ماهی / داستانی از علی فتح‌اللهی


ماهی / داستانی از علی فتح‌اللهی نویسنده : علی فتح‌اللهی
تاریخ ارسال :‌ 1 اردیبهشت 91
بخش : داستان

ماهی

نیش نسیمی که با سرسختی خود را به ته‌تهای غار رسانده بود غوگار را بیدار کرد. دلش نمی‌خواست پا شود، به زور چشم‌هایش را باز نگه داشت و به آرامی توی غار چرخاند. به پهلو غلتی زد و چشم‌ها را بست که دوباره بخوابد. ولی وقتی جای خالی نوزادش را حس کردناگهان از خواب پرید و سیخ نشست روی تخته‌سنگی که جای خوابش بود. کسی نبود، انگار تمام گله رفته بودند و او را از یاد برده بودند. نمی‌توانست درست به یاد ‌آورد که واقعن بچه‌ای زاییده بوده یا همه‌اش را خواب دیده؟جریان هوای مطبوعی از بیرون غار می‌آمد که خبر خوشی بود بر پایان زمستان. آرام یک گوشه نشست. شاید گله می‌خواسته از شر او و فراموشی‌هایش راحت شود، شاید هم این او بود که دوباره راه غارش را گم کرده و اشتباهی وارد غار دیگری شده بود. خش‌خشی شنید. دماغش را که تیز کرد کم‌کمک بویی به مشامش رسید. با دودلی روی چهار دست و پا شد و آرام برگشت دالانی را که به ژرفنای تاریک غار می‌رفت سرک کشید. خش‌خش‌ها نزدیکتر شد، بو هم قویتر. غوگار به آرامی توی خودش جمع شد و به سمت دیوار عقب‌نشینی کرد. آرام و بی‌صدا همانجا نشست. یک توده‌ی پشمالوی قهوه‌ای‌رنگ به آرامی آمد از جلوی غوگار رد شد. غوگار بی‌اختیار برگشت به حالت چاردست‌وپا و بی‌ سر و صدا دنبال خرس راه افتاد. خرس در ورودی غار ایستاد و تنش را در امتداد دم کوچکش چند بار کش آورد تا خستگی خواب چند ماهه از تنش به در شود. پنجه‌های سیاه خرس در بازتابش آفتاب نوپای بهار درازتر و تیزتر از آنچه بود به نظر می‌آمد.

          غوگار گرسنه بود، اصلن روز قبل هم برای همین با چند نفر دیگر بیرون رفته بود ولی چیز دندان‌گیری نتوانسته بود بخورد. بعد هم که مثل همیشه گم شده بود. فکر کرد شاید خرس او را به سمتی ببرد که غذا هست، راه افتاد دنبالش. خرس آرام آرام از غار دور شد، رفت و رفت تا رسید به یک رودخانه. غوگار در آفتاب‌گیر پشت یک صخره قایم شد. بعد سرش را برگرداند به سمت خرس که حالا پنجه‌هایش را دراز کرده بود توی رودخانه. آفتاب نوپای بهار روی موهای خرمایی‌رنگ غوگار دل‌ای‌دل‌ای می‌کرد. خرس کمی توی آب بازی کرد و بعد محکم پنجه‌اش را کوبید توی آب. غوگار اول نفهمید چه خبر است ولی بعد چیز سرد و لزجی بی‌هوا خورد توی صورتش، بلافاصله خودش را عقب کشید. کمی بعد ماهی دیگری خورد به صخره و جلوی غوگار شروع کرد دم تکان دادن. غوگار شصتش خبردار شد اینها غذا هستند. آرام دست برد یکیشان را سُراند پشت صخره. خواست با دست بگیردش ولی ماهی لیز خورد افتاد روی زمین. چند بار دیگر هم زور زد ولی فایده نداشت. با دست‌هایش دور ماهی حلقه‌ای ساخت، بعد خم شد روی زمین، طوری که دهانش کاملن چسبید به ماهی و سعی کرد ماهی را به دندان بگیرد ولی این روش هم کارساز نشد. کمی به اطراف نگاه کرد، سنگی را که هنوز کمی یخ‌های زمستانی به تنش بود برداشت، به ماهی نگاه کرد، سنگ را برد بالا و محکم کوبید روی ماهی، سنگ روی ماهی سر خورد و با «تَلَکِ» بلندی روی زمینِ صخره‌ایِ زیر پا صدا داد. ماهی رفت توی هوا و پرت شد پشت صخره. غوگار بی‌اختیار بلند شد. ولی تا آمد رد ماهی را بزند، دید خرسه دارد از کنار آب می‌آید به سمت او.

          غوگار با شتاب و به زحمت از صخره بالا رفت. خرس هم به دنبالش خواست بالا برود ولی نتوانست، بعد شروع کرد پنجه‌هایش رابه تَنِ صخره و نعره‌هایش را به رخ آسمان کشیدن. غوگار با کوبیدن سنگی که هنوز دستش بود سعی داشت جلوی بالا آمدن خرس را بگیرد. پشم‌های زیر گلوی خرس با هر غرشیمثل گندمزاری در باد موج می‌خورد. خرس رو به آسمان می‌کرد و پنجه‌های چنگکی‌اش را پرت می‌کرد به سمت غوگار. در یکی از همین تقلاها غوگار روی بخش زمستانی‌تر صخره سکندری خورد و افتاد، خرس ضربه‌ی محکمی به پای غوگار زد و او را از صخره پایین کشید. غوگار افتاد زیر تن خرس. موهای دراز زیر گردن خرس که نفس‌های بریده بریده و تندی می‌کشید، نوک پستان‌های غوگار را خراش می‌داد. خرس پنجه‌اش را بالا برد، غوگار چشم‌هایش را بست. ولی به جای صدای شکستن جمجمه‌ی غوگار صدای غلتیدن سنگ بزرگی روی صخره‌ها فضا را پر کرد. غوگار چشم‌هایش را باز کرد و موجودی را دید که با سنگ بزرگی به کله‌ی خرس ضربه می‌زند. خرس زوزه‌ی سردی کشید و بی‌جان افتاد. چشمه‌ی خونی از میان بیشه‌ی پشم‌هایش جاری شد. بوی خون سردی فضا را رنگین کرد.

          غوگار با کنجکاوی خیره شد به چشم‌های موجودی که روی دو پا ایستاده بود و از میان موهای میان‌تنه‌اش چیز بامزه‌ای پیدا بود.این چیز آشنا، حس غریبی به غوگار می‌داد کهنخستین بار بود به نظرش دلپذیر می‌آمد. نمی‌دانست این موجود نر مال همان گله‌ای است که او بِهِش تعلق دارد یا نه؟ اصلن نمی‌توانست به یاد بیاورد مال کدام گلهبوده در اصل؟ ولی تصمیم گرفت از یاد ببرد که همه‌چیز را فراموش می‌کند. موجود نر کمی دور و بر غوگار چرخید و صداهایی درآورد که غوگار شک داشت درست فهمیدَتِشان یا نه ولی آن لحظه دلش خواست اینجوری بفهمد که از او می‌خواهد باهاش برود. موجود نر با دست‌هاش اشاره‌هایی کرد و خواست به سمت رودخانه برود. غوگار همانطور آرام به چشم‌های او خیره شد، جلوتر رفت و دست او را گرفت، کمی به او نگاه کرد. موجود نر هاج و واج مانده بود، غوگار نگاهی به پایین انداخت، آن چیز بامزه حالا کمی از لای موهای موجود نر بیرون زده بود. غوگار دست موجود نر را گرفت و کشیدش به سمت غاری که خرس از آن بیرون آمده بود.موجود نر تقلا می‌کرد، خودش را می‌کشید و با دستش به آن سوی رودخانه اشاره می‌کرد. ولی غوگار گرسنگی را کاملن از یاد برده بود، فراموشی را هم. دلش بچه‌ای می‌خواست.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :