داستانی از انوش امیری
تاریخ ارسال : 25 مرداد 96
بخش : داستان
چوباز
انوش امیری
نوای ساز و دُهُل توی کوچه واکوچه و همهجای روستا میپیچید ؛ پژواک دویدن و کوبش گامهای مرد ، شب را نقطهچین میکرد. تا رسید آستانهی خانه نفس تازه کرد و کوبه را کوبید ... کاش نیاد خیری عاجزم ازش یا خدا خودش باز کنه رودررو نگاهش نشم زخم زبون از کوره در میرم صدای پا سبکه نه سنگینه خودشه نه یا بخت ویا اقبال سنگینه سُرسُر میکنه نیس سبکه رسید صدای پا دمپایی پلاستیک رسید مردونه نیس تف به ئی شانس لعنت به زن ِ جانگرفته
زنی در را گشود ومرد دستپاچه دست گذاشت به قاب در... « مردت کجاس، خیری ؟ »
« علیک سلام نادعلی ... چه شده که خودت را به زحمت انداختی ؟ رسول کمکمک پاپا میکرد خودش می آمد ! »
نادعلی هیچگاه بلندبالا و چشمان سیاه و بیقرار او را خوش نداشت و پروپا و تن وتوش پر و پیمانش را هم که بیدادگرانه جوان بود . به یاد آورد زیبایی آکنده از غرور خیری در دوران پرتب وتاب دوشیزگی نیز دل ِ پیشقدمی را از او میربود و به نفرت و بیزاریاش دامن میزد ؛ پس بیتاب خودباریکی کرد ، داخل حیاط شد و دیدگان جستجوگرش یک جفت گیوهی شناس را دم مهمانخانه دید و جَلد رفت تو ...« یا الله ...»
رسول چهرهی دیرآشنای ترس ونگرانی را در چهرهی نادعلی دید و شهباز خیالش همه سو پرکشید و دلنگران برش خیزاند ؛ بلند قامت بود وچارشانه و جوگندمی با پشت لبی پر از گندمزار پیش از درو که از دیرباز خیری را میآزرد ... « خیر باشه ؟! »
« خیرکجا و ما کجا آقام ، کاش کار این پسر به دامادی نمیکشید که خواروخفیف بشیم !»
« دور از جونش نادعلی ! مگه چه خبرشده ؟ »
« چه بگم کاکام ، سرمان زیر افتاد ... مگر خودت کاری کنی .»
رسول دندان کروچید و بادزن حصیریاش را کوبید زمین ...« خب حرف بزن مرد ، جان به سرم کردی !»نادعلی این پا و آن پاکرد و نیش نگاه خیری را از پشت روی گردهاش فهمید و دانست او خیال بیرون شدن از اتاق را ندارد ، پس دستهاش را به هم گرفت و رگ انگشتانش را شکست ... « از پسین که سازختیر راه انداختیم یه غربتی مثل اجل افتاده تو دُور و هیشکه چارهش نمیکنه ، دست و پا برا جوونا نذاشته ، همه زدن به چاک ، بیپیر همه مونه خجالت داده !»
رسول حیرتزده چشم تنگ کرد ... « یعنی مابین همهی جوونا حتا یکی عدل و آباد جلوش در نیومد ؟ »
« داغمه تازهتر نکن ، جوونای ما شب اندر روز تو فکر شروال لولتفنگی و صاف کردن فُکل و فاسدی شونن ، کو غیرت ؟! امشب غصّهبار شدم ، بیا بریم به حق ابولفرض خودت یه کاری بکنی ...»
خیری نگذاشت نادعلی تمام کند ، برآشفت ... شبانه آمدی مَردَم را ببری ناکارکنی ؟ رسول دیگه مال رفتن تو دُور نیس ، خیال دارین آدم تا وختی رو به قبله میشه هنو سَربُنیهس ؟ پسرای رسول مرد شدهن ، رسول دیگه مال یی کارا نیس ! »
نادعلی بور و پکر شد ، لعنت به دهنی که بیجا بجنبه زنیکهی کمعقل گورته گم کن کم بمیر ببینم چه گهی میخورم چه دخلی داره به زن ، یی جماعت جز نه گفتن و پس انداختن بلدن یعنی چیزی... « خیری ! پسرای تو و رسول مرد شدن اما یه چوباز از شون عمل نیومد که عوض پدرشون آبرومونه حفظ کنن همهشم گردن خودته که پسراته عادت دادی فقد درس ومشق بخونن و شهری بشن ، پسرای رسول جای دیرَک تو دسشون قلم وقاغذ میگیرن و یه همچین شب نحسی ولایت بیصاحاب میمونه . »
« خو بهجهنم ... چرا از خودتون مایه نمیزارین ، مو نمیزارم پا شه از سرا بیرون بذاره ، دیگه از شماها و از دوادرمون جای چو و ترکه عاجزم ؛ فهمت شد نادعلی ؟ عاجزم ... عاجز !»
نادعلی اوّل ماسید ، بیپدرمادرسگ کولی بذارمش زیر پا لقه رودهش از گوشاش بزنه بیرون چه به زن یی غلطا بالاسرش مرد ببنده دهنشه بزنه تو پوزش بلد نیس مثه آدما ساکت انگار وایسه
و بعد شلتاق کرد و فانوس را نشان داد ... « خیری !به یی نورقسمت میدم خودته تو کار مردا نندازی !»
خیری با نگاهی تنوری و آکنده از کهنه کینههای دور و نزدیک به نادعلی گفت : « مو کاری به کار مردا ندارم ... اما نمیذارم سرونهی پیری شوهرم معیوب بشه ، سایهی سر بایس سالم باشه !»
نادعلی وارفت و زبان یله کرد تا کار را یکسره کند ... « زن ناقص عقل چه میخوای سرمون بیاری ، خیال داری پاهای برارمیرهت بیکس و کیز تو دور شُلّه بشه ؟ »
چشمان رسول برق زد ، « محمدیار خودشه قاطی کرده ؟»
نادعلی از نگاه رسول جان گرفت ... « هابله ... په گفتی برا چه اومدم ؟ از سرشوم رفته تو دور امّا یکی زهره نمیکنه بره جلو دیرکه ازش بگیره ! »
رسول را حیرت درربود و موجاموج دلنگرانی درونش را درنوشت ... « نادعلی ! محمدیار چاره غربتی نتونس ؟!»
« چه بگم والله ... جلوش ایستاده امّا غربتی بالاچاقه ؛ برارت وقتی دید جوونا غیرت نمیکنن پا تو دور بذارن از ناچاری رفت دیرکه از زمین برداشت ... مو که اومدم از نفس افتاده بود ! »
عرق سرد از پیشانی و گیجگاه رسول جوشید ؛ محمدیار چرا برغرور بیهنگامش افسارنزده و این گونه سبکسری کرده بود ؟ اگر او ناکار میگشت جز رسول چه کسی یوغ نانآوری و سایهسر بودن طفلکان رس و نارسش را گردن میگرفت ؟ و از همه و همه سیاهتر این که او چگونه زمینگیرگشتن برادر را تاب میآورد؟! رسول اندیشهها کرد و جوزک گلوش جنبید ... «تو برو نادعلی ... به هربهونه برو تو دور بازیی سرد کن تا برسم . »
نادعلی با شتابی شاد زد بیرون و نیشتر نگاهش به جان خیری گرفت ...خیال کرده هیز خبرندارم از دلش غنج میزنه زیر و بالاشه فهمیدم از دختری میدونم به دلش موند عقده داره از دستش کوتاه موند نمیدونه چتو بریزه بیرون خدا خدا میکنه بیمرد بشم پاپیش بذاره کور بشه پشت گوشاشه اگر دید حسرت به دلت میذارم آرزو به دل بیعرضهی بیدل لئیم مردا غافلن چرا نمیفهمن اشاره کنم بچههاشه سر میبره تف آدم بی قید ... ها ... هابله؟
« هوشت کجاس ، میگم جلد پوشن بیار . »
« به حق علی خیر نبینه هرکس چوبازیی از خودش درآورد ! » خیری گفت و برآشفته رفت ؛ برگشتنا لباسهای شویش را همراه آورد ؛ رسول شلوار دبیت را پاش کرد و خیری مچ پیچهاش را پیچید به پاهاش و یکسر شال بلند و سورمه ای رنگ را داد دستش و رفت آن سوی اتاق ؛ رسول یک دور سرشال را از کمر تا روینافش تاباند ، نگاه داشت و دور خود چرخید تا رسید به خیری ، شال تا زیر سینه اش آمده بود بالا که خیری سر دیگرش را سفت کرد ؛ رسول چوخه را تن کرد و خیری تخت گیوه هاش را کوبید به هم خاکشان را تکانید و گذاشت جلو پای رسول ، و او کلاه نمدی خسروی را گذاشت سرش و شتابان از خانه بیرون رفت . خیری توی قاب در خیره ماند و با گوشهی لچک اشکهاش را گرفت ؛ او دید مردش بیش و بیشتر به شب و تیرگی فرو رفت تا آنگاه که نبود و هرچه بود لایه لایه سیاهی بود و سیاهی ...
وقتی رسول داخل حیاط شد گرداگرد دُور از آدم موج می زد ، زنها با دیدنش کِل زدند؛ صدای ساز و دُهل پژواک داشت و آنسوترَک زن و مرد یک در میان حلقه زده بودند به رقصیدن و کجکی سه گام به پهلو میرفتند و یک گام پس میآمدند ؛ دستمالهای رنگ رنگ سفید ، سبز ، سرخ ، آبی و زرد شاد وشنگ فراز سرها میچرخید . به رسول کوچه دادند تا رفت ناف دور، دیرک را از محمدیار گرفت ؛ در دم نم لزج و سمچ خون را از دیرک توی دستش حس کرد و از فکر آنچه بربرادر رفته بود قلبش در هم فشرده شد و نگاهش قیقاج رفت . محمدیار تا مغز استخوان شوریدهحال بود و دردمند و پکر و خیس عرق ؛ کفهاش زخم وزیل بود و خونی که ازپاهاش چُریده و شتک زده بود سفیدی گیوههاش را جاجا سرخ کرده بود ، اما این همه درهمش نکوفته ، که اورا دیگر چیز درهم پیچانیده و پاسارکرده بود ؛ این را رسول از نگاه رمندهی برادر فهمید وسلانه سلانه بیرون شدن او را از دور دید . رسول درهم شکستن غرور و همّت کسی را چشم نداشت ، چه رسد این که فرو ریختن قلهی پایمردی و اوج برادر مهتر را تماشاگرباشد ؛ در این گیراگیر رسول را همان یک نظر بس و حتا زیاد بود تا درد و رنجی جانسوز را که از شرم چاشنی خورده بود درچهره و نگاه رموک و بند بند وجود برادر بداند . رسول میدانست این دخلی به زخمها و درد شکست امشب نداشته و ندارد و دانست چندین و چندگاه ست محمدیارتا سرحدّ جنون حسرت همّت ، توان و جوانی از کف رفته و گذشته های دست نیافتنی را میخورد . رسول آشکارا از همهگیر بودن این حسرت وحشت کرد و لرزید ؛ او یادآورد دیرمان و ریشهی این احساس سیاه و حسرت شوم و آغاز بیانجام آن به چندی پیش باز میگشت ، آنگاه که خبرآمد محمدیار دوشبانهروز است از خورد و خواب افتاده و چون کودکان بیگفت و شنفت میگرید ؛ گریستنی آنچنان بچگانه و معصوم که نگرنده را از هرچیز تهی وته دل را ازبیخ و بن پوک میکرد . رسول آشفته و حیران به خانهی برادر و خلوتش شتافت ؛ توی مُضیف خانهی پدری بوی آهنین پدر هنوز بود و صدای صفیر صدفی سفید سکوت سنگین سوت میکشید ؛ محمدیار یکّه و تنها از دنیا به در و و در خود بود ، او روی پوست خرس و بالشی باز مانده و دیرآشنا نشسته و، تکیه داده و پس کلّه را زده بود به دیوار . نیپیچ قلیان را توی مشت میفشرد ، آتش چِلِم به خاکستر نشسته بود ، رسول بیصدا روبروش نشست و از آنچه میدید درمانده ماند ؛ این تارهای سپید را از چه گاه در ابروانش پدیدار شده اند ؟ ریش و موی سپید را از پیشترها سراغ داشت که از سویی زیبنده و درخور برادربزرگتر میدید اما نقل ابروان برفی و یکپارچه زال گشتن او تلخ بود. رسول به اندیشه شد و از دستمایهی سالیان برادر میدانست محمدیار دربرابرش دیریازود به گفت خواهد آمد و اگر نیامد ، سکوت و همانا نپرسیدن سنگین تر است ؛ لحظهها و دقیقهها گذشت و و رسول آنچنان آماج اندیشه بود که وقت کشته را یک دم دید ، آنهم هنگامی که محمدیار نیپیچ قلیان را رها کرد و با چشمان خون نشسته و اشکبار به او زل زد ... « برادر ! من از دست رفتهام ...»
رسول دندان کروچید و بغض کرد ، بی چون و چرا و اُرس و پرس ... « نگو برار ... مگر بازیارت جانمرگ شده ؟»
محمدیار سرتکان داد ، بیصدا اشک ریخت و در پاسخ نچ کرد ، نچ ؛ رسول آمد چیزی بگوید اما دانست لب اگر بگشاید بغضش افسار خواهد گسیخت ، سکوت کرد و سر زیرانداخت تا نگاه کوهابی روبهرو را نبیند ؛ اینگاه محمدیار به زبان آمده بود و رسول عاص و بیطاقت انتظار میکشید ، اما محمدیار در گفت یا پنداری در چگونه گفتن پروا داشت . رسول میدانست در درازنای کوتاه عمر دردهایی به جان میافتند که در هیچ گفت و زبانی نمیآیند و نمیگنجند ، این را دردمند فقط میفهمد ، آنهم قدر فهم که نه اندازه گفتن ؛ رسول چِلِم قلیان را برداشت دم درداد یکی از خردینهها آتش کردند و آوردند و او به یاد گذشتهها زمانی که زنها سرسازگار داشتند و هنوز حرف از جدایی نبود قلیان را دودی کرد گذاشت دم دست محمدیار ... « بزن بابام ... بزن بَلکَم بارت سبک شه !»
محمدیار پیاپی و ژرف پک زد و دود را آرام آرام از بینی داد بیرون و رشته رشته از تارهای توسی سبیلش گذراند ... « منی که هرچه نریان و مادیان ست و چموش زیرپام مثل خمیر نرم و رام میشد ... منکه هرگاومیشی را زمین میزدم و مازهی هیچ ورزایی زیر پنجههام داشت نمیکرد ... من که به شهادت همهی اهالی دور و نزدیک تو همین شالیزارها با گرازهای مست از بوی چمپا کشتی میگرفتم و ذلّهشان می کردم ، سزاوارم به این خواری و خفت که از یک ماچه خر زمین بخورم ... »
صدای یارمحمد از بغض خش خورد و شکست ؛ لحظهای موج خون به سر رسول کوبید و گیجش کرد ... « به دل بد نیار بابام ، این حیوان از کرّگی نانجیب و دیوانه بود ، تازه رستم هم باشی گهگداراتفّاق پیشآمد میکنه ... »
« این چه حرفی ست ، مرکب را سوار به فرمان و به راه میاره ... اتفاق هم یک بار پیش آمد میکنه نه دو بار!»
« فکری شده ای بابام ... »
نگذاشت رسول حرف بزند ... « تو که زبانفهم بودی مرد ... خیال داری دلم را به این حرفها خوش کنی ؟ این ماچه خر دوبار زمینم زد و ذلیلم کرد تا به من حالی کنه دوره و روزگارم سرآمده ، تو را به علی مرد باش و بگو من سزاوارم به این عاقبت ؟ بیصفتی ی این روزگار را من چه کنم ، چاره این بیچارگی چیست ؟ »
محمدیار با اشک و آه گفت و زار زد ؛ رسول اما اینگاه پس از سالیان سال چند و چون این کنایه و تکیه کلام همیشگی پدر را فهمید و صداش را شنید ... « جغله ! این روزگار حیا نداره ! »
و اینک حتا استخوانهای پدر در خاک ، خاک گشته بود ... « بیتابم کردی آقام ! دست هرتنابندهای از این دنیا و روزگار کوتاهه ، چاره نداریم ، اشک مریز و دلم را بیشتر نشکن !»
« نمی توانم برار ... دلم تاول زده تو مغز استخوان و رگهام آتش روانه ؛ دلم میخواد به آسمان چنگ بزنم و زمین را گاز بگیرم ؛ من ِ بیپیر از این واپشت باید با از دنیا افتادهها آفتابنشینی کنم ، ای وای ... وای ... »
رسول خود را در وجود محمدیار دید و از زبان افتاد ؛ وحشت ، ناباوری و بغض درونش را انباشت ؛ دستان کندهای محمدیار را گرفت بوسید و سر بر زانوی برادر گذارد و گریست ؛ هنگامی که سر برداشت دید به رقص پا ، دور را یک بار از پاشنه در کرده و غربتی را ، آن کس که به ضرب چوب و ترکه خون از جسم و جان برادر روان کرده بود دید ، میانبالا و باریکاندام با چشمانی که از غرور برق میزد ، هو کرد و ترکه به دست آمد جلو ؛ رسول دیرک را سیخکی کوبید زمین ، میان دیرک و پای راستش زاویه ساخت و میخ شد به نگاه غربتی که ترکه را چون لاستیک کش و قوس میداد و میآمد ...
جوونی خیلی غرور جلو چشاته گرفته کوراز نگاه زنا کرده مستی عین گراز تیرمست جولان تو دور میزنمت میدی می زنمت تو دیوونه
غربتی خیره به رسول و رو در روش ایستاد ، ترکه را از دو سرگرفت از میان گذاشت پس کلّهاش کشید جلو که ترکه کمان و نیم دایره شد ... آخر تو را پیرمرد چه به یی کارا نه چوبازی تو دور شرم داره روی تو مو ترکه بکشم بدبختی ت گشته پا گذاشتی چرا وقت جوونی عبرت نگرفتی سرون پیری نشون میدم یعنی چوبازی چه ترکه می زنمت درازات و پهنات یکی بشه
شمار ایامی که تو دورچوب زدم ازموهات کشیدم زیادترغربتی با دو دس میدونم میزنی با چپ بیشتر از راست چشات میگه همیشه با چشای حریف حرف در افتادم زدم پیداس دس چپت کاری تره گمونم چپت بالاتره با چپ میدونم میخوای شایدم بزنی نه ندارن جوونا زیاد اعتبار نمیذارم تکون بخوری هرچه باشه چپ چپ یااله لفت نده چپ بجنب آهاها
دست چپ غربتی آمد پایین و ترکه غیژی هوا را شکافت ؛ رسول پای راستش را برد جلو دست غربتی که محکم به مچش گرفت و ترکه از دست غربتی بُل گرفت توی هوا افتاد کنار و کلاه خسروی از سر رسول پرید و غلتید روی زمین ؛ زنها کل زدند و صدای سازدهل جان گرفت ... هان هان هان هانارهانا هان هان هانارهانا هان هان ... گمب گمب گمب ...
نادعلی دوید میان دور، کلاه را از زمین برداشت و نگاهش کرد ... « داماد روانه شد یا نه ؟»
« هنوز نه !»
«راهیش کن نادعلی ، راهیش کن . »
« هی شیرم ، چشم !»
نادعلی باشتابی شاد از دور دررفت ؛ داماد میان شور و شنگ زنان شلوارقرّیپوش و پیرهنهای رنگارنگ چاکدار و سکّهدوزیشدهی زرنگار ، پشت پردهی دود و بوی جوهری زغال ، مست از رایحهی فیروزهای کُندر و اسفند رفت حجله . رسول ترکه را دست گرفت و غربتی دیرک را و رسول هو کرد ...غریبی تو اما تو بیکسی غربت اینجا چو غربتی خوب می زنی من جای تو بودم اگر بودم شاید دوام نمیکردم گمونم تا حالا جوونی حیف خوش از مردی نمیاد دوره حیف قابک پات بزنم بشکنه نه مردونه رو پاهات باید دیگه به آب دیار غربت بیگدارتر نی بزنم تو من من من
ترسو چوب میخوره پیرمرد زود دفهی دیرک دیگه اینقد از پاهات دور نذار مرد مثه من باش مرد بچسبون دیرک ِ به پات مثه من من هلاکت میکنمیدونم هراسداری میدونم حتاحالا که ترکه تودسسته ترسچرا دیگه بزنبزنبزن
از گیجگاه رسول عرق سرازیر بود ، دست راستش برقی جهید روی پای غربتی آمد پایین که او ضربه را به کف گرفت و ترکه توی انگشتهاش دو نیم شد ؛ رسول چوخه از تن درآورد پرت کرد سمت نادعلی و دیرک به دست بنا کرد به رقص پا ... غربتی هو کرد ، پرکوب یورش آورد ؛ صدای توشمال بیداد می کرد ، میچرخید ، میرفت ، میآمد و میپیچید که رسول رفت جلو ؛ خیری ترگل ورگل ، سربزیر نشسته بود ،؛ رسول خسته و کوفته نشست کنارش ، مچپیچ خونآلودش را بازکرد و بیتاب از درد رو کرد به خیری ... «یه مرهمی ...دواسرخی ، چیزی بیار !خیری نه از رنگ دیرآشنای خون که ازچهره ی نزار شویش آن هم پیش ازوصل آشفته شد ... « نشد یک امشب بیرون از دور طاقت کنی ! » گفت ، برخاست و پرجنب و جوش به زخمبندی نشست ؛ رسول صدای مخملی خیری را به جان شنید و از اندیشهی داشتن و همیشه دِرَویدن نگاه براق دلبند نشئه شد ؛ خیری مرهم را مالید ؛ زانوی رسول تیرکشید آتش میان رگهاش زبانه زد و جانش گر گرفت ؛ غربتی با نیشخند دیرک را از دستش گرفته بود و تکه پارههای ترکه با تراشههاش زیر پای رسول ریخته بود زمین ... خیلی مردی اگر چوباز بودی ساق بالاتر نمی زدی یه جو وجدان داشتی اگر میزنمت جلو همه چارهات می کنم که نگاهت می کنن میزنمت بسکن زانوی نارفیق
نادعلی ترکه ای خوشدست داد رسول و او همه ی همتش را ریخت به زانوش که زق زق درد را از یاد ببرد و دُور را به رقص پا بچرخد ؛ غربتی سرمست و گرم رقص پاهایش را پس و پیش میکرد ... سمجی خالی نیستی اما زیاد پیرمرد عیبت اینه فقد سر اومده دوره ت هوشیار باید خیالت تخت ندی باشه رو دس سه مردم درازو پهنا بخوابی هوشیارهوشیار باشم با چشات گول نزنی رو دس سه خلایق خونه ت بری باید دستم ندی کار یه دفه هوشیار باید چوب ترکه اینقدر کلافه باید مواظب هوشیار تو موذی چشات ذله ت می کنم ذلیلت چشات دسات هو شکلک موذی دور تنگه خفه می شم دارم گرمه الو می پس نمی رن چرا عقب عقب عقب نمیرن سرسام جهنم بشین برین گم جهنم عقب نفس نفس گرمه عرق سوز چشام نمک چشام سوز میسوزه شله می کنم پاهات رو دس سه همین چش دریده ها عقب تنگه جا دنیا نفس تنهام چقدر آشنا نگاه خودی تنها کاش خودی نگاه کسی آشنا عقب لعنتی صدای دهل آب کاش یخ آب نسیم گرمه باد عقب جهنم برین باد بیاد آب گدار غوص خشک رودخونه گلوم چوب خشک اومد هوشیار اومد کجا چپ چپه باید بالا بالا
رسول هو کرد و بیامان انداخت سوی غربتی که قرص و قایم دیرک را زده بود زمین و آماده بود؛ دست چپ رسول چپری آمد پایین و ترکه صفیرکشان فضای خالی زیرپای غربتی را درید ، غربتی روی دیرک پریده بود و پاهاش را برده بود بالا . رسول از شدت شرم دندان کروچید و دیرک را از غربتی که پیروزمند می خندید گرفت ؛ غربتی ترکه را از زمین قاپید و بیمعطلی هو کرد ، رسول جمع و جور شد ... رندی خیلی تو فهمیدی کفری شدم کارمه بسازی خوارم کنی می خوای بیشتر کور خوندی کفرمه در بیاری نمی تونی نمیذارم از تو بزرگتر قبراقتر نتونستن جغله غره شدی کارت تمومه آب چرا نمی دن برپدرت نادعلی زبونم چوبه بیمروت چرا جای بل بل نگاه کردن مشک و گیلاس نمی گردونن شربت پیشکش نادعلی بی پیر آوردی صحرای کربلا ناکار هلاکم کنی کدوم گوری خدمت نمی کنه چرا کسی کاش چله زمستون بود حالا کلی پیش از مو تو دور بوده از داخل خرابه خیلی می دونم خودشه خوب گرفته سرپا خوش به حال پدرش
دیگر همه آمده بودند تماشای دور ، جز تک و توک کسانی که جاخوش کرده بودند پشت در حجله ؛ پیرامون دور ، خرد و کلان پیر و جوان سرمی کشیدند که هیچ حرکتی از چشمهاشان پنهان نماند و از هول و فشارشان دایره ی دور دم به دم تنگ و تنگ تر میشد.رسول احساس خفقان کرد و و یکدم ماند با نرمه دست عرق پیشانی و ابروهاش را گرفت ؛ اینک لابلای شب ، پیری را چنان چون دم افعی میفهمید و با آن دردهای کهنه و موذی پارینه ها را پس از سالیان خموشی می شنید و جای جای تنش می فهمید ؛ جمعیت را مشتی دید که لحظه لحظه بسته و بسته تر می شد تا اورا میان خودش بفشارد و له کند . میان اهالی و آن همه خودی خود را غریب وتنها دید و دلش به حال غربتی سوخت ؛ با همهی وجود به رد نگاهی آشنا رفت ، اینسو و آنسوی دور میان سرها نگاهش به نگاه خیره و نگران محمدیار گره خورد ، نگاه برادر ... نگاهی لبریز از درد و خستگی و یک باران گفته ی ناگفتنی و فهمیدنی .حال رسول با دیدی که میان دور از غربتی داشت ، از فکر آنچه که حتم بر محمدیار گذشته بود وجودش مالامال از درد و خشم گشت ؛ کسانی به ضرب چوب جمعیت را پس راندند و دایره دور را به سامان آوردند ، غربتی برای بارچندم هو کرد و با نیشخند ضربه را غیژی با دست راست زد ؛ رسول با کف پا مهارش کرد و ترکه برتخت گیوه اش تریشه پریشه شد . غربتی خندان دیرک را از رسول گرفت و رسول ترکهی تر و تازه را از نادعلی و غربتی شروع کرد به رقص پا ...انگار چوبازی پیرمرد قابلی بیراه رفتم گمونم کیابیایی داشتی دوره خودت چه خوبه به سن وسال تو ایطو همت کنم تو دور بدون سرحرفم م دراز به دراز رو دس سه همینا نقشت میکنم زمین با ترکه فهمت میکنم حد و اندازه ته بفهمی تا العانم زیا د طولشدادم دیگه بسه دیرک بارها میان رسول و غربتی داد و ستد شد ، هردو پر و پیمان چوب خوردند و رسول بیشتر و کاری تر ؛ گیوه ی چپ رسول خون آلود بود و دیرک دست غربتی رسول شکار بود ، کمطاقت و طاغی هوکرد و یورش برد ... دیگه خوب حالا غربتی می دونم جوونی قدرشه نمی دونی چه نعمتی ی منم نمی دونستم باید اما بزنمت نگاه همه باید بزنمت به منه امید به من دارنباید بزنمت باید رگت اومده میدونم چکنم دستم بدون چوب کاری می خوریمی زنمت بخاطر غرورت می خوری بدون از جوونیت می خوری غرورجوونی کور چشاته کرده اگرزدمت باید قدرپیری مه بدونم چشاته باز کن برات سخته غرورت بشکنه باید بشکنه به سرم اومده جلو نگاه زنا و دخترا سخته به سرم اومده تحمل باید بزنمت بخاطر خدا باید زمینت بزنم خستهم کردی سفتی سختی چقدر تار می بینم دردآب غیرت نمی کنم بگم آب نا ای زانو ی نارفیق چرا سنگینم چقدر یا ابوالفضل خوارم نکن همین یکبار بسه برام هف پشتم بسه چه مصیبتی تو یا حضرت عباس انگار تازه تو دور پانهاده این نفس ازکجاس ایطور نمی شه کاش از اول گولش باید بزنم باید می شه همینه راهش کارم تمومه اگر نگیره یه قوچ می زنم زمین یا ابوالفضل مدد نذر بینی وبین الله یه قوچ شکر خیری نیومد و گرنه بااین حال زار قیامت می کرد شکر شکر یاعلی
رسول چککی خمید به چپ و غربتی از همان سمت دفاع کرد ، روی دیرک پرید ، پاهاش را برد بالا و چشمهاش از اشتباه و تنگی وقت برای جبران درخشید ؛ رسول ضربه را چون صاعقه از راست توی هوا روی پنجه های غربتی زد و نیمی از ترکه توی دستش ماند ؛ چهرهی غربتی از درد و سنگینی شکست آشفته و درهم شد و پاهاش که به زمین رسید زانوهاش آشکار لرزید و نشست . صدای کل از آنسو پیچید ، داماد از حجله زده بود بیرون و دورش شلوغ بود ؛ رسول عمیق نفس کشید و مهربان دست گذاشت به شانه ی غربتی و برش خیزاند ؛ نگاهی به داماد انداخت و نرمخند زد ، « چفت و بستش از هم وارفته ... داماد هم دامادهای قدیم ! » رسول با خود گفت و نادعلی دوید چوخه را تنش کرد ، کلاه خسروی را گذاشت سرش و اورا بوسید ؛ نفسش تنگ ، موهاش خیس و بیرمق بود ... « الحق آبرومونو خریدی ، کجا میری حالا ، یه دمون بشین !»
« ممنو...ن نادعلی ... دامادی ... پسر...ت مبا... مبارک . »
رسول تلوتلو خورد و از حیاط بیرون شد ؛ پاهاش می رفت توی هم قیچی می شد ؛ میان قیرشب راه گرفت هوای خانه ؛ نه باچشم که با دل نوازش نرم دم و پوزهی گرگی ، سگش را می دید و می فهمید تنها نیست ؛ توی تاریکی شبحی به چشمش آمد ... « خیری ... تویی ؟ »
« هابله ... »
« خدا پدرته بیامرزه ... بیا بینم ! »
خیری پرشتاب و با دلهره آمد زیر بغل شویش را گرفت و باهم توی پیچ و خم کوچه گم شدند ؛ صدای دهل از دور خوش به گوش می رسید ...
28.10.66 ماهشهر
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه