داستانی از آذردخت ضیایی
5 شهریور 91 | داستان | آذردخت ضیایی داستانی از آذردخت ضیایی
(گفت همینجا بایست برمی گردم ،))هرروز این جمله را تکرار می کرد ،بعد می رفت کنار پنجره زل می زد به پارک ،هیچ وقت نرفتم کنارش بایستم ،نپرسیدم چرا خسته نمی شود ،چرا گریه نمی کند، نگرانش که می شدم ، روی تاب تووی پارک می نشستم و خیال می کردم نگاهم می کند ، فکرش را از همان فاصله می شد خواند،خطوط پیشانیش ، لبانش که می گزید، چشمهام از دیدنشون خسته نمی شد. ...

ادامه ...
شعرهایی از آذردخت ضیایی
28 شهریور 90 | شعر امروز ایران | آذردخت ضیایی شعرهایی از آذردخت ضیایی
بی شیله پیله
می رود زیر جلدم
پروانه هم باشم
کرم
صدایم می کنی
با خودم!
با خاکریز پیکری خم ...... چه کنم؟
ای خائن!!!!!!!!!
...

ادامه ...