داستانی از امير مسعود ميرباقري
25 فروردین 92 | داستان | امير مسعود ميرباقري داستانی از امير مسعود ميرباقري
و سوز سردي كه لاي ميلگرد هاي ساختمان ناتمام پمپ بنزين پيچه مي رود.تو ايستاده اي.دسته ي پول هاي كهنه و پرچرك شريان شهر در دستت خشك شده.بايد تا حوالي سه باشي و بعد بندازي و يك ساعته به خانه برسي.از آن ور هم يك خواب دوساعته و شست و شوي صورت و يك اتوبوس براي دانشگاه.فكرت سر مي خورد كه رحيم 25 تومان ديشب را كجا خرج كرده است.به مصداق برادرانه رو مي كني و از فكر 25 تاي ديشب در مي آيي.چراغ سقف پمپ بنزين سرد شده و به نظر چند ساعتي بايد خاموشش كرد.اين وقت ماشين ها كمتر ...

ادامه ...