داستانی از احسان مرادی
تاریخ ارسال : 28 اردیبهشت 91
بخش : داستان
تیله های آبی رنگ
از جایش بلند شد و جلوی آینه قدی ایستاد. هیکل خودش را وارسی کرد. اندامش روز به روز تحلیل می رفت. آبشار موهای کهربایی رنگش دیگر چنگی به دل نمی زدند. صورت ظریفش حالت استخوانی به خود گرفته بود و فقط چشمان او سالم بودند که این همه بی رمقی را می دیدند. گوشه ی آینه عکس های شب عروسی را دید. عکس هایی که در خیالات او خطور می کردند تا به او بفهمانند تنها کسی که این بلا را بر سر او آورده است خود اوست، خود منوچهر. حتی دیگر از آینه هم خجالت می کشید. انگار آینه و دیوار ها دست به یکی کرده بودند تا همانند مردم به او تهمت بزنند. تهمت به اینکه او یک بیوه است.
خودش را از آینه جدا کرد و به سمت تخت خوابی رفت که خیلی وقت بود با او بیگانه شده بود. چمدان مشکی رنگ عروسیش را پیدا کرد. داخل چمدان تنها چیزی که به سختی آن را لمس می کرد، یک کلت کالیبر 7 بود. همان کلتی که منوچهر به خاطر ارزنی مواد آدمها کشته بود. نگاه عمیقی به آن انداخت. هن هن نفس هایش تمامی نداشت. عرق سردی از پیشانی سفیدش قل می خورد. ناخودآگاه آخرین تصمیمش را گرفت و تنها تیله های آبی رنگ چشمانش برای آخرین بار دنیا را در کام خود کشید و توانست نقطه ای قرمز رنگ را روی شقیقه اش احساس کند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه