داستانی از سمیرا صفری


داستانی از سمیرا صفری نویسنده : سمیرا صفری
تاریخ ارسال :‌ 14 خرداد 92
بخش : داستان

دوزن

زنی که ازاوحرف می زنم درتصورمن جای گرفته  وهرشب به سراغ من می آید والتماس می کند وخود را به در ودیوار می کوبد ومی گوید ازمن بنویس .به او گفته ام که داستانت تکراری است وبهتر است بروی ولی خب زن یک دنده ای است وچیزی که من فهمیده ام خیلی دوست دارد مظلوم نمایی کند .یک بار هم به خوابم آمد وگفت:بااین جمله شروع کن <<زنی که من می شناسم >>.خندیدم ودم گوشش گفتم :حرفت مسخره ست .

هرشب یاگاهی چند شب در میان  به خوابم می آید ومجبور می شوم با نوشتن گوشه ای از داستانش اورا راضی کنم تا دست از سرمن بردارد .البته باصبروحوصله به اومی گویم برود تاشب را باقرص خواب نخوابم .من هم دردسرهای خودم را دارم .مدتی است که خواب وخوراکم از میزان طبیعی خارج شده است.گاهی سرحالم ولی گاهی روی شانه هایم ناامیدی بیش از حد را حس می کنم .این زن هم البته اول برایم سرگرمی بود ولی کم کم .....بهتر است خودتان قضاوت کنید .

پرده را کنار می کشد وبه آسمان بی ستاره ی شب چشم می دوزد انگار منتظر عبور ستاره ی دنباله دار است ولی لبخند کودکانه ای می زند وسرش از روی شانه هایش می چرخد ومی گوید:من تقصیری نداشتم ...

من هم شبیه باز پرس ها نور چراغ خواب را به طرفش می گیرم وبا تشر به او می گویم :خب بگو ،پس کی مقصره؟

- نمی دونم ...نمی تونم مقصروپیداکنم !وگرنه به توپناه نمی آوردم.تومنوبه خیالت راه دادی !توقضاوت کن ولی اون منو ازخونه انداخت بیرون ...این انصافه؟ساعت نه شب نمیگفت کسی منو میبینه فکر آبرومونو نمی کرد ؟نمی گفت بلایی سرم میاد ...شایدم از خداش بود که یکی منو بدزده...این طوری دلش خنک تر می شد .

اینجا بود که گفتم قصه ات تکراری است .برو از حقت دفاع کن همین...گفت:تو که نمی دونی اولش خاطر خوام بود .درومی بستی از دیوار میومد پاشنه دروازجاش کنده بود ...می گفت  خودشو می کشه اگه به اش نه بگم.

خمیازه کشیدم وروی تخت  خوابیدم .شوهرم بادهان باز می خوابد قیافه اش جذاب تر می شود ولی وای از صبح که از بوی دهانش دلم می خواهد سوار جت شوم وهر چه سریعتر به مقصد مریخ حرکت کنم وبرای همیشه بروم.

-توتاحالا عاشق شدی ؟

جوابی نمی دهم .صبرمی کنم تا به حرفش ادامه بدهد.

-منم عاشقش بودم نمی گم نبودم..ولی دیگه مثه اول هاش نیست .یه روز به خودم اومدم دیدم دوتادختر براش زاییدم .

-می دونی ساعت چنده؟فردا باید برم سرکار.

-توشوهرتودوس داری؟

از حرفش زیاد جا نخوردم .فقط حوصله ندارم جواب حرف هایش را بدهم .چون زن خاصی نیست .یک زن معمولی ،شبیه بیشتر زنهایی که در خیابا ن بی اعتنا از کنارشان عبور می کنی .

-آره،الان چند ساله که شوهر کردی ؟

-ده دوازده سالی شایدم بیشتر .

-چی شد اون اتفاق افتاد؟منظورمو که می فهمی شوهرت تورو...

-من هیچ کاری نکرده بودم .منودختر سه ساله ام توحموم گیر افتاده بودیم.مجبور شدم به دختر بزرگم بگم بره از همسایه ها کمک بگیره .آخه زنگ زد به باباش ولی گوشیش خاموش بود .شب که اومد قشقرقی به پا شد که نگو .از دخترم پرسید اونم از همه جا بی خبر.منوکتک زد .بعدم که خودت می دونی ساعت نه شب جلوی خونه نمی دونستم چی کار کنم .مرد همسایه که روبروم وایستاد گریه ام در اومد .

گفت خانوم چی شده؟واسه اینکه دخالتی نکرده باشه درروباز کرد وخداحافظی کرد.

سرم درد گرفته بود .دوباره بی خواب شده بودم .برای همین به او  گفتم:می خوای برو یه شب دیگه بیا چطوره؟دلم برایش می سوخت ولی من کاری از دستم بر نمی آمد .فقط می توانستم اورا به خیالم را ه بدهم .زن گفت :نمی خوای بدونی سر شوهرم چه بلایی اومد ؟

-خب چی شد؟

-کشتمش...یه عمرتودلم می کشتمش ولی بلاخره توغذاش قرص ریختمو انتقام گرفتم.هیشکی نفهمید همه فکرکردن دوباره قلبش گرفته از بس سیگار می کشید... .دشمن من بود .

زن گریه می کرد واین جملات را می گفت دیگر دلم برایش نمی سوخت بااینکه شوهرش اورا کتک  زده بود.

نور ماه ازپرده عبور می کرد ونصف صورت زن رار وشن می کرد .قسمتی که در تاریکی قرار داشت گریه نمیکرد .هنوز ماجرا برایم کاملا واضح نبود .چون زن داشت چیزی را پنهان می کرد چیزی که مهم تر از گریه های عجیبش بود .

 روی تخت غلت می زنم وبه این فکر میکنم که این زن یک قاتل است وممکن است خطر ناک باشد .یک جانی که اگرازمن هم بی محلی ببیند باآنکه خودش راموش مرده نشان می دهد ولی هر کاری ازاو ممکن است .بهتر است شوهرم را بیدار کنم وجریان را به بگویم شاید بتواند از من حمایت کند .اوبازو های سفت وآهنی دارد .حتما وقتی بفهمد زنی بی اجاز ه وارد اتاق خواب ما شده با عصبانیت اورا بیرون می کند .اومی داند که چطور ازمن دفاع کند .دردفتر اسناد کار می کند از حقوق وقانون چیز می فهمد .ولی چه بگویم اگربگوید کدام زن؟من خل نیستم .این زن از وقتی پا در زندگی ام گذاشته باعث شده شوهرم به من بخندد وبگوید خوب میشی جونم .

اگرالان اوراازخواب بیدار کنم خیلی بد می شود .من خودم این زن را به خیالم راه دادم خودم هم باید اورابیرون کنم .این  که زنی شوهرش را بکشد!باید جنون داشته باشد .می گویند قاتلها جنون دارند جنون آنی.یعنی ممکن است یک آن من را هم بکشد به این بهانه که داستانش را گوش ندادم  یا مقصرراپیدا نکردم یا داستان ننوشتم .نمی دانم فکرم کار نمی کند !مثل وقتی به کوچه بن بست می رسم.وقتی که داستان می نویسم وکلمات دریک نقطه تمام می شوند ودیگر هر چه تلاش میکنم نمی توانم حتی یک حرف روی کاغذ بنویسم .

اشتباه کردم اشتباه .اورابه خصوصی ترین حریم زندگی ام راه دادم .از کجا باید می دانستم که این زن قاتل است.

زن اشکها یش را پاک می کند ومی گوید :چرا ساکت شدی؟او مرد بدی بود .من کار درستو کردم .سرنوشت اینطوری بود ..

-سرنوشت؟

-من جون خودمو نجات دادم نباید دیگه بامن این طوری می کرد.من کسی رو نداشتم .نه پدرم به فکرم بود .نه مادرم .بچه هام چه گناهی داشتن که پدرشون این قدربد بود .اونا باید می فهمیدن که من یه کتک خور نیستم.

-کی این کاروکردی؟

-چند ماه بعد اون ماجرا ...

-چطور کسی نفهمید ؟

-ناراحتیه قلبی داشت ولی خب قرص خواب هم می خورد گاهی .همه فکر کردن خودشو کشته .

-بچه هات هم می دونن؟

-نه

-الان می گی من چی کار کنم؟

-هیچی فقط یه کم می ترسم .شبا میاد تو خوابم.توپناهم می دی ؟

-من؟نه!برو سر خونه زندگی ات .اینا فقط خیالات خودته!زنی مثه تو که می تونه دست به این کار بزنه حتما می تونه جلوی خواب وخیالش رو بگیره.

کمی مکث می کند ومی خندد .می ترسم که از خنده غش کند وکار دستم بدهد .

-به چی می خندی؟

-هیچی !من شوهرمو نکشتم .تنگه نفس داشت ونصفه شب بردمش بیمارستان .بعدم نزدیک غروب سکته کرد.دکتر ها گفتن استعمال مواد مخدر واین چیزها باعث مرگش شده .فقط قیافه ی من موقع مرگش دیدنی بود .

-پس چرا به من دروغ گفتی؟

-اون چیزهایی که نمی تونم بشم وبه تومیگم .

-دیگه چه دورغی گفتی ؟

-هیچی

-برومی خوام بخوابم .فردامدرسه دارم ..سرکلاس باید تمرکز داشته باشم

لبه تخت می نشیند وآرام پایم را نوازش می کند .پایم را جمع می کنم وباتشر می گویم لطفا برو من می خوام بخوابم.

-خونه ات دورتر از اینجاست؟

-آره خیلی دوره!نزدیک کره ماه.اون جاوسط آسمون

-چی؟شوخی نکن وبرو بزار بخوابم.

چشمهایم را می بندم وسعی می کنم وجود زن را نادیده بگیرم.در اتاق بسته می شود ومی رود ولی می دانم فردا شب دوباره بر می گردد.

صبح باتکان های بدنم که به عقب وجلو بود از خواب بیدار می شوم .شوهرم زودتر صبحانه را آماده کرده است.قلبم تند می زند ولی دستش را می گیرم واز روی تخت بلند می شوم .

-خانومی دیرت شده !

-می دونم

بدو بدو باسر ووضعی که گفتنی نیست سوار اتوبوس معلمها می شوم .سرمای زمستان باعث شده اشک در چشمهایم جمع شود .می گویند کره زمین گرم شده ولی هنوز من از سرما متنفرم.کنار دبیری می نشینم که چند سالی است که در کنار هم این راه را می رویم.درصندلی اش فرو رفته وپای چشمهایش گودافتاده  است.برگه های امتحانی را روی کیفش تا کرده واز وضع آلودگی هوا می گوید.

سرم به حد انفجار درد می کند .فکر کنم میگرن گرفته ام یا شاید یک سردرد دیگر.زنی که باید از او بنویسم به نظرم عجیب وغریب می آید .یعنی راست می گفت؟

سر کلاس درس حوصله ام سر می رفت .همان روخوانی از درس جدیدوکلمه ومعنی ها وشاگردهایی که درس حاضر نکرده اند .زنگ اول زود تمام شد ولی زنگ وسط همیشه طولانی تر است.از عربی وقواعدش  متنفرم.سر کلاس وقتی به بیرون به حیاط مدرسه نگاه می کردم زن را دیدم .آمده بود ومثل دبیر ورزش ها سوت به گردنش آویزان کرده بود .از جایم بلند شدم که به او بگویم اینجا چه کار می کنی ؟که سر شاگردها را دیدم که طرف پنجره چرخید .نشستم ورو به دختر ها گفتم کجارو نگاه می کنید؟صرف کردید؟

آرام طوری که دختر ها متوجه نشوند به زن شیطان نگاه کردم ولی آنجا نبود .رفته بود اما کجا؟سایه ای روی میزکلاس آهسته خزید.زن دستش را روی شانه ام گذاشت وبادست دیگر ش هیس کرد .عرق روی پیشانی ام نشست.زیر زبانی گفتم :تواینجا چی کار می کنی؟زن هیس کرد ورفت انتهای کلاس ایستاد.فقط خدامی داند که چه برمن گذشت تا زنگ وسط تمام شد.به طرف دستشویی دبیران رفتم ودر را پشت سرم بستم .جلوی آیینه ایستادم .پشت سرم ایستاد .

-چرااومدی؟

-احساس تنهایی می کردم؟

-دروغ می گی !

-دخترم سوم راهنماییه اومدم مدرسه تورو ببینم .سال دیگه اسمشو اینجابنویسم

-که  این طور

-نگران نباش من زود میرم

-نمی خوام دیگه ببینمت ..

-چراچرت وپرت میگی؟

-نه شب نه هیچ وقت

-ما دوستیم

-نه ..بروداری مزاحم من می شی ...اصلا ازت بدم میاد ...می فهمی ؟

-من دوستت دارم

-من ندارم حالا برو ودیگه هم بر نگرد ...می فهمی؟

-باشه میرم ولی پشیمون میشی

-تامنم نزدمت برو...می فهمی؟

قفل دررا می چرخانم وپشت به او می کنم .وارد دفتر دبیران می شوم .به نظر همه چیز عادی است .رفتارخانم دبیرها هم مثل همیشه است .کسی هم نه پشت سر م است نه بین خانم دبیرها .چایم را داغ داغ هورت می کشم وسعی می کنم فکرم را متمرکز کنم به دنیای اطرافم .دست خودم است .خودم اورا به خیالم راه دادم خودم هم باید راه را به اوببندم .تاساعت پنج بعدازظهر که شیفتم تمام می شود دائم دندان هایم را روی هم فشار می دهم .وقتی به خانه می رسم روی تخت می افتم وخوابم می برد .دندان هایم درد می کند .خواب می بینم زن قرص هایی درغذایی ریخته وبه من می خندد.از خواب می پرم .دراتاق آهسته باز می شود وسایه ای روی فرش رشد می کند .شوهرم ظرف غذایی را روی سینی گذاشته  وداخل می شود .

-گشنه ات نیست؟

-نه !توکی اومدی؟

-ساعت نه!

-خوابم برده بود ...

-سرصدارونشنیدی؟...داره باززنشومیزنه...عوضی!

-کی؟

-هیچکی ...مرد همسایه

-چراغوخاموش کن ...خوابم گرفت.

.

  1.  

.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : باران - آدرس اینترنتی : www.bar-bad-raftehh.blogfa.com

سلام عزیزم...

خیلی زیبا بود..