گردش / داستانی از غزاله مطلبی


گردش / داستانی از غزاله مطلبی نویسنده : غزاله مطلبی
تاریخ ارسال :‌ 1 اردیبهشت 91
بخش : داستان

 

گردش

من و دوستم و همسایه ی جدیدمان ادی می رفتیم تا در حوالی شهر دور بزنیم .دوستم راننده بود ،من کنارش نشسته بودم و ادی روی صندلی های عقب پاهاش را دراز کرده بود و برای هر ماشینی که از کنارمان رد می شد دست تکان می داد .به ادی گفتم:تو غذایی چیزی همرات آوردی؟

ادی برای پراید مشکی دست تکان داد و گفت:اه لعنتی پیرمرده رو دیدی؟ نه من هیچی نیاوردم.به دوستم نگاه کردم .از ادی خوشش نمیومد.ادی دختر بدی نبود زیاد حرف می زد چرت و پرت هم زیاد می گفت اما دختر بدی نبود.دوستم گفت:می خوای برم غذا بگیرم؟ ادی دستش را تکان داد و گفت پفک هم بگیر.به دوستم نگاه کردم سرش را تکان داد و پیاده شد.ادی آدامسش را در آورده بود و می کشید.گفتم ادی دوست داری کجا غذا بخوریم؟.دوستم سوار شد .ساندویچ ها رو دست من دادو پفک رو داد به ادی .نیم ساعت با شاید هم بیشتر توی ترافیک گیر کردیم ادی نصف بیشتر پلاستیک پفک راخورده بود و مدام می گفت حالش بد شده .التماس می کرد بقیه پفک ها رو من بخورم.دوستم با ناراحتی گفت گفت:خب نخور کسی که مجبورت نکرده.به ادی گفتم پفک نمی خورم حساسیت دارم.ادی بد حال تر از اون بود که برام شکلک در بیاره.سرش را از پنجره کرد بیرون وبسته ی پفک را انداخت وسط خیابان .دختر کوچک ماشین کناری خندید و مرد میانسالی سرش را تکان داد وزیر لب چیزی گفت.ادی صورتش را برد طرف مرد و داد زد حیف که پدر سوخته ی خوبی هستی و اگر نه    دوستم قرمز شده بود و از آینه ی ماشین همش به ادی نگاه می کرد .ماشین جلویی حرکت کرد و دوستم سریع پشت سرش پیچید و مرده احتمالابقیه حرف های ادی رو نفهمید.چهل و پنج دقیقه گذشته بود.آفتاب بدی بود .ادی روسریش را در آورده بود.روی صندلی های عقب دراز کشیده بود وپاهایش را از پنجره انداخته بود بیرون.دوستم گفت ادی درست بشین پلیس ببینه جریمه می کنه.ادی جواب نداد آروم گفتم:حالا سر ظهری پلیس کجا بود این جا که جاده ست پلیس نداره که.ماشین ایستاده بود و ما به ادی نگاه می کردیم که انگشتش را ته حلقش فرو کرده بود تا استفراغ کنه.دوستم با بی حوصلگی گفت خب حتما استفراغت نمیاد دیگه وگرنه می کردی .ادی انگشتش را ازدهنش بیرون آورد و گفت:بدنم کاراشو درست نمی دونه باید بهش یاد آوری کنم و خیره شد به دوستم .من خندیدم ادی هم گمانم خندید دوستم چیزی نگفت.دوباره سوار شدیم.ادی تا نیم ساعت غر می زد که گلوش می سوزد و تمام حلقش زخم شده .دهنش را جلو آورد و منو مجبور کرد ببینم گلوش چیشه.اطراف لوزه ی کوچکش پوسته پوسته و ورم کرده شده بود اما به ادی گفتم چیزی نشده.دوباره دراز کشید وگفت ولی خیلی می سوزه دهنم مزه ی خون می ده.دوستم کلافه بود و هنوز به ته جاده نرسیده بودیم.آفتاب هم اون قدر زیاد بود که به قول ادی مثل جمیله رقاصه می رقصید.من خندیدم یه حرف ادی و دوستم زیرلب گفت چه بی مزه .صورت دوستم سوخته شده بود ومدام می گفت:جلومو با اون دستمال، پاک کن هیچی نمی بینم.

گفت:اه پدر سوخته ی حروم زاده ببین چه آدرسی داده به ما.گفتم اگه از اون ور می رقتیم نزدیک تر میشد.

