داستانی از مینا رهروی
28 اردیبهشت 91 | داستان | مینا رهروی داستانی از مینا رهروی
مدادش را برداشت ...خواست بنویسدشان...وبعد تازه دیدکه چقدر دنیا برایش کم است تا خیالاتش را در آن بنویسد و بگنجاند...خواست ازشان عکس بگیرد...تا ثبت شان کند در آن اتاق...در آن نقطه...
هنوز دستش توی موهایش بود...با موهایش فلسفه می بافت انگار...و فکرمی کرد و فکر می کرد و فکر می کرد...
...

ادامه ...