داستانی از مینا رهروی
تاریخ ارسال : 28 اردیبهشت 91
بخش : داستان
"نقطه سر خط"
موهایش را دور انگشتش پیچید و بعدش ساعت ها خیره ماند به نقطه ای روی سقف اتاقش...
دوباره تکرارها را تکرار کرد.عجیب بود اینکه با تمام تکراری بودنشان هنوز هم غوغا می کردند...
حالا حتی فعل جمله هایش هم همان قبلی ها بود...آنها که فقط ماضی بودند..ماضی بعید...ماضی خیلی بعید...
دوباره سروکله شان پیدا شد...همان خیال ها..همان ها که می آمدند و زل می زدند ته نگاهش و بعد یکی می شدند با آن نقطه روی سقف...
مدادش را برداشت ...خواست بنویسدشان...وبعد تازه دیدکه چقدر دنیا برایش کم است تا خیالاتش را در آن بنویسد و بگنجاند...خواست ازشان عکس بگیرد...تا ثبت شان کند در آن اتاق...در آن نقطه...
هنوز دستش توی موهایش بود...با موهایش فلسفه می بافت انگار...و فکرمی کرد و فکر می کرد و فکر می کرد...
می خواست برود سر خط..می خواست مسیر تازه ای پیدا کند...شروع کند دنیای دیگری را...
اینبار شاید دنیایی بزرگتر از آن نقطه...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه