داستانی از شعبان بالاخیلی
تاریخ ارسال : 29 اسفند 90
بخش : داستان
حس عجيب
چند روزيست كه حس عجيبي دارم ، حسي بين تهوع و ترس . احساس مي كنم درزير پوستم ، موجود منفوري وول مي خورد . از زير گلوگاهم به شقيقه ام و از شقيقه ام به چشمهام ،از آنجا به سينه ام . در شكمم مي چرخد و مي چرخد ... گاهي احساس مي كنم خودم هستم كه زير پوستم مي چرخم ... از زير گلوگاهم به شقيقه ام ...روزي در آينه موجود منفور را ديدم ...دمش از دهانم بيرون زده بود ... دمي داشت مثل يك موش ...يك موش موذي و چاق ...كه از دوسوي دهانش ردي از خون خشكيده بود و زير پوستش موجود منفوري خانه كرده بود .
چند روزيست كه حس عجيبي دارم ، حسي بين تهوع و ترس . احساس مي كنم اين موجود منفور جوري قصد كشتن من را دارد . تا چند روز به دنبال اين حس عجيب دويده ام و در شكم دورش گشته ام حتا تا شقيقه هايم ... بالاخره تا دهان بالا رفته ام .
اميد وارم روزي بالا بياورم ... يك موش موذي و چاق ... كه از دوسوي دهانش ردي از خون خشكيده بود و زير پوستش موجود منفوري خانه كرده بود ...
چند روزيست كه حس عجيبي دارم ، حسي بين تهوع و ترس . احساس مي كنم موجودات منفوري در زير پوستم وول مي خورند ... از زير گلوگاهم به شقيقه ام و از آنجا به چشمهام ... گاهي احساس مي كنم كه خودمان هستيم كه زير پوستمان وول مي خوريم ... از گلوگاهمان به شقيقه هايمان و از آنجا به چشمهايمان ...
چند روزيست كه حس عجيبي دارم ، حسي بين تهوع و ترس .
امروز بالاخره بالا آوردم ... با تمام قوا ...من يك گربه بالا آوردم ... يك گربه موذي و چاق .
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه