داستانی از احسان مرادی
28 اردیبهشت 91 | داستان | احسان مرادی داستانی از احسان مرادی
از جایش بلند شد و جلوی آینه قدی ایستاد. هیکل خودش را وارسی کرد. اندامش روز به روز تحلیل می رفت. آبشار موهای کهربایی رنگش دیگر چنگی به دل نمی زدند. صورت ظریفش حالت استخوانی به خود گرفته بود و فقط چشمان او سالم بودند که این همه بی رمقی را می دیدند. گوشه ی آینه عکس های شب عروسی را دید. عکس هایی که در خیالات او خطور می کردند تا به او بفهمانند تنها کسی که این بلا را بر سر او آورده است خود اوست، خود منوچهر. حتی دیگر از آینه هم خجالت می کشید. انگار آینه و ...

ادامه ...