داستانی از زهرا اکبرزاده


داستانی از زهرا اکبرزاده نویسنده : زهرا اکبرزاده
تاریخ ارسال :‌ 16 تیر 91
بخش : داستان

روسری فیروزه ای

 

می نشیند روی صندلی و گره روسری را محکم می کند.منشی زیر چشمی نگاهش می کند.و با ارباب رجوعی سر وکله میزند.حواسش به روسری فیروزه ای زن است.عاشقش شده.یک هفته همه سوراخ  سنبه های مرکزخریدها رو به دنبال روسری فیروزه ای زیر و رو کرده.و هر بار رنگی سبز یا آبی را جلویش گذاشته اند.

-:اینکه فیروزه ای نیست.

بالاخره هم از خیر روسری گذشته بود.زن حواسش به نگاههای زیر چشمی او هست.نگاهشان که تلاقی می کند لبخندی تحویل هم می دهند.

-:چه روسری قشنگی.

-:مرسی.هدیه روز مادره.پسرم برام خریده.

غر و لند ارباب رجوع و هوای دم کرده کلافه اش کرده.بلند شده پنجره را باز می کند.

-:نمی دونم...باید با خودشون صحبت کنید...اگه موافقت کردن...

مرد به ساعتش نگاه می کند....

-:کی برمیگردن...

-:چیزی نگفتن...شاید فردا...شایدم...

از نگاه کردن به روسری سیر نمی شود.خیلی گران می زند.یک جور وصله ناجور است در زن.آن کفش از مد افتاده کار کرده.....آن مانتوی نخ نمای زهوار در رفته...و کیفی که معلوم است از دست فروشی های کنار خیابان.....و این روسری گرانقیمت و شیک و رنگ روز....

-؛اینا خانوادگی یه چیزیشون می شه.

هوای دم کرده اتاق با دود و دم وسرب بیرون معجون شده و راه نفس را بسته.بلندمی شود پنجره را می بندد.

-:نخواستیم بابا..کی این هوا تمیز میشه؟

-:دیشب اخبار هواشناسی گفته بود که امروز غلظت آلاینده ها بیشتر از حد مجازه....

-:دیگه کم کم باید روزایی رو اعلام کنن که در حد مجازه.....بالاخره هواشناسی هم باید بیلان کار بده.....

نگاهش روی قطره های درشت عرق روی صورت زن می لغزد که شره شره روی روسری نازنین می ریزد.زن عرق را با پر روسری پاک می کند.

-؛ببین با روسری چه جوری رفتار میکنه.باور کن این روسری با گونی براش هیچ توفیری نداره.

فرم را جلوی زن می گذارد.

-:مهندس توضیحی ندادن.منم نمی پرسم.خودکار دارین؟اینا جوهرش تموم شده.

به خودکارای توی جا خود کاری  اشاره می کند.باید چند تا بخرم.

زن خودکاری از کیفش درمی آورد.

-:اگه تموم شدن چرا نمی ریزینشون دور.

شروع به پر کردن فرم می کند.

نگاهش به خودکار هاست.

-:نمیدونم.هر دفعه که می خوام این کار رو بکنم ویرم می گیره که نگه شون دارم.دارین فکر می کنید خلم مگه نه.درست مثل کار کردنم اینجا.هر بار تصمیم می گیرم رییس غرغرو خسیسم رو ول کنم برم جای دیگه باز یه چیزی نگه ام می داره.

به آدرس که می رسد:من فعلا آدرس مشخصی ندارم....مهندس در جریان هستن.

آدرس مشخص نداره؟مهندس در جریانه؟جل الخالق.هر چه به ذهنش فشارمی آورد یادش نمی آید این زن را جایی دیده باشد.ویرش گرفته ته توی قضیه را در آورد.سر تا پایش از عرق خیس شده.

-:این برق لعنتی هم که مدام می ره.وقتایی که مییاد هم خیلی توفیری نداره چون شوفاز یه روز در میون خراب میشه.مهندس هم که پول واسه تعمیر نمی ده.چون اسرافه...

پوز خند می زند.نکند این نظافت چی جدیده.یه هفته ای میشه شوکت خانم نمی یاد.گند و کثافت از سر و روی همه چی می باره.برای فرار از شر غر ولند های مهندس هم که شده با یه نظافت سمبل کاری دهنش رو به حالت نیم بند استن بای نگه داشته .چون مهندس اونوقت که همه چیز اکی بود هم به جای تشکر بد و بیراه نثار او و شوکت می کرد.بی عر ضه این.مفت خورین. از زیر کار در می رین .تا لنگ ظهر می خوابین.و دیر میرسین شرکت...حالا خوبه سالی به سالی این دفتر رنگ مشتری نمی بینه.حالا هم که بعد نود و بوقی اون مرتیکه پیداش شده آقا رفتن ددر .اینقدر به شوکت بیچاره کم داد و از همین چندر قاز بخور و نمیری هم که بش میداد کم گذاشت که شوکت گم و گور شد.و قید معوقی باقی مانده اش رو هم زد.

-:بلا دور هانیه  جون...از من می شنوی جونت رو بردار و بزن به چاک.اخلاق که نداره...پول هم که نمی ده.پس من اینجا عنر عنر وایسادم سر کی رو بگیرم.

دور از چشم مهندس چند تا فرم استخدامی پر کرده و مرتب آگهی های روزنامه رو می خره و به اینجا و اونجا زنگ می زنه.مهندس شاکی که چرا قبض تلفن اینقدر زیاد شده و هانیه هم برای اولین بار صدا قشنگه رو ول داده بیرون که از حقوقم کم کنین.

این روسری حد اقل پنجاه شصت هزارتومنه.بعید این خانم برای نظافت.....

دلش هری می ریزد.نکنه منشی جدیده؟و صدا قشنگه کار خودش رو کرده.

پس زهرش رو ریخت عوضی....نمی خواسته یه دفعه بهش بگه و خلاصش کنه. می خواسته با این تیاتر ذره ذره آبش کنه بی همه چیز.توی فرم قراردادی که یه سال پیش داده بود دستش آمده بود که در صورت  رضایت کارفرما بعد از یک سال بیمه اش می کنه.فردا درست روزیه که قراره بیمه بشه.و حالا طرف بامبول در آورده تا از زیر بیمه کردنش در بره.ازش شکایت می کنه.آره باید همین کار رو بکنه.باید شوکت رو پیدا کنه.به شاهد نیاز داره.اشک در چشمانش حلقه زده.روسری فیروزه ای را تار می بینه.ولی این زن.....منشی هایی که تا حالا دیده همه دخترای جوون  بودن....طرف واسه اینکه پول نده فک و فامیلش رو آورده.خدایا....دیگه مغزش کار نمی کنه.

-:عجله که ندارین؟مهندس سفره.

-:مهرداد تهرانه.

آب دهنش را به زور قورت می دهد.

-:ظاهرا شما خیلی به مهندس نزدیکین.

-:همون قدر که تو به مادرت نزدیکی.

چی گفت؟

-:من مامان مهردادم.مهرداد دوست داشت ما همدیگه روببینم.

سرش گیج گیج می رود.شقیقه اش می زند.انگشت های اشاره اش را روی شقیقه هایش گذاشته و مالش می دهد.

-:مهرداد پسر خوبیه.ولی مشکلات مالی یکم عصبی و پرخاشگرش کرده...نگران بود بابت همین بداخلاقی هاش.....

جل الخالق.همه فایل های ذهنش را می ریزد بیرون تا ردی اثری نشانه ای از مهرداد عاشق در این مهندس نچسب پیدا کند.

گشتم نبود.نگرد نیست.

تقریبا بی هوشه و به هذیان گویی افتاده.زن صورتش را به صورت او نزدیک کرده و از تنگ آب روی میز آب توی صورتش می پاشد.و آرام به صورتش کشیده می زند.دستهای زن هم نرم است و هم زبر.مثل دست های مادرش بعد از عمری کار خانه.وقتی دستهای مادر را می گیرد و روی صورتش می کشد.زن از جایی در دوردست او را صدا می زند.همه جا را رنگ فیروزه ای تندی گرفته.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :