباله خورشید محو می‌شود کشور یک دستش را از قواق برمی‌دارد و به پهلویش فشار می‌دهد و عربده می‌زند : بدیع من ! بدیع‌الزمان من کجایی ؟ بدیع‌الزمان من کی می‌آیی ؟
اهل تالاب وقتی نعش کشور را از تالاب بیرون کشیدند بی‌هیچ وعده‌ای جایگاهش را پر کردند. نعره که در تالاب می‌پیچد زنان با لچک‌هاشان روی‌شان را می‌پوشانند و مردان با تکیه بر دیوار می‌ایستند و می‌روند در جوار گاوها و گاومیش‌هایشان و دست بر گردن‌شان حلقه می‌کنند و نفس‌هاشان را از میان لب‌های لرزان‌شان بیرون می‌دهند.
اهل تالاب فقط می‌دانند باید منتظر بمانند هر روز غروب  نگاه‌کنند که آیا خورشید دو نیم می‌شود یا نه . وقتی تندرست از مرز شب فرو می‌شود، نعره می‌زنند و نام بدیع‌الزمان را فریاد می‌کشند. این‌که قرار است چه اتفاق دیگری پیش آید بر هیچ کدام‌شان معلوم نیست و خواهانش هم نیستند که بفهمند، همان طور که نمی‌دانستند چه پیش آمد که کشور برگ‌های بلند خرما را روی هم ریخته و سایبان می‌سازد.
شب دوشینش به بهانه نبودن یکی از گاومیش‌ها بلم را به تالاب می‌اندازد، داغی نگاه خیره بی‌بی‌خدو بین دو کتفش را می‌سوزاند و همراهیش می‌کند. قواق را در درازای بلم خواباند و خودش هم دراز کشید، پهنای شانه‌هایش را پهلو به پهلو دو لبه بلم جا داد. به آسمان و دانه‌های درخشانش نگاه‌کرد، چهل سال دیده بودش و غباری از تنه بلندش کم و زیاد نشده بود اما این بار شده بود سینی بزرگ مسی که بی‌بی‌خدو دست به کمر بالایش می‌ایستاد و شال کمرش را محکم می‌کرد و جیغ می‌کشید: باید نخودها تا یک ساعت دیگر پاک شوند، سینی مسی با شدت بیشتری می‌چرخید و نخودها به لرزه می‌افتادند. گوشه سینی مسی نخودی سرخ به روی کشور لبخند زد، دست برد و نخود سرخ را در آغوش فشرد و پیش گوشش گفت: تو بدیع‌الزمان منی! نقطه‌های نورانی آسمان روی سرش ریختند. نشست، بلم قیقاج شد، به گاومیش خورده بود. دو لبه بلم را محکم چنگ انداخت و با خود زمزمه کرد: دیگر باید  برای مهمان‌ها مضیف بدیع برپا شود.
به امر ریش‌سفیدها سایبان را خراب می‌کردند، کشور بی‌توجه به حرف‌هاشان سایبان را از نو برپا می‌کرد. اجیر‌شده‌های ریش‌سفیدها به گردش می‌آمدند و با ریشخند می‌گفتند: سلام یا ابو‌بدیع‌الزمان‍! کشور اما شادان دانه‌های براق خرما را به سوی شان می‌گرفت. پیک از ریش‌سفیدها می‌آمد و می‌گفت: پیغام آورده‌ام یا شیخ الشیوخ! می‌گویند پسر نداری پس نمی‌توانی مضیف داشته باشی. کشور دست بر شانه‌های اهل تالاب می‌زد که کنجکاو بودند و می‌خواستند با گوش و چشم خود بشنوند و ببینند ماجرا از چه قرار است و می‌گفت: بدیع من رفته سفر و روزی برمی‌گردد، تا وقتی بیاید باید این مضیف رونق بگیرد.
هر روز، بعد از آن‌که بافته‌های پاره شده از شب قبل را ترمیم می‌کرد عده‌ای به گردش می‌آمدند و کشور از سال‌های دور می‌گفت: بدیع جثه درشتی داشت، از هم‌سن و سالانش چندین سال بزرگ‌تر نشان می‌داد. کشتی که می‌گرفت کافی بود پنجه در پنجه حریف بگذارد، جگرش را آب می‌کرد.
گوش به گوش تالاب می‌چرخید: کسی که پسر ندارد حق ندارد مضیف داشته باشد.
بی‌بی‌خدو پنهانی به دور از چشم کشور پول می‌داد که ستون های بیشتری بزنند و سایبان را گسترده‌تر کنند، صبح‌ها کمک دست کشور شوند و ریسه‌شده‌ها را از نو ببافند.
شبی تیر آتشین پرتاب کردند و سایبان را به آتش کشیدند. اهل تالاب می‌دانند برگ‌های خشک خرما چنان سریع و پر حرارت می‌سوزد که به خود زحمت ندادند سطل آبی از تالاب بیاورند و رویش بریزند، ایستادند و شعله‌های پر نور و بی‌دود را نگاه کردند. تا صبح هیچ خبری از کشور نشد. در میانه جرق‌جرق تیرهایی نگهدارنده و شراره‌ها سخن‌ها گرم‌تر می‌شد: چه مزاحمتی برای کسی دارد ... بگذارید دلخوشی داشته باشد... خورشید که سر زد کشور هم آمد. دستی بر خاکسترها کشید: بدیع دوازده ساله‌ام همچون مردان چهل‌ساله بود، درست است که موی کمی روی سرش بود و درشتی هیکلش نه از روی بلندبالایی که به خاطر فربه بودنش بود، اما تنه نخل را میان بازوهایش خرد می‌کرد. به سیاهی این ذغال‌ها شده بود، از شرق تا غرب می‌رفت و کمر حریفان را به خاک می‌مالید. تنها حریفش خورشید است، ولی می‌تواند به دو نیمش کند، وقتی خورشید به دو نیم شد بدیع‌الزمان من باز می‌گردد.
بی‌بی‌خدو که چادرش را دور کمرش بسته بود، کنار کشور ایستاد و گفت: بیاید برویم حیاط خانه‌ام را مضیف بدیع‌الزمان کنیم.
اهل تالاب شانه‌های کشور را فشار دادند و به جلو راندندش، کشور نیز گرم دست‌هایشان را می‌فشرد. خورشید که چشم آسمان شد، بی‌بی‌خدو وسط حیاط ایستاد و امر کرد کنیزهایش سینی‌های ناهار را بیاورند. یکی فریاد زد: کشور! تا نگویی چرا بدیع‌الزمان می‌خواهد خورشید را به دو نیم کند، سر سفره‌ات نمی‌نشینم، دیگران به موافقت دور از سفره ایستادند.
کشور دستارش را از سر باز کرد و دست‌هایش را پاک کرد و گفت: هیچ‌کس جلودار بدیع‌الزمان نیست. یک روز نشست کنارم و گفت: می‌خواهم خورشید را دو نیم کنم چرا که فقط اوست که ارزش مبارزه با من را دارد؛ به شرق می‌تازم، بر کوه می‌ایستم و تا خورشید خواست سر در بیاورد به دو‌نیمش می‌کنم، اگر فرار کرد تا غرب به دنبالش می‌روم.
اهل تالاب دستارهاشان را باز کردند و بر دیرک مرکزی بستند و همگی آن را بر پا کردند. دیرک که محکم شد، خبر آوردند حنظل از طرف ریش‌سفیدها آمده، می‌خواهد با کشور صحبت کند. هر کس هر کجا  بود،سر جایش نشست . کشور بر دیرک تکیه زد و حنظل جلویش نشست. کشور اجازه صحبت نداد و گفت: بدیع‌الزمان یک‌تنه سمت شرق رفت. آمد که از مرز بگذرد ، مرزبان جلویش را گرفت ، بدیع‌الزمان پیشنهاد داد که کشتی بگیریم اگر تو پیروز شدی، هر چه بخواهی گردن می‌گیرم اما اگر من پیروز شدم ، خودت و سپاهت همراهم می‌آیید. کشتی می‌گیرند و در چشم برهم‌زدنی مرزبان را خاک  می‌کند. به سمت شرق می‌تازد. خاقان چین جلویش را می‌گیرد. با هفتاد پهلوان چینی کشتی می‌گیرد و کمر همه‌شان را می‌شکند. سپاه خاقان چین نیز به لشکر بدیع‌الزمان ملحق می‌شود. به شرق می‌تازد، می‌خواهد از دریا بگذرد که با سپاه جنیان رو در رو می‎شود. پری که شش برادر دارد شاه جنیان بود. هر شش برادر پری را دست‌بسته جلوی شاه می‌اندازند، سپاه جنیان با بدیع‌الزمان هم‌قسم می‌شوند که رهایش نکنند. به سوی شرق می‌تازد و به هر آبادی که می‌رسد به او ملحق می‌شوند بی‌آن‌که خونی از دماغ کسی بریزد، لشکرش چنان زیاد شده بود که انتهایش پیدا نبود پس همه از ترس جلویش سپر می‌اندازند. وقتی بدیع‌الزمان فرمان اتراق می‌داد ، سال‌ها طول می‌کشید که خبر به انتهای لشکرش برسد.
روزی سپاه عظیمی پیش رویش دید و عجبش آمد که اینان دیگر چه کسانی می‌توانند باشند. نزدیک‌شان که رسید ، بلند شدند  بروند، از آنها پرسید : که هستید و  کجا می روید؟ گفتند : ما از یاران بدیع‌الزمان هستیم و به شرق می‌رویم. آنها سپس متوجه شدند کسی که این سوالات را پرسیده، خود بدیع‌الزمان است . پس توقف کردند و همان‌جا شهری ساختند و به زندگی‌شان ادامه دادند. بدیع‌الزمان به هر سو چرخید دید همه به زندگی شان مشغول شده‌اند، شمشیرش را غلاف کرد و اعلام صلح. الان هم در راه آمدن به خانه است، باید هر چه سریع‌تر مضیف را برایش بسازم.
فردای آن روز صبح ، زمانی که مه هنوز رقیق نشده بود  پیش از آن‌که اهل تالاب بیایند، کشور فریادزنان بیرون دوید . همه هراسان بیرون ریختند. خاک بر سر خودش می‌ریخت و فریاد می‌زد: تنها شده بود، در راه آمدن به خانه بود، دشمنانش دیدند تنها شده‌است در بیابان سرش را با لب تشنه بریدند.
ریش‌سفیدها و اهل تالاب به خانه بی‌بی‌خدو آمدند. همه سیاه پوشیده بودند. چشم می‌چرخاندند و کشور را نمی‌دیدند. بی‌بی‌خدو امر کرد چای و حلوا بیاورند. حنظل به بی‌بی‌خدو گفت: ابو‌بدیع‌الزمان کجاست؟ کشور خندان وارد شد و سماع کرد: فرزندم، بدیع‌الزمان بیمار شده! بدیع من نمرده، بدیع‌الزمان من وقتی شفا پیداکرد، می‌آید. اهل تالاب به پا خواستند سماع کردند و ریش‌سفیدها از خانه بی‌بی‌خدو بیرون شدند.
_ابو بدیع ! از بدیع الزمان چه خبر؟
سلامت است، می‌خواهد دارالفنون تاسیس کند. در راه دوستانش می‌بینندش، از کمالات بی‌حدش اطلاع داشتند، به پایش می‌افتند که برای شان دارالفنون بسازد.
_ابو بدیع امروز از بدیع الزمان چه خبر داری؟
کتاب چاپ می‌کند. می‌خواهد تک تک شماها را تا ابد زنده نگه‌دارد. می‌خواهد تمام قصه‌هایی را که شنیده از پیرمردها و پیرزن‌ها از همه اهل تالاب ،از خود تالاب ، همه را کتاب کند.
_ چه شد؟ کتاب بدیع الزمان کی به دست‌مان می رسد؟
هیچ خبری از پسرم ندارم. دلواپسش هستم. نمی‌دانم به چه کاری مشغول است.
_ابوبدیع چرا غمگینی، چه شده؟
خبر جدید دارم، توی شهر غریب گرفتار شده، می‌خواهند زنش بدهند، همان‌جا ماندگار شود.
_از بدیع‌الزمان خبری شده؟
پسر زیرکی دارم، می‌خواهد کسی را جانشین خودش بکند و از شهر غریب فرار کند. شخصی را پیدا کرده که اسمش بدیع‌الزمان است. آنجا همه بدیع‌الزمان را با بدیع‌الزمان اشتباه می‌گیرند؛ پسر زیرکم می‌خواهد از این فرصت استفاده کند  و فرار کند.
_ابو بدیع ؟
اسیر شده است.
بنای مضیف به اتمام رسید و همه اهل تالاب می‌دانستند که بدیع‌الزمان توانسته از زندان فرار کند. کشور بعد از ظهرها قبل از غروب به تالاب می‌رفت و تا فرو شدن خورشید در افق باز نمی‌گشت.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :