داستانی از جهانگیر خسروی شکیب


داستانی از جهانگیر خسروی شکیب نویسنده : جهانگیر خسروی شکیب
تاریخ ارسال :‌ 14 خرداد 92
بخش : داستان

راهِ چاره

 کشتی بالا و پایین می رفت، بدون مانع، نه مانعی در آب نه مانعی در داخل.به هر سو، دیگر آن دستان پر توان ناخدا مانع نبود. دیگر دستانش بی حس بود و بی رمق، چنانکه کشتی آنان را مانعی برای خود نمی دید دیگر کشتی قدرت دستانش را بر سکان حس نمی کرد و کشتی در پهنای دریا می خروشید و به هر سوی می رفت دیگر مسیر را کشتی، آب و باد دریا مشخص می کرد نه آن دستان پر قدرت ناخدا، مسافران متوجه حرکات ناموزون کشتی شده بودند. برخی صحبت های در گوشی هم رد و بدل شده بود، و تا حدودی ناتوانی های ناخدا در این سفرهای پایانی گوشزد شده بود، البته او را دوست می داشتند و سالهای زیادی همسفر وی بودند. ولی دریا شوخی نبود، همواره پر تلاطم، و خطر در کمین. دیگر حرکات کشتی در پهنای دریا نگران کننده شده بود. من که تجربه خطر نداشتم، می ترسیدم و البته بی میل نبودم شرایط سخت تری را نیز تجربه کنم، بالاخره کشتی ای بود و دریای بی کران و سفر.دوست داشتم تلاش خدمه را در شرایط سخت نظاره کنم، کمی هیجان برای تنوع و رفع روزمرگی خوش می نمود اما ته دلم از اینکه مشکلی پیش آید و مانعی در سفر کشتی در آن آبهای بی کران پیش آید، می شورید. از این افکار که به خود  آمدم ملوانان را در تکاپو دیدم با هیبت به هر سو می دویدند و پی کاری می رفتند فریادها شنیده می شد و دستورها داده می شد. نگران نبودم می دانستم کاری می کنند و کشتی در مسیر خود قرار می گرفت. با خود گفتم که باران هم که تا آن لحظه شدیدتر شده بود قطع خواهد شد. اوایل سفر که نا خدا را در عرشه دیده بودم مرا کاملاً آرام می کرد، مردی با هیبت، سالخورده بود، موهای سفید سر و صورتش تجربه ناشی از سفرهای فراوان را در ذهن خطور می داد. سرو صدا و فریاد خدمه افکار را می گسیخت. تحرک کارگران و برخی از مسافران کشتی زیاد و امیدوار کننده بود. گاه از اینکه فقط نظاره گر بودم و از چالش پیش روی لذت می بردم از خودم بدم می آمد و فکر می کردم نیاز است من هم کمکی کنم. اما چون گاهگاهی اختلاف بین ملوانان پر تجربه در نحوه اداره کشتی را می شنیدم. با خود می گفتم هر دو طرف با تجربه اند پس من به کدام طرف کمک کنم و حرف که را گوش نمایم. این مانع از آن می شد تا دخالتی کنم و کمکی رسانم. فقط تا می توانستم سعی می کردم مسافران دیگر را آرام و وخامت وضع طوفان را کم جلوه و آنها را متوجه مهارت ملوانان کنم. چند ساعتی گذشت و طوفان آرام آرام فرو می نشست. اما کشتی صدمات جدی دیده بود، و ادامه راه خطرناکمي نمود . طبق خبرهایی که از این و آن می رسید برخی مایل بودن که مسیر را برگردند چون مسیر برگشت هم کوتاه بود و هم ناخدا حالش مساعد نبود. برخی دیگر ادامه راه را صواب می­دیدند. آب و آذوقه کم شده بود و مسافران کم طاقت و معترض به بلاتکلیفی.

من که مایل نبودم برگردیم  با خود فکر می کردم کاش تغییراتی ایجاد شود و ادامه راه را برویم. به نظر یک سری تعمیرات در نقاط آسیب دیده کشتی ادامه راه را ممکن می کرد. هم بازگشت سخت می نمود و هم انتظار. همین باعث ناراحتی مسافران شد. شرایط بر مسافران خصوصاً آنان که مجروح بودند سخت تر شد. برخی مسافران صدایشان بلند شد که چرا کاری نمی کنید تا زودتر ادامه راه دهیم. بیچاره حق داشتند در عذاب بودند، صدمه دیده و نالان، اما ملوانان همچنان  درگیر تصمیم گیری بودند که بروند یا برگردند. ظاهراً زور هیچ کدام به دیگری نمی رسید. اما اینکه در صحبتهایشان پیدا بود که هر دو طرف نگران حال مسافران بودند جای شکرش باقی بود. من که می دیدم بر سر وضع مسافران بحث می کردند خوشحال بودم اما اینکه هیچ حرکتی صورت نمی گرفت ناراحت کننده بود. تا اینکه چند تا از مسافران صبرشان سر آمد و داد و فریاد راه انداختند که شما اصلاً به فکر ما نیستید و اوضاع موجود را درک نمی کنید. یکی از ملوانان طرف دار بازگشت کشتی، فریادی بر سرشان کشید و سیلی بر گوش جلويي نواخت که ملوانان طرفدار تعمیر کشتی و ادامه سفر را خوش نیامد. مسافران نیز از موضوع ناراحت شدند. سردسته گروه طرفدار تعمیر کشتی بر سر رقیبان فریادی زد که چرا مسافران را می آزارند و به آنها گوش زد کرد که «ما برای جابجا کردن آنها اینجاییم ما مسئول حال و روزشان هستیم». کیف کردم وقتی حرفهایش را شنیدم و با خود فکر کردم که چقدر خوب است که گروهی برای انتقاد از دیگری وجود دارد. وگرنه اوضاع مثل سابق می شد و حرف حرف ملوان مسئول رسیدگی به مسافران. جلوتر رفتم تا صدایش را بهتر بشنوم. صحبت از کمک مسافران و هماهنگ و متحد شدن آنها می کرد و اینکه برای تعمیر کشتی به کمک آنها نیاز هست. می دانست که مسافران ازشهرهای مختلف هستند و زبان و رفتارشان متفاوت است اما می گفت: «نیاز است که با هم باشیم و هر چه زودتر تعمیر کشتی را شروع کنیم.» یکی از مسافران رنجور و معترض گفت که ما در این کار مهارتی نداریم و کمکی نمی توانیم بکنیم. اما آن مرد که کم کم از او و حرفهایش خوشم می آمد گفت که «نیاز است همه کمک کنند حتی با کوچکترین کاری که می دانید و اگر درست انجام دهید راهگشا خواهد بود. وقتی هر کس کار کوچکی کند و یا قطعه چوبی جابجا کند تعمیرهای بزرگ هم تمام می شود. فقط باید تلاش کنید و اندکی هم تحمل نمایید تا اوضاع بهتر شود. اما این تحمل به معنای پذیرش بی احترامی از برخی ملوانان نیست فقط تحمل اوضاع نابسامان است که به زودی بسامان می شود. فقط اندکی تعمیر نیاز است تا به راهمان ادامه دهیم». از خدمه کنارم پرسیدم که او کیست. می گفت: «قبلاً چند سفر را با هم تمام کردیم. بسیار آدم پر تجربه ایست مدت زیادی بود از دست رفتارهای ناشیانه برخی ملوانان فرصت طلب به موتورخانه پناه برده آنجا مشغول به کار شده بود اما خدا را شکر حالا برگشته. خیلی روی رفتار و تلاش افرادش حساس است به آنها یاد داده که وقتی نظم و اطاعت از قانون حاکم بر کشتی توسط افراد انجام شود کل کشتی و سفر منظم و موفق خواهد بود.»

این را که شنیدم دیگر خیالم راحت شد. و در همان حال که بین مسافران به ستون چوبی کنارم تکیه کرده بودم چشمانم را بستم و با خود عهد کردم که برای حرکت کشتی و ادامه سفر هر کاری که به من سپرده می شود درست و دقیق انجام دهم هر چند خیلی جزئی باشد.حالا ديگر امواج آرامتر شده بودند و حركات كشتي در پهناي دريا نرمتر،ابرها به آرامي كنار مي رفتند و اسمان آبي نمايان مي شد.احساس حوبي داشتم. بلند شدم و رو به طرف ملوان كهنه كار فرياد زدم" من هم هستم".

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : مهبان - آدرس اینترنتی : http://

خوب بود.ولی میتونست بهتر از اینها هم باشه.به نوشتن ادامه بدید