داستانی از آذردخت ضیایی


داستانی از آذردخت ضیایی نویسنده : آذردخت ضیایی
تاریخ ارسال :‌ 5 شهریور 91
بخش : داستان

 سه = دو تا مرد و یک زن

 (گفت همینجا بایست برمی گردم ،))هرروز این جمله را تکرار می کرد ،بعد می رفت کنار پنجره زل می زد به پارک ،هیچ وقت نرفتم کنارش بایستم ،نپرسیدم چرا خسته نمی شود ،چرا گریه نمی کند،  نگرانش که می شدم ، روی تاب  تووی پارک می نشستم و خیال می کردم نگاهم می کند ، فکرش را از همان فاصله می شد خواند،خطوط پیشانیش ، لبانش که می گزید، چشمهام از دیدنشون خسته نمی شد.  

آلبومش را نشانم داده بود ، خاطره اش از تمام چهار راه ها فقط چراغ قرمزبود ، می دانستم ساعتش را 4سال است کوک نکرده ، می دانستم  دوست دارد روی پل بایستد و چشمهایش را ببندد و درحال پریدن که هست  یک نفر برسد ،  بگوید (( این کار را نکن ))

خوب یادمه، 5 بعدالظهر بود ، ایستاده بود پایین پله ها، صدای شکستن ظرف آب که پیچید توو ی گوشم، فهمیدم این سفر بی برگشته  ، گفتم منتظر نباش،  چشمهاشو بسته بود .

صدای خنده ی بچه ها لا به لای  وسایل بازی  ، یکیشان  گریه می کند، خورشید غروب کرده ،ایستاده بودیم روی نرده های سرسره ، خواستم هلش بدهم   ، فکر کرد دوستش ندارم ، هیچ وقت باور نکرد نمی خواستم بترسد ،می خواستم دستم را بگیرد،  نگرفت ، حتی دیروز وقتی از خیابان رد می شدیم ، دستش را گذاشت تووی جیبش .

هوا سرد شده  ، ویترینها پر از عروسک است ، مرد یقه پالتویش را می کشد بالا ، پیرزن عصایش را گم کرده ، دستش را می گیرم ،آن طرف خیابان که می رسیم می گوید : خوشبخت بشی پسرم  .

پشت در آپارتمانش می رسم، مکث می کنم ، پای راستم جلواست  ،دست چپم روی زنگ ، یک بار، دو بار ، سه بار ، عدد 3 را خیلی دوست داشت ،  همیشه 3 تا آبنبات می خرید ، یکی برای من ، یکی برای خودش ، سومی  را می گذاشت تویی صندوقچه ی چوبیش، گفتم این صندوقچه خاطرات منو توو بود چرا دادی به کسی که گذاشت و رفت ، به کسی که بر نمی گرده ، نگاهم کرد ، خواست بگوید ، گفته همینجا بایست برمی گردم ، اما نگفت.
در را که باز کرد ، تار مویش روی دستگیره جاماند ، گذاشتمش  روی صفحه ی سی وسوم کتاب روی میز ، نگاهی کرد   و  نیشخند زد  .

سو م دبستان بودیم ، از مدرسه که  برگشتم ، منتظرم نشسته بود ، گفتم تیله بازی کنیم؟ ، کتابش را باز کرد هر چه دنبال صفحه ی سی وسه گشتیم ، پیدا نشد، گریه می کرد ، قول دادم برایش کتابی بخرم که سیصدو سی وسه صفحه داشته باشد ، کیفش را باز کرد ، تیله ها شکسته بود .

پرده ها افتاده   ، تمام مبل ها با پارچه ی سفید پوشانه شده ، یک صندلی زهوار درفته هم کنار پنجره ، مثل همیشه ، روی اولین مبل سر راهم نشستم ، بوی قهوه خانه را برداشته ، عادت ندارم صدایش کنم خودش وقتی ببیند قصد رفتن ندارم از اتاق می زند بیرون و می پرسد چیزی میخوری؟ برعکس همیشه گفتم : آره قهوه ، لطفا با شکر.

 این بوی تلخ نفسم را سوزناک می کند ، آهنگی می گذارد   و آرام آرام سرش را تکان داد، می گم  این عکس را از لای خرت و پرت هام پیدا کردم . یادته ، صبح جمعه بود .... نمی گذارد  ادامه بدم ، عکس را می گیرد و خیره می شود ، انگار دنبال کسی یا چیزی می گردد. یک دستش را دور فنجان می  پیچد ، باور کنم لرزش صدایش از داغی قهوه است ،  سرش پایین است  ،نگاهم می کند  : چرا زودتر نگفتی ؟ چرا تنهام گذاشتی؟ بهتم را نمی توانستم پنهان کنم  ، برای اولین بار منتظر جواب من است  که سکوت کرده ام.

رفته بودم هدیه تولدش را بهش بدم ،اول کوچه که رسیدم ، دیدم  از ماشین پیاده شد، راننده پسرلاغری بود با موهای مشکی پر پشت ، من را ندید و وارد خانه شد ، گفتم نخواستی من را ببینی !! گفت نیامدی جلو که ببینمت !! ، قهوه اش را سر کشید ، از جایش بلند شد ، موسیقی اوج گرفته  ، روی دیوار تابلوی نقاشی ،تصویر دو مردرا نشان میدهد یکی در حال رفتن ،یکی در حال برگشتن ،دختری پشت به این دونفر موهایش را می بافت ، هیچ وقت این تابلو را با این دقت ندیده بودم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : ماهور - آدرس اینترنتی : http://

دست مریزاد.زیبا بود و انسان را به فکر وادار میکرد.تم فلسفی داشت البته شاید از منظر من.مایلم نقد آن را برایم میل کنی بسیاربسیار پرمشغله هستم بنده نیز برایتان داستانهایم را میل میکنم .منتظرم

ارسال شده توسط : مسیحا - آدرس اینترنتی : http://

قسمت اول که نوشته بود سه=دو مرد و یک زن .را نفهمیدم یعنی یه چیزهایی حدس زدم اما...

ارسال شده توسط : mahrokh ghanavati - آدرس اینترنتی : http://

man doos dashtam khosham umad aliii booood pasandidam

ارسال شده توسط : nematmoradi - آدرس اینترنتی : http://nematmoradi.blogfa.com

خیلی خوب

ارسال شده توسط : nematmoradi - آدرس اینترنتی : http://nematmoradi.blogfa.com

خیلی خوب

ارسال شده توسط : آریا - آدرس اینترنتی : http://www.aryadastan.blogfa.com

خوب بود

ارسال شده توسط : انصاری - آدرس اینترنتی : http://

مرسی خوب بود ...

ارسال شده توسط : حسین صباغ - آدرس اینترنتی : www.poochestan13.blogfa.com

عالی بود و بعضی جاهاش ساختگی و بد
در کل خوشم امد
شعراتو تو شعرنو .کام خوندم
بعضیاش ناز بودند

ارسال شده توسط : عباس - آدرس اینترنتی : http://

سلام. خوندم دو بار. راستش خیلی شبیه داستان نبود. بیشتر خاطرات و تصاویری در ابهام و کشف و شهودی شخصی به نظرم رسید.موفق باشید.

ارسال شده توسط : - آدرس اینترنتی : http://

سلام.خسته نباشید.کمی گیج کننده بود.از تصویر تابلو خوشم اومد.