گفت:حروم زاده ست دیگه من که دارم میگم.ادی حالو حوصله نداشت.صدای ناله هاشو از پشت میشنیدم که می گفت چه غلطی کرده .نزدیک شده بودیم.دوستم هنوز کلافه بود گفت چه قد غر می زنه.یه ریع بود ادی ساکت شده بود و صداشو نمی شنیدم به عقب برگشتم .ادی خوابیده بود و شکمش از زیر لباس پیدا می شد.من هم مثل ادی دکمه هامو باز کردم.دوستم هم همین کارو کرد.دوستم گفت:سگ رو ول کنی تو این گرما از لونه اش نمیاد بیرون روز بود تو هم گیر آوردی؟!.چیزی نگفتم با خودم فکر می کردم که دوستم بیشتر از ادی غر می زنه.جلو تر رفتیم پلیس ایستاده بود دوستم گفت پلیسه ببین پاهای ادی بیرون نبیاشه.ادی رو صدا زدم.سرش رو تکون داد و با صدای گرفته گفت شما بخورید من سیرم.گفتم ادی پلیسه پاهاتو بیار تو.ادی زیر لب فحشی داد وپاهاشو کرد تو ماشین و توی خودش لوله شد.به دوستم گفتم انگار ادی حاش خوب نیست .دلم می خواست بر می گشتیم خونه سرم درد کرفته بو د شقیقه هام میزد.آفتاب هم درست توی صورت من بود و طرف دوستم سایه شده بود.دوستم پیاده شد.ادی هم انگار خواب به خواب رفته بود دوستم سوار شدو گفت بخشکی شانس بسته ست.گفتم برگردیم انگار ادی هم حالش بده.دوستم گفت تا خونه خیلی راهه ساندویچ ها فاسد می شن تو این گرما.پیاده شدیم و کنار جاده تو زل آفتاب سانویچ هامونو خوردیم.سس هاش از زیرش را ه گرفته بود و تمام لباس هامونو کثیف کرد.دوستم دیوانه شده بود و مدادم غر میزد که این چه ساندویچیه این چه سسیه این دیگه چه آقتاب وحشتناکیه و دست آخر هم گفت مجبور که نبودی اامروز این ادی......ادی رو بیاری بیرون.در راه برگشت تنها یک بار ادی از خواب بلند شد پنجره رو باز کرد وپاهاشو گذاشت بیرن ا ز پنجره و توی خواب بیداری گفت اگه جریمه شد پولش رو خودش می ده.ساعت چهار و خیابان ها نسبتا خلوت بود و گرنه به قول دوستم آبرویمان سخت در خطر می افتاد با پاهای چرک و کثیف ادی،موهای عرق کرده و پریشان من و آرایش های ذوب شده دوستم که ریمل تمام صورتش را سیاه کرده بود.دوساعت و نیم توی راه بازگشت بودیم.دوستم سرش را تکان داد و گفت بلاخره رسیدیم چه روزی بود .به عقب نگاه کردو گفت بهش خوش گذشت اون عقب که دراز کشید،گرمام که نخورده خوابش رو هم کرده بهش بگو وسیله ها رو اون بیاره.در خونه رو باز کرد و کفت اون بیاره ها تو نیاری یه وقت.ادی را صدا زدم صورتش را چر خاند و گفت اه لعنتی بابا جریمه ات رو می دم .گفتم رسیدیم پیاده شو.ادی بلند شد وبه اطراف نگاه کرد و پرسید رسیدیم؟!از ماشین پیاده شد.تلوتلوخوران کمی این طرف و آن طرف رفت و گفت انگار پفکش تاریخ مصرف گذشته بوده.چشماش سرخ شده بود و پفی و صداش هم خروسی شده بودبه ادی گفتم کمک کن وسیله ها رو ببریم تو.ادی سرش را تکان دادو  گفت من که گفتم وسیله نمی خوادتو دست نزن خودم یه ساعت دیگه میام خالی شون می کنم.همان طور خواب آلوده رفت توی خونه .صداشو میشنیدم که داد می زد دست نزنی ها خودم یه ساعت فوقش دوساعته دیگه میام جمعشون می کنم.وسیله ها رو چیدم تو حیاط.داخل خونه کولرروشن بود وبوی نم میومد .دوستم و ادی هر کدومشون یه گوشه خوابیده بودند بدون بالش و پتو همان طور که به مگسی که روی صورت ادی راه می رفت نگاه می کردم روی  مبل راحتی رو به روی کولر نشستم

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